آرشیف

2014-12-5

استاد غلام حیدر یگانه

راهِ خـانه

ماكيان پيرزن در جستجوي غذا راهش را گم كرده بود و مدتي بود كه دور از روستا تخم مي گذاشت. او ديگر، روي آن ­ها مي نشست تا چوچه ها بيرون بيايند. چوچه ها زنده شده بودند؛ گرمي بدنِ يكديگر را حس مي كردند و حتي صداي مادر خود را هم مي شناختند.
يكبار هنگامي كه ماكيان تخم­ ها را در زير سينه اش شور مي داد، يكي از آن ­ها غلت خورد و به جوي آبي كه در نزديكي جريان داشت افتاد. ماكيان، از دنبالش دويد؛ ولي نتوانست آن را بگيرد. آب، تخم مرغ را برد و او ناچار، به سوي بقيهء تخم ­ها برگشت و باز هم روي آن­ ها نشست.
تخم مرغ، مدتي بر روي آب شنا مي كرد تا بالاخر به پاي درختي خورد و شكست و چوچه از درون آن بيرون آمد.
پاجوش ­هاي درخت از ديدن چوچه گک خوشحال شدند و او كه ديد تنها است به پاجوش­ ها نزديكتر شد و در ميان آن ­ها ايستاد. آن ­ها كوتاه،‌كوتاه بودند و حتي چوچه گك از آن ­ها بلند تر بود؛ اما، آن­ ها گفتند كه كم كم مثل درختِ مادر قد خواهند كشيد.
چوچه­ گك فوراً سرش را بلند نمود و به درختِ مادر نگاه كرد؛ ولي پاجوش ­ها گفتند البته، قد تو مثل مادر ما بالا نمي رود؛ بلكه مانند مادر خودت بزرگ مي شود. پاجوش ­ها مي خواستند با او بيشتر صحبت كنند، ولي چوچه­گك كه صدايِ خوشِ مادرش را از هيچ جايي نمي شنيد، دلتنگ شد و بسيار مي خواست زير بال ­هاي گرم مادرش برود. پاجوش ­ها هيچ وقت مادر او را ندیده بودند و شناختند و چوچه­گك كه ديگر بيطاقت شده بود به راه افتاد تا مادرش را جست و جو كند.
او در سمت جريان آب قدم مي زد. حركت به طرف پايين آسان بود؛ ولی مدتي كه رفت، مانده شد و با خود فكر كرد که بايد كمي پرواز كند تا زودتر به مقصد برسد. اما، چند بار كه مي­خواست به هوا بلند شود به زمين افتاد و پر و بالش خاك آلود شد؛ پس، به قدم زدن ادامه داد و هنگامي كه هوا تاريك مي­شد به گياهي رسيد كه به پاهاي خودش شباهت داشت. چوچه گك مي خواست بهانه­يي بيابد و راهش را به سوي او كج كند. آن گياه، هم تا چوچه گك را ديد، با خوشحالي او را در كنارش جا داد و گفت: نام من «پاچه مرغك» است، زيرا، بوتهء قشنگِ من به پنجال ­هاي مرغ­ ها شباهت دارد.
و بعد با دقت به پاهای پرندهء كوچك نگاه كرد و گفت: تو چوچهء ماكيان هستي؛ تو پاهاي خوبي داري و مي تواني بسيار سفر كني و با پاهای محکمت، غذا را از لاي علف ­ها و خاك ­ها بيرون بكشي… .
پرندهء كوچك از شنيدن نام مادرش خوشحال شد و «پاچه مرغک» و چوچه­گک به هم دوست شدند. چوچهء ماكيان مي خواست پرواز را هم ياد بگيرد تا زودتر به مادرش برسد.
 پاچه مرغك گفت: من پَر و پاي پرندگان را خوب مي شناسم و مي دانم كه ماكيان حالا بيشتر گردش مي كند و آنقدر گياهان و باغ را دوست دارد كه نمي خواهد زياد پرواز كند و از زمين جدا شود.
پاچه مرغك، آنگاه، به خاك ­هاي پروپاچهء چوچهء ماكيان نگاه كرد و دانست كه چه روي داده است و افزود: تو وقتي كه بزرگ شوي، مي تواني پروازهاي كوتاهي بكني.
