آرشیف

2014-12-5

استاد غلام حیدر یگانه

روباه و همسايه

 

yaganehaidar@yahoo.com

در نزديك خانة روباه، خارپشتكي هم پيدا شد و خانه كرد، اما روباه او را خوش نداشت؛ هر روز مي گفت اين جا براي تو محل مناسبي نيست؛ با او بدخلقي مي كرد و چوچه اش را هم نمي گذاشت به خانة خارپشتك نزديك شود.
چوچة روباه خيلي كوچك بود و وقتي كه روز اول همساية نو را ديد حيران ماند. او چنين حيواني نديده بود. خارپشتك به يك بوتة خار مي مانست و وقتي كه راه مي رفت چوچة روباه را خنده مي گرفت. خارپشتك چند چوچه هم داشت و وقتي كه چوچة روباه آنها را از دور مي ديد بيشتر خنده اش مي گرفت. هر چوچة خارپشتك مثل يك بوتة كوچك خار معلوم مي شد و وقتي كه حركت مي كردند مثل اين بود كه بوته هاي خار راه بروند و چوچة روباه را بيشتر خنده مي گرفت.
گاهي خارپشتك در آفتاب مي خوابيد؛ چوچه ها به دورش جمع مي شدند و به او تكيه مي كردند و آرام مي نشستند و چوچة روباه كه از خانه اش بيرون مي شد و به آنها نگاه مي كرد، خارپشتك و چوچه هايش عين يك دستة كلان خاربودند و شور كه مي خوردند چوچة روباه بيشتر به خنده مي آمد. اما بعض وقتها دل چوچة روباه به آنها مي سوخت و يك روز از مادرش پرسيد :
ـ اين بيچاره ها نمي توانند خارها را از بدن خود بكنند؟
مادر جواب داد:
ـ اين خارها همين روزها به بدن آنها نخليده است. اين بدبختها با خار تولد مي شوند و از همين سبب نام آنها خارپشتك است.
چوچة روباه كمي فكر كرد و باز هم خنده اش گرفت.
فصل ميوه رسيد و عطر ميوه ها را باد به هر سو مي برد. دل چوچة روباه انگور مي خواست، مادرش مي رفت به باغ، اما دست خالي پس مي آمد. امسال، تاكها بلند تر شده بودند و روباه به انگورها نمي رسيد.
وقتي كه انگورها خوب پخته شدند،‌ يك روز خارپشتك رفت به باغ؛ تاك بلندي را انتخاب كرد و رفت و خود را در بلندي به خوشه هاي كلانتر انگور رساند. او انگورهاي بهتر رامي كند؛ يك دانه مي خورد و دو دانه به پايين رها مي كرد و انگورها به پاي تاك جمع مي شدند. وقتي كه خارپشتك ديد انگورهاي جمع شده براي چوچه هايش كفايت مي كند، پايين آمد و روي آنها غلت زد. خارهاي خارپشتك دانه هاي انگور را برداشته بودند؛ انگورها بر پشت او سنگيني مي كرد و او آهسته، آهسته به سوي خانه اش قدم بر مي داشت.
چوچة روباه نزديك خانه اش نشسته بود‍‍؛ به هر طرف نگاه مي كرد كه خارپشتك و بار انگور او را ديد. از ديدن دانه هاي انگور دهنش به  آب افتاد. چوچه هاي خارپشتك در نزديك خانه به دور مادر خود جمع شدند و شروع به خوردن انگورها كردند.
روباه كه باز هم دست خالي برگشته بود از ديدن انگورها و خارپشتك و چوچه هايش به خشم آمد. چوچة روباه به گريه افتاد؛ انگور مي خواست؛ روباه بيشتر طاقت نياورد و يك بار به خارپشتك و چوچه هايش حمله كرد. خارپشتك و چوچه هايش به درون خانه دويدند، اما چند دانة انگور به زمين افتاد. چوچة روباه به زودي آمد و با خوشحالي انگورها را از زمين چيد.
روز ديگر كه خارپشتك بيرون آمد، ‌چوچة روباه از دور به او نگاه مي كرد. خارپشتك در روشني آفتاب مي درخشيد و به يك خوشة انگور مي مانست. چوچه هاي خارپشتك هم بيرون شدند. آنها تازه و خوشرنگ بودند و هر كدام به يك خوشة كوچك انگور شباهت داشت.
چوچة روباه با بيچارگي به آنها نگاه مي كرد. خارپشتك، درِ خانه اش خوابيد‍؛ چوچه ها به دور او جمع شدند و آرام گرفتند. خارپشتك و چوچه هايش از دور مثل يك سبد كلان انگور معلوم مي شدند. دهن چوچة روباه از تماشاي آنها به آب افتاد.
روباه باز هم دست خالي از باغ برگشته بود و چوچه اش با بيچارگي از او پرسيد:
ـ مادر جان، ما نمي توانيم به بدن خود چند تاخار بخلانيم؟
روباه به فكر افتاد؛ دل روباه به چوچه اش سوخت، اما هيچ جوابي به او نداد، لكن كمي بعدتر به او گفت:
ـ بايد از اينجا برويم و به جايي زندگي كنيم كه باغهايش تاكهاي كوتاه كوتاه داشته باشد؛ اين جا محل مناسبي براي ما نيست.       (پايان)