آرشیف

2014-12-30

محمد مجاهد

شعر طنزگونه از مکتب ده تا به شهر

بودم من شاگرد لیسه ای تیگو 
تا به ساعت ده بجه بودم خو

ساعت هشت و ده بجه یکی بود
لنگین بود و تنبان و چبلکی بود

نه مکتب بود و نه درس و نه تعلیم
کاری ما بود زدن چرس و چلیم

به ساعت های رسمی تایم خو بود
موهایم جفتک و دوتو دوتو بود

نبود آنجا دریشی و انضباط 
کسی نبود به دم در ایستاد

دراب و شانس و ناکامی کجا بود
از صنف هفت تا دوازده یکجاه بود

ندیدیم حاضری و تقسیم اوقات
قوانین کرده بود آنجا وفات

نه نقل بود و نه پارچه و نه نقال
نه ممتحن نه امتحان نه سوال

نا کام و کامیاب هردو یکی بود
کدو و تخم مرغ و ناسکی بود

نه قلم بود نه کتاب نه کتابچه
گرفتم از لیسه ی تیگو سه پارچه

رفتم من به لیسه ی داخل شهر
شروع شد مشکلات من از سر

نه میفهمم نه میدانم نه خوانده 
خدایا رحم کن برحال بنده

سطح دانش من در زیر صفره
اگر یک خطه بدانم کُه کفره

یکی پرسان کند دیگری تکرار
دهانم باز شده گشتم بیمار

معلم هم ز دست من به تنگه
پیرهنم تنگ و پتلونم بلنده

کمربند چپه و کفشها دو لنگه
به اِنک برمه میگوین که سِنگه

یکی خندد دیگری چشم کند قیچ
پیرهنم زیر پتلون گشته پیچ پیچ

یادش بخیر چه وقتی بود بری ما
فلک ما را چطور گشتاند رسوا

گهی پر بود گهی تار و گهی ارگ
ببین حالا چطور ما گشته یم گرگ

محمد مجاهد ( معاون بنیاد فرهنگی و اجتماعی استاد فگار )
مرکز ولایت غور ( چغچران ) 30/4/2013