و افزود: البته، یادت باشد که یک زمانی، مرغ خانگی هم پرواز می کرده و در جنگل بسر می برده است.
او بعداً به چوچه­گک­ آموخت كه بسیار غصه نخورد و فردا وقتي كه هوا روشن شد به سفرش ادامه دهد.
چوچهء ماكيان، آن شب در نزديك پاچه­مرغك در ميان شبدرها خوابيد و وقتي كه همه جا تاريك شد، حرف­ هاي پاچه مرغك را فراموش كرد؛ یعنی دلتنگ شد و خيلي غصه خورد و  صبح كه از جايش بلند شد، ديد زير بال ­هايش را شپشك زده است و پاهايش كمزور شده اند. چشم ­هايش پر اشك شد و فكر كرد كه هيچ وقت مادرش را نخواهد يافت.
ولي پاچه­مرغك او را تسلي داد: غم نخور، امروز در راه به گل «شيرين بيان» مي رسي. او طبيب است، خيلي چيزها مي داند و به تو كمك خواهد كرد.
چوچهء ماكيان به راه افتاد و پاچه مرغك از دنبالش صدا زد: از درخت ­ها دور نشو كه اينجا باشه هم دارد.
و افزود: تو باشه را نديده اي، او مرغي است كه چوچه ها را شكار مي كند.
چوچهء ماكيان ترسيده بود و با پريشاني راه مي رفت. رسيدن به گل شيرين بيان آسان نبود؛ اما وقتي كه آفتاب غروب مي كرد و چوچهء ماكيان خسته شده بود، بالاخر، گل­ هاي آبيِ شيرين بيان توجه او را جلب كردند و او بزودي پيش رفت و آهسته گفت: سلام؛ من چوچهء ماكيان هستم و مادرم را گم كرده ام … .
شیرین بیان با صدای خوشي گفت: بلي، من از صدايت فهميدم كه چوچهء ماكيان هستي.
چوچه­گك خوشحال شد. شيرين­بيان نمي دانست چگونه بايد ماكيان را پيدا كند و براي اين كه كمكي به چوچه گك بكند، او  را  با تخمه هاي گياهانِ مفيد آشنا ساخت تا بخورد و خستگي اش رفع شود و بعد با صداي خوشتري گفت: معلوم است كه تو شب گذشته غمگین بوده اي و حالت خوب نيست. امشب قبل از خوابيدن به شبتاب ­ها نگاه كن كه چقدر زيبا پرواز مي كنند؛ سپس برو زير بوتهء شب­بو، آرام بخواب و وقتي كه آفتاب طلوع كرد، من راهت را به سوي «تاج خروس» نشان مي دهم و  او به تو ياد مي دهد كه چگونه مادرت را پيدا كني.
چوچهء ماكيان خسته بود و شيرين بيان با لحن ملایمی گفت: بهتر است هر چوچه، شب، پهلوي مادرش بخوابد؛ ولي در سفر، سختي ­ها را هم بايد قبول كرد.
چوچهء ماكيان حرف­ هاي شيرين بيان را پذيرفت و در پاي بوتهء شب­بو خوابيد. شبِ تاريكي بود، ولي چوچهء ماكيان، شب­تاب ­ها و ستاره ها را تماشا كرد و سپس به خواب رفت و صبح كه بيدار شد ديد كه شپشك هاي زير بالش كم شده  و پاهايش بيشتر قوت گرفته اند.
شيرين بيان به چوچهء ماكيان ياد داد كه چگونه هنگام صحبت كلمه هاي خوبي به کار برد؛ چگونه به ديگران كمك كند و يا از كسي كمك بگيرد.
چوچهء ماكيان از او تشكر كرد و به راه افتاد. شيرين بيان از دنبالش صدا زد: در راه باغ به هر كسي نزديك نشو كه ممكن است به دست چوچهء گربه بيافتي.
و باز بلندتر صدا زد: البته، توهم منقار محكمي داري و بايد از خود دفاع كني.
چوچهء ماكيان، با احتياط راه را طي مي كرد. او گاه، كلماتي را كه آموخته بود تكرار مي كرد تا فراموش نشوند.
