آرشیف

2014-12-5

استاد غلام حیدر یگانه

خواب ديدن جلالي، سياه موي را

  
 

مثنوي حاضر با توجه به سرنوشت جلالي و با الهام از اين دوبيتي وي پرداخته شده است:

 
شـبـي در خواب ديدم من سيه موي
كنـار بوستــان و بــر لـب جــوي

تبسـم مي كند سـوي من از نــاز
گلـي در دست دارد مي كند بوي

شبي چون آب روي از خواب شسته
بــه طبـع تــازه ، روي آب شـسته
جلالي وار در بــرج جـوانــي
جـلالـي تـازه رو  چون زندگاني
رخي ، روشنتر از بانگ سروشان
تنـي ، فـرخنده تر از سبزپوشان
كه چون تهليـل رابستي ترنم
گشودي قبله ، محراب تكلم
چـنيـن، وا كـرد آن آيينه كــردار
كتاب درس را چون گل، سحروار
كه بخت خرم و خرم جواني
ثمـر يابـد ز نخل زنـدگاني
دقايق جوي چست از بهره گيري
فرو نگذاشت وهمي در ضميري
به اختر داد فـر ديـدنـي را
به شان بوستان آبستني را
كه معناوار در دانـش فـروشد
به قالبهاي نازك نكته جو شد
چو خواند آن يوسف داوود آهنگ
زراتشـت زبــور از پــردة سنـگ
بـرامـد مـاه و درس يـاسـمن گفـت
چو خط بر نامه ، ماه درسخوان خفت
ز آب آمـوخت لنـگـريـاب رفــتن
به خواب اندر ، چو گل بر آب رفتن
كه بر بيدار گوهر، جوهر خواب
بود چون جـام بـر اندام سيماب
دوچشم سر ببست و ديده بگشاد
بـه سينـه ، رونـق آييـنه بگـشاد
نشد خاموش آن دو پاي خاموش
جهانيد از تـه شب توسـن هوش
بهـار آلـوده بـر گلشن خــراميـد
بهارش ديد ، چون فردوس خنديد
زهـي پاكـيزه جـان پاك پيكــر
كه شد الحمد خوانش باغ يكسر
چو ديد استاده سـروان ثناخوان
چو سرو استاد در تسبيح سبحان
به لحن كاج و با تكبير شمشاد
دو نوبت سركشيد آن سروآزاد
بهشتي شد ز روي رحمت و نور
ديار بادغـيس و خطـة غـــور
زهـي احـوال مقبـولان دولت
زهي گردنشكشان بار عــزت
چو آن گلزار ، نسرين بر سمن داد
چمن لـرزيد همچـون لهجـة بــاد
چه بد بر آب ، مجمر يا كه رخسار
چه بد بر بـاد ، مـو يا شيهـة مـــار
چه بـر پـا بود قـامت يا قيامــت
تبسم در دهان يا وحـي رحمـت
خـداي آب بگـذشتسـت بـر جـوي
چو جوي آب بر دوشش ، سيه موي
گلي در پنجة گلگون فـشـرده
گلستاني بـه گلبرگي سپــرده
گزنــد دورباشـش ، آشــنا وار
شكوه چشم سوزش ، گرم كردار
حـريف درس و فحـل استخـارت
چو خط شد خيره بر آن خوش عبارت
زحال و قال ، حالش دورتر شــد
ز احوال عجب ، جانش خبر شد
چو بـرگ بيدبن ، نبضش بلرزيد
برآتش ، دود شد چون پيه تربيد
نشد از كوهكن اين كوه خالي
گـهي فـرهـاد