آرشیف

2014-12-5

استاد غلام حیدر یگانه

سبزه ي بهـار

بهار نزديك مي شد، اما گاو پيرزن خيلي لاغر بود و مردم مي گفتند سر زاييدن خواهد مرد، ولي پيرزن مي فهميد كه اگر پوز حيوان به سبزة بهار برسد، زنده مي ماند. وقت زاييدن گاو رسيد؛ گاو نمرد، ولي گوساله اش زنده به دنيا نيامد. گوساله خيلي ريزه پيزه بود. پير زن خيلي غصه خورد و بعد، پوست آن را از كاه پر كرد تا وقت دوشيدن، ببرد، پيش گاو، و گاو بهتر شير بدهد؛ ولي گاو، پوستك را نشناخت و با او انس نگرفت. اصلاً پيرزن نگذاشته بود روز اول، گاو آن را بو كشد؛ بشناسد و بليسد. 
پوستك گوساله را جايي در بيرون گذاشتند و فراموش كردند. غم و غصه گاو هم بعد از مدتي كم تر شد. 
موشي كه در نزديكي زندگي مي كرد، پوست گوساله را پسنديد؛ آمد و لاي آن خانه كرد. 
بادي كه هميشه از آنجا مي گذشت، متوجه پوستك شده بود؛ مي آمد و با گوشها و دماغ آن بازي مي كرد و پوستك خنك مي خورد.
يك روز كه گاو از نزديك پوستك مي گذشت صدايي به گوشش رسيد:
ـ مادر جان، كجايي
چرا نمي آيي
هرشب موش
هر روز باد، موش، بيخوابم مي كند
مرا دارد ناشاد!
گاو كه ديد پوستك او را مادر صدا مي زند با كنجكاوي به او نزديك شد و آهسته گفت:
ـ عزيزم، 
من موش را مي رانم
من چارة باد را مي دانم
گاو مي دانست كه فردا نوروز است و همة طبيعت جان تازه مي يابد. از شنيدن صداي پوستك خوشحال شد و با خوشحالي سرش را به طرف پوستك دراز كرد، ولي تا خواست او را بو بكشد، موش از لاي پوستك آمد و دماغ او را گزيد.
گاو برگشت و فكر كرد كه شايد هيچ صدايي وجود نداشته و فقط به نظرش آمده است، لكن، صداي پوستك در دلش نشسته بود و فردا كه از چرا برگشت، باز هم رفت به سوي پوستك و با دلسوزي گفت:
ـ عزيزم،
من موش را مي رانم
من چارة باد را مي دانم
و ديد كه پوستك بازهم حرفهاي ديروزش را تكرار كرد:
مادر جان، كجايي
چرا نمي آيي
هر شب موش، هر روز باد
مرا دارد ناشاد!
آن روز گاو از بهترين سبزه هايي كه سرزده بودند چريده بود؛ در نزديك پوستك، سرش را تكان داد؛ چند برگ علف از لاي موها و گوشهايش به زمين افتاد؛ موش آمد و با مسرت، مشغول بردن آنها شد و دماغ گاو فوراً به پوستك رسيد.
او پوستك را بو كشيد؛ گوساله خود را شناخت و شروع به ليسيدن آن كرد. دل مادر خيلي مي خواست گوساله اش، چشم باز كند و بلند شود و از ته دل زاري كرد:
ـ بلند شو، عزيزم، نوروز است!
بلند شو، شيرينم، نوروز است!
و چند بار كه اين خواهش ها را تكرار كرد، ديد كه چشمهاي پوستك باز شد؛ پوستك تكان خورد و خواست بلند شود. گاو او را تكيه داد و گوساله توانست روي پاهايش بايستد. او از هرم نفس و مهرباني مادرش گرم شده بود و از بوي سبزه هاي تازه، جان گرفته بود. پوستك خيلي گرسنه بود و فوراً به جسجتوي شير افتاد. پستانهاي گاو پر بود و او گوساله را به خود نزديك كرد.
باد مي دانست كه وقتي كسي حركت كند خنك نمي خورد. او خرسند بود كه پوستك را وادار به حرف زدن كرده بود و باعث شده بود تا مادرش بيايد و او را نوازش كند. پس ديگر معطل نشد و پيش از آنكه چيزي از گاو بشنود، گوساله را ترك كرد و راهش را گرفت.
موش هم با رضايت از دور نگاه مي كرد. او مي دانست كه هرقدر اين همسايه ها بيشتر باشند، قروت و پنير بيشتر مي شود و فائده آنها به او بيشتر مي رسد.
پير زن با خوشحالي آمد، گوساله را بغل كرد و به زودي يك كاسه را پر كرد تا از شير سبزه بهار به همسايه ها هم بدهد. گوساله و گاو از هم جدا نمي شدند و همه شب از سبزه هاي نـوروز و چراگاههاي دور دست صحبت مي كردند. (پايان)