آن روز پيش از زوال آفتاب، چشم او از دور به باغ بزرگي افتاد و فهميد كه به تاج خروس نزديك شده است؛ ولي وقتي كه به دروازهء باغ رسيد، چوچه گربه­يي راهش را گرفت. او هنوز شكار را ياد نگرفته بود و تنها مي خواست با چوچهء ماكيان بازي كند.
چوچهء ماكيان به او سلام داد، ولي او زبان مرغان را نمي فهميد و چوچه­گك را به سوي خود كشيد. چنگ­ هاي تيز او به زودي كلهء چوچه­گك را زخمي كردند. چوچهء ماكيان همه كلمات خوب را به زبان آورد؛ ولي گربهء كوچك چيزي نمي فهميد و مي خواست او را بيشتر در چنگال­ هاي خود نگهدارد.
چوچهء ماكيان ترسيده بود؛ ولي حرف­ هاي شيرين بيان را در بارهء منقار محكم خود به ياد آورد و يك بار، بال­ هايش را تكان داد، به هوا پرید و گوش گربه را نول زد. چوچهء گربه فوراً از او دور شد و وقتي كه چوچهء ماكيان باز هم بال­بالك زد تا او را نول بزند، چوچهء گربه گريخت و در ميان درخت­ های نزدیک ناپديد گشت.
چوچهء ماكيان بزودي وارد باغ شد و در آن­جا، چشمش به تاج خروس بزرگي افتاد. چوچهء ماكيان به تاج خروس سلام کرد و او  با خوشحالي پاسخ داد: عليك، خروسك زيبا !
چوچهء ماكيان نفهميد كه چرا او را «خروسك» مي نامد، ولي اول، پرسيد: اجازه هست نزديك بيايم ؟
تاج خروس متوجه شد كه خروس كوچك خيلي با ادب است؛ پس با خوشحالي او را نزد خود خواند و گفت: تعجب نكن، وقتي بزرگتر شوي تاجت هم بزرگ و قشنگ مي شود و آن وقت مي فهمي كه به راستي خروس هستي.
تاج خروس، چوچهء ماكيان را در سايه اش جاي داد و گفت: مي فهمم كه مادرت را جست و جو مي كني؛ ولي صبر داشته باش. خروس ­ها، وقت هر كار را خوب مي فهمند. تو حتماً يك وقتي مادر و خواهران و برادرانت را پيدا مي كني.
چوچهء ماكيان، زير شاخ و برگِ تاج خروس جاي گرفت. تاج خروس به او نشان داد كه از گل ­هاي سِبِست و ديگر گیاهان بخورد تا زخمش زودتر خوب شود. در باغ، دانه هاي گوناگوني پيدا مي شد و خروس كوچك آموخته بود كدام ­ها را براي خوردن انتخاب كند.
تاج خروس دید که خروس كوچك با ذكاوت و كوششي است و به او آموخت كه چگونه وقت را خوب بشناسد و خوب اذان بدهد. او به خروس کوچک، توضيح داد كه بال و پر و سر و صورت ماكيان­ ها چگونه است و چگونه روي تخم­ ها مي نشينند تا چوچه ها بيرون بيابند؛ ولي، او هم نمي دانست كه چگونه خروس كوچك از مادرش جدا افتاده است.
مدتي كه گذشت، پَرهاي خروسك، رنگين تر  شد؛ خيلي از شپشك­ هاي زير بال­هايش افتادند و زخم سرش كاملاً بهبود يافت. تاجش به زودي بلند رفت؛ صدايش زيباتر شد و پاهايش هم قويتر شدند.
او زمين را با پنجال­ هايش مي كند؛ خاك نرم مي شد و آب، آسانتر به ريشه هاي تاج خروس مي رسيد و گل­ ها و شاخه ها بزرگتر مي شدند. تاج خروس و ديگر گياهان از خروسك راضي بودند و او  بزودي فهميد كه ديگر خوب ورزيده شده و حتي گربهء مادر هم نمي تواند به او نزديك شود.
خروسک، وقتي كه از جوي، آب مي خورد، توقف مي كرد و به صداي آب، خوب گوش مي داد تا اين كه يك روز صداي مادرش را كه در شرشرِ آب منعكس شده بود شنيد. او يك روز هم تصوير شكستهء مادرش را در آب ديد و آن وقت تاج خروس به او گفت: ديگر مي تواني براي جست و جوي مادر و خانواده ات، به راه افتي.
