آرشیف

2014-12-5

استاد غلام حیدر یگانه

دعـا و ديدار

خجلتم از غمگساريهات كُشت
اي فدايت، رنجهاي مات كُشت
رنجهــاي وحشــي ناسور ما
طبعهــاي اشكــريز كـور ما
قلبك ناز تــرا مضطـر كند
شهـپرِ عـرش تـرا پرپر كند
بيشتـر آينـه زنگـــارين مكن
هر هوس را بي سبب آمين مكن
چنـد بي پــروا و شيــرينـي همه
خوشدل و خوش حرف و خوشبيني همه
تو فــراموشي و مــا در ياد تو
اي فـــداي سيــرت آزاد تو
بُعد كابل يك نفس دورت نبود
امتيــاز كـابل و غـورت نبود
لهجـة مهجور ما ماتت نكرد
كفر ما كمتر كراماتت نكرد
كلبة كوتاه ما راهت نبست
كوره راه فهم ما پايت نخست

گفتن از قُبح محله مان خجل
آگهي اي اهل خانه، اهل دل
بي غبار و بي قُشا و بي مگس
سمت ده مان را نداند جز تو كس
جويكی گـرينده بيد زخمـبار
مسجدی پژمرده پْشت پشه زار
«وَهْ زني، هو مي رسد» از بام و در (1)
قصه بسيــارست و قـريه مختصر
كهتر و كمتر ز جوغالك كجاست (2)
اسم مبهم تر ز جوغالك كجاست
پارسال، اي دوست بمباران شديم
طــاغي و لامذهب يـاران شديم
خون ما در كشـتزاران درگرفت
بعد ازان، طاعونِ خاكستر گرفت
به كه كمتر وَرْ دهم سردرد را (3)
سرفه هاي سرخ و سبز و زرد را

تو بگـو از سـر بگو، بهتـر بگـو
از سفر، يك شهد شيرين تر بگو
بي ريا و نـام و كجكـول آمدي
مستقيم و پاك و بهلـول آمدي
صــورِ پايان بود پاياتــر شدي
هرچه زشتي رفت زيبا تر شدي
سيرِمان از قصه كن از حرف كن
دفـع غـربتهــاي تنـدِ ژرف كن
دل چه خواهد: يك سخن. اي جان بده !
ابتــدا ناكــرده يك قــرآن بده
آمــدي و بــار اول نيست اين
ليك، مي پرسند مردم كيست اين
گريه مي سوزد مرا، بگذر مپرس
گريه كن گريه، بيا ديگر مپرس
آمــدي، اي آمدن قــربان تو
كُشتمان، غمهاي بي پايان تو
اي بهانه، مستِ طبعِ روشنت
خنده مي آيد به حاشاي منت
سرور من، يك سفارش داشتم
يك خجالت وار، خواهش داشتم
غصـة مادر، شمــردن محشـرست
تا تو باشي، غصه خوردن محشرست

مومن و محرم تر از تو، كيست؟ كس
حاذق و حاتم تر از تو، كيست؟ كس
سفره اش را كودكيِ عيد بخش
آفتابه اش را نمِ خورشيد بخش
بند بردار از عصـاي رفتنـش
اشترِ نخ را بخـوان از سوزنش
عينكش را رويتِ بي پرده، ده
هرچه بايد، التجــا نا كرده، ده
دستَكَش بوس و بپوشــان پايكش
وقت خواب آيد، سحر كن جايكش (4)
«من به بلغار و مرادم در قتو» (5)
هيچ گه از خود نكردم فرق تو
عفو كن هـذيانِ چوپان مرا
اي نجــابت، آزِ انبـان مرا
اي فدايت، رنجهاي مات كشت
خجلتم از غمگساريهات كشت

مادر، اين مهمان راه دور نيست
از سـوارانِ شهــان غور نيست
اين همان همبازيِ دور منست
ســاربانِ سـادة غور منست
دست و پاي بيش و كم را گم مكن
از تعـــارفهــاي ما مـردم مكن
ناشــتا، يك هُـرم چپــاتي بسست
قوت شب، يك هيـچ از كاچي بسست
صدقة مهمـــان نوازيهــات، شرم
بوسه زد از مفلسي بــر پات، شرم
يك نمد از خويِ نرمت هست؟ هست
يك اجاق از لحنِ گرمت هست؟ هست
منظــري از همت عــاليت، بس (6)
خيشخانه، فرط خوشحاليت، بس (7)
من سفارش، وعده، خواهش كرده ام
مــرد قولست آزمــايش كـرده ام
مادري كن تو سخــاوتهــاش را
مســترد كن بي نهايتهــاش را
مهربان تر از مسيح مـريمست
مـريم من، مادريش اما كمست

نازنينم، مونسم، مهمانكم
ترككم، تاجيككم، افغانكم
همــزبانم، يكـزبانم، يكدلم
در دلم، در ديده ام، در منزلم
هرچه تلقينـم كني از شهد و زهر
چون نماز صبح مي خوانم بجهر
شير فهمِ گفتگو كن حرف را
مصدر گل، وجه سرد برف را
از برادر بهتــر و بي پرده تر
باش مادر را ولي، با خود مبر
ما به هر اقلیم، مهمان توايم
بـرة چـوپان احسـان تو ايم
مرغِ كورِ آبِ شورست آدمي (8)
گر ز عرش آيد ز غور ست آدمي

عـرضهـايم را به مـادر هم بگو
با دو، سه سوگند ديگر هم بگو
آمدم، نفرين و شيون سر مكن
فكـر شهـر و كشور ديگر مكن
 
صوفيه ـ یگانه
yhaidar@gmail.com
 

ـــــــــــــــ
(1) «وَهْ زدن(صداكردن)؛ هُو آمدن، يا رسيدن(آمدنِ پژواك صدا)»: در لهجه، كنايه از ويراني و سكوت كامل است.
 (2) جوغالك، روستاي زادگاه شاعر است.
(3) وَرْدادن: شرح كردن، برشمردن
 (4)«دستكت بوسم بمالم پايكت / وقت خواب آيد بروبم جايكت» (مثنوی معنوي)
(5) «گفت پس من نيستم معشوق تو/ من به بلغار و مرادت در قتو» (مثنوی معنوی)
(6) منظر: بالاخانه.
(7) خيشخانه: خانه اي كه در فصل گرما در روزنه هايش بسته هاي خار را جا می دهند و برآنها آب مي پاشند تا سببِ سردن شدن فضای درون گردد.
(8) مرغِ كور و آب شور: مصداقِ این ضرب المثل، كسي است كه به داشتة ناچيز خود مي سازد و تصور بهتر از آن را ندارد.