آرشیف

2014-12-15

محمد رضا احسان

زگهواره تا گور دانش بجوي

پیامی برای آموختن علم

 
 

 نامم صابر است و 28 ساله هستم. در قريه اي سر سقابه اي لعل و سر جنگل زندگي ميكنم و دوسال ميشود همراه خانوادهء خود از ايران برگشته ام به كشور كه در آن به دنيا آمده ام. مدت طولاني عمر من در ديار غربت در سختي و مشكلات فراوان و با انواع درد ها گذشت ولي هيچ گونه ثمرهء نديدم. داستاني را اينك خدمت شما بيان مينمايم كه زندگي ام را شكل داده و مرا اميد وار به آينده كرده است.  
دوسال پيش كه تازه از ايران آمده بوديم مادرم كمي مريض شده بود و  تكليف معده داشت و در همان روز هاي اول آمدن مان از خانه بر آمديم به عزم داكتر به مر كز لعل شفا خانهء( سي. اچ. ا). ساعت هشت بجه بود كه پيش شفاخانه رسيديم. پيش روي شفاخانه شلوغ بود و هر كه در صف ايستاده بود و به نوبت كارت دخولي گرفته و داخل ميرفت. من و مادرم نيز در صف ايستاد شديم و تا مريض ها يكي يكي رفتند و نوبت به ما رسيد و داخل رفتيم. از يك پيش خدمت، اتاق معاينه را سوال كرديم؛ او اتاق را به مانشان داد و رفتيم طرف اتاق. اتاق سوم بود. داخل يك مرد جوان و سه تا زن ديگر كه  همه داكتر بودند حضور داشت.
   وقتيكه چشمم به داكتر مرد افتاد تكان خوردم زيرا خيلي آشنا به نظر مي آيد خدايا من اين مرد را كجا ديده باشم، به طرفش خيره شدم و فكر كردم كه كجا ديده باشم، لرزيدم. اوه خدايا! باورم نميشه، كسي كه ميبينم، هم صنف و همسايه و هم قريه ام و دوست كودكي ام  حامد مي باشد، حامد كه در خوردي با هم در يك  مكتب درس ميخوانديم وگذشته از آن هم بازي كودكي و دوست كودكي ام. آ يا خواب ميبينم؟ نه! نه! خواب نميبينم. راستي كه حامد است حامد كه هردوي ما تا صنف پنج يكجا درس خوانديم ولي او نتوانست صنف ششم را با من باشد زيرا ناكام ماند و همان ناكامي جدايي مارا در قبال داشت. حامد كه نمي توانست كارهاي خانگي خود را به درستي انجام دهد، امروز داكتر شده. نمي توانستم باور كنم، شما چه؟ اگر شما بوديد، ميتوانستيد باور كنيد؟ با خود گفتم سوال كنم.
–    شما حامد نيستيد؟
–    بلي اسم من حامد است شما مرا از كجا ميشناسيد؟ 
–    مرا نشناخي؟
–    نه ولا درست نشناختم.
–    من صابرم صابر هم صنفي و دوست تو.
–   صابر، آه صابر راستي كه چقدر فرق كرده اي و هيچ نشناختمت.
حامد مرا به آغوش كشيد و صورتم را بوسيد و دستش را به دور گردنم انداخت.
–     چه وقت از ايران آمديد؟
–    دو سه روز ميشه آمديم. شما چطور از سر سقابه كوچ  كرديد ؟
–    ما بعد از فوت پدرم تمام زمين ها را به اجاره داديم و از آنجا امديم به شهر نو.