و از رویِ امتحان پرسيد: به كدام سو خواهي رفت؟
خروس كوچك گفت: بايد برگردم، چونكه آب، تصوير مادرم را از آن بالاها مي آورد.
تاج خروس مطمئن شد كه خروس كوچك مي تواند سفر كند. خروسك از او تشكر كرد و به راه افتاد.
هرقدر، خروسک، بالاتر مي رفت صداي مادرش را در آب بهتر مي شنيد. او كم كم توانست صداي خواهران و برادرانش را هم بشنود و تصويرهاي آن ­ها را هم در آب ببيند.
خروس كوچك در راه به گلِ شيرين بيان رسيد. گل شيرين بيان از رنگِ پر و بالش فهميد كه او گل­ ها و گياهان را خوب شناخته است و ديد كه همه كلمه هاي خوب و شيرين را نيز به ياد دارد.
شيرين بيان به خروسك ياد داد كه چگونه خودش سرودهاي گوناگوني درست كند و بخواند. خروسك به رفتن عجله داشت و شيرين بيان هم راه ­هاي كوتاه را به او نشان داد.
خروسك، پاچه مرغك را نيز فراموش نكرده بود و سرِ راهش در كنار او هم توقف كرد تا از راهنمايي هايش تشكر كند و او با خوشحالي به خروس كوچك آموخت كه چگونه خروس­ ها از پاهاي خود براي دفاع، استفاده مي كنند.
او در راه بازگشت به اولين دوستان خود، یعنی پاجوش­ ها، رسيد. پاجوش ­ها هم بزرگ شده بودند و از ديدن او خوشحال شدند.
خروسك به آن­ ها آموخت كه ماكيان چگونه پرنده­يي است و چوچه هاي ماكيان چگونه به دنيا مي آيند و آن­ ها هم به او ياد دادند كه چگونه مي تواند روي بلند ترين شاخه هاي درخت­ ها بنشيند.
خروسك مي فهميد كه به خانواده اش نزديك شده است. او گاهی قدم مي زد و گاهی پرواز كوتاهي مي كرد و سرانجام متوجه شد كه خانواده  اش در كنار آب او را جست و جو مي كند.
 ماكيان تا خروسک را از دور، دید، فوراً او را شناخت و همه با خوشحالي به سویِ او دویدند و با مسرت او را در ميان گرفتند.
ماكيان در يك نگاه، جاي چنگ گربه را روي سر چوچه اش شناخت و دانست كه او خيلي غصه خورده و حتي نديده، فهميد كه زير بال ­هايش را شپشك زده است؛ ولي سعي كرد جلو اشك ­هاي خود را بگيرد… .
صحبت ­ها و حكايت ­هاي چوچه ها و مادر با يكديگر تمامي نداشت. شپشك ­هاي زير بال خروسك بزودي ريختند. چوچه ­ها بزرگ شدند و بال و پر آن ­ها مثل طاووس­ ها مي درخشيد.
ماکیان و چوچه­ ها از خروس كوچك چيزهاي خوبي آموخته بودند؛ صداهاي خوشی داشتند و می توانستند توانستند بر بلندترین درخت ­ها آشیانه بسازند.
مردم روستا که صداي بلند خروس ­های جوان را شنيدند از وجود آن­ ها در جنگل تعجب کردند؛ اما پير زني كه ماكيان را گم كرده بود به فکر افتاد؛ قدری سبوس و سوختهء نان، تَر کرد؛ رفت به سوی جنگل و آنقدر پالید تا سرانجام، ماكيان و چوچه ها را یافت.
چوچه ها از پیرزن فاصله گرفتند؛ اما ماكيان كه صاحبش را شناخته بود به او نزديك شد. اشك ­هاي پيرزن از خوش­حالی جاري گشت و فوراً تاس­اش را به سوی ماكيان دراز کرد تا او را نزدیکتر کند و بگیرد؛ اما ماکیان که رغبتی به سبوس­ و سوختهء نان نداشت؛ پرواز کرد؛ روی سرِ پیر زن، چرخید و مثل عقاب­ ها هوا گرفت و با چوچه هایش رفت به سوی عمق جنگل و بلندترین درخت ­ها.   (پايان)