آرشیف

2014-12-5

استاد غلام حیدر یگانه

سرشک رجـز

یک شهر شعر، کو که بپاشم به پایتان
ای قریه های دور، دعای بقایتان

هستند کوه های وفا، رود های مهر
منت گزار مهر و فدای وفایتان

در دشت آسمان و زمین، هرچه خرمن ست
قربان داس های سخاوت سرایتان

هر لحن و حرف، عین سپیدار می شود
در جلگة نجابت قول و صدایتان

این خوشه های پاک غزلخیز و عطرگین
در کاسة کلام دمد از عطایتان

خون من از کلوخ و کلنگ شما پر است
مرهون کیست، بید حضور سرایتان

تا تکه های پاکترین برف های دور
دل آب می شود که بیابد صفایتان

گویند قصه های سیه، لیک باورم 
هرگز نمی شود که شکست ست نایتان

هر جا که قله یی بنماید شکسته وار
گریند سنگ های جهان از برایتان

در انتقام دشمن و در اهتمام دوست
مغلوب گشت کلبة بی ادعایتان

گفتند هفت بار درو خورده با تفنگ
نیزارهای سرزده در های هایتان

هم پینه های دست شما غصب می شود
هم بسته اند دست شما در قفایتان

بستند دست باروری ی زمانه را
باز است لیک همتِ بی انتهایتان

آن دیو های سرخ و سفید و سیاه چیست
رستم چه غصه داشت؟ که بود او؟ نیایتان

آری؛ ولی، سرشک و رجز نیست چاره ام
من بودم َآن که رأی ندادم به رایتان

مُردم به غربت و نشدم بانگ تندری
تا سر کنم حکایت پرماجـرایتان

 

لندن ـ 1392