آرشیف

2015-1-8

محمد عمر شجاع غوری

دوسـتــی بــا نـا جـنــس

بقه و باشه باهم رفیق و دوست بودند روزها بقه از آب به خشکه می آمد و باشه نیز از بالایی نوک کوهی بلند که در آن آشیانه داشت به زیرمیپرید و به ملاقات دوستش می آمد . وقتی که هر دو باهم میرسیدند چون دو دلداده یکدیگر را به آغوش می کشیدند ، و از حال و احوال یکدیگر جویامی شدند . روزی از روزهـــــا بقــه به باشــه پیشنهادکرد ، وگفت : عزیزم اگر روزی من بخواهم تورا ببینم چطور تورا آگاه سازم ، باشه گفت دوست عزیزم فکر خوبی کردی، بیایک تار درازپیدا میکنیم یک سر آن رابه پای تو و سر دیگرش رامن به پای خود بستــــــه میکنم هر زمانی که به یکدیگر ضرورت داشتیم ویاپشت همدیگر خفه شدیم تار را کش می کنیم وهر دوی ما به همین جای معین می آئیم . از قضای روزگاربقه را کاری پیش آمد و خواست تا با رفیقش مصلحت نماید تار را کش کرد و به جای معین رهسپار گردید و باشه هم به پرواز آمد . در این اثنا عقابی که به امید طعمـــــه این طرف و آن طرف پرواز می کرد بقه رادید و به طرف صیدش چون تیر پر کشید وبقـــه را با چنـــگال هـــــای تیزش گرفت و باشه نیز اسیرش گشت . باشه که در بند افتاده بود با خود می گفت : دوستی با ناجنــــس عاقبــتش چنین است .
– ما چگونه دوست انتخاب کنیم؟