حامد همراه مادرم هم احوالپرسي كرد و برايش گفتم كه مادرم مريض است. معاينه كرد و نسخه اش را نوشت و به من داد. صابر از ديدن من و مادرم واقعاً خوشحال شده بود و اصرار كرد كه شب را همراهش بمانيم، گفتيم نمي توانيم. قبول نكرد، زياد اصرار كرد؛ گفتيم كه تازه از ايران آمده ايم و مردم به ديدن ما مي آيند، ولي باز قبول نكرد و مجبور شديم شب را همراه صابر برويم.
    من به خانه زنگ زدم و موضوع را با پدرم درميان گذاشتم و جريان را گفتم. آن ها چيزي نگفتند.
صابر از ما معذرت خواست كه خودش نمي تواند مارا خانه برساند. ولي يكي از نگهبانان شفاخانه را همراه ما روان كرد و به نگهبان كه محمود نام داشت گفت كه مارا برساند. نگهبان كليد موتر حامد را گرفت. ما اول ادويه را از اتاق دواخانه همان شفاخانه گرفتيم و سوار موترشديم و شهر نو رفتيم.
  من وصابر يكجاي در قريه يي سر سقابه لعل وسر جنگل روز هاي طفوليت را گذرانده بوديم. يادم مي آيد كه هردوي ما هر بعد از ظهر، بعد از نان خوردن گوسفندان ما و او را به چراندن ميبرديم و غروب پس مي آورديم و اول گوسفند هاي اورا جدا ميكرديم و بعد از ما ميماند و خانه ميكرديم و به همين منوال ميگذشت.
   هردوي مان هر پيش از ظهر همراه بچه هاي ديگر مدت 40 دقيقه را پياده به مكتب دارالهدا مركز لعل ميرفتيم. بعضي از روزها كه استاد گرامي، حاجي حكيمي از ما كارخانگي ميخواست. من كار خانگي ام را انجام داده و به استاد ميدادم ولي او انجام نميداد و استاد براي دو سه دقيقه اورا پيش روي صنف ايستاد ميكرد و برايش نصيحت ميكرد. بعضي روز ها هم من و يا پدرش كار خانگي اش را انجام ميداديم.
   به همين شكل تا اينكه صنف پنج شديم و بعد صنف پنج را هم خلاص كرديم و امتحانات را سپري كرديم و در انتظار نتايج بوديم و بعد از گذشت تقريبا سه ماه نتايج را اعلان كردند و من اول نمره اما حامد ناكام ماند. من از بابت ناكامي او خيلي ناراحت شدم و همان شب را خوابم نبرد.
نوروز آمد و با آمدن نوروز و سال نو دردل همهء ماه هلهمه و شوق و هيجان مكتب رفتن از نو شگفت. درس ها آغاز شد و ثبت نام كرديم و كتاب گرفتيم. من كتاب هاي صنف ششم را گرفتم ولي حامد چه؟ حامد دوباره كتاب صنف پنجم را  گرفت و صنف پنجم را با اميد دوباره شروع كرد. مشوق حامد پدر ومادرش بودند و برايش درد دل دادند كه خير است ناكام مانده باز كامياب ميشه و هر ناكامي آغاز كاميابي ميباشد.
  ماه جوزا فرا رسيد و با فرا رسيدن ماه جوزا نا امني ها آغاز شد و جنگ هاي داخلي در گرفت وجنگجويان براي قدرت ويا هم حفظ جان يا محافظت از قوم به برادر كشي و مردم كشي پرداختند و بالاي مردم ظلم ها نمودند. براي مدتي مكاتب تعطيل شد.
   15 جوزاي همان سال پدرم تصميم گرفت همه سامان هاي خانه را بفروشد و ايران برويم. آنروز ها مردم زياد بطرف ايران ميرفتند. ما هم از كشور، مهاجر شديم از دست برادران وظلم هاي كه آنها  انجام دادند.
 
   زنگ در وازه را زديم، همسر حامد، زن زيبا چهره وقد بلند و مؤدب دروازه را بروي ماباز كرد و محمود ما را به او معرفي كرد و بعد از احوالپرسي داخل رفتيم. صحن حويلي بسيار زيبا و موزاييك شده  در و سط حويلي نهال هاي سيب سر سبز و گل هاي گوناگون هم كاشته بودند خيلي با سليقه و زيبا. همسر حامد مارا به مهمان خانه رهنمايي كرد، مهمانخانهء خيلي زيبا باپرده هاي رنگارنگ و منقش و تابلو هاي طبي نصب شده و قالين فرش شده  بود همسر حامد هم معلم بود و در ليسهء نسوان مر كز لعل تدريس ميكرد….
    چهاربجه شد و حامد از شفاخانه مرخص شد و آمد. باز به صحبت كردن شروع كرديم. حامد از من خواست كه در بارهء اين چهارده سال كه در ايران بودم در باره اش بگويم. من همه چيز را برايش قصه كردم و اينكه چطور از اين جا به هرات به سختي رفتيم و بعد مرز اسلام قلعه و بعد داخل خود ايران و سختي هايي را كه كشيديم و آزار و اذيت كه از بعضي از ايراني ها به بنام افغاني رسيد و اينكه من نتوانستم به درسم ادامه بدهم وبي سواد ماندم و….
–    خوب شما قصه كنيد كه چطور داكتر شديد و چه ها گذشت.
–     من بعد از ناكامي و جدا شدن از تو باز نا اميد نشدم و به تشويق پدر و مادرم به خواندن ادامه دادم و مدتي بعد از رفتن شما مكاتب دوباره فعال شد و توانستم درس بخوانم و درسال 1380 امتحان كانكور دادم و به طب كامياب شدم و سال گذشته از طب فارغ شدم و حالا هم به عنوان داكتر در اين شفاخانه كار ميكنم.
–   خو شا بحالت؛ من كه نتوانستم به دروسم ادامه بدهم. حالا هم پير شدم ديگر توانايي درس خواندن  را ندارم.
– نه، هر گز نگو پير شدم. تو هنوز جواني و ميتواني درس بخواني و به گفته حضرت محمد" زگهواره تا گور دانش بجوي" نبايد نوميد شوي تو بايد همين حالا كه آمده اي شروع كني.  يك معلم خصوصي بگير و در عين حال من هم همراهت كمك ميكنم. ميتواني خيلي زود علم بياموزي و بعد شامل مكتب شوي. حتي به تحصيلات عالي بينديش و آنرا برايت هدفي قرار بده و هميشه به آن بيانديش و زمينه هاي رسيدن به آن را برايت مهيا كن. هيچ چيزي غير ممكن نيست من به تو اطمينان ميدهم كه ميتواني به آن برسي تو خيلي استعداد بالايي داشتي و مطمئن هستم كه داري….
  –  ولي
  –  ولي ندارد. ميتواني. هيچ نهانهء نيار، در ست است كه مشكلات زياد است. هيچگاهي براي انسان موقعي كه هيچ مشكل و جود نداشته باشد ميسر نمي شود
سپس حامد رو به مادرم كرد و گفت" شماچه ميگوييد مادر؟"
مادرم اظهار رضايت كرد و  مرا تشويق كرد و خواست كه با پشتكار به تعليم ادامه دهم.
    با تشويق هاي حامد و نويد هاي او و هم خواست مادرم، انرژي تازهء را در خود احساس كردم و نيروي جديدي در من شروع به رشد كردن كرد و تصميم گرفتم كه اين كار را بكنم و در اولويت قرار بدهم. از آن كه خانه رفتم شروع كردم و يگ معلم خصوصي گرفتم و هرروز رشد ميكنم و بعضي شب ها خانهء داكتر حامد ميروم و از او ياد ميگيرم و هم كار هاي خانهء خود را انجام ميدهم.  خلاصه هر روز بيشتر به اهميت علم پي ميبرم و بيشتر فعاليت ميكنم و بيشتر رشد ميكنم و تصميم دارم كه از نو مكتب را شروع كنم؛ از هر صنف كه پيش برده بتوانم و اميدوار اينده بهتري هستم….
 
خاتمه
 
نوشته: محمدرضا(احسان)
تاريخ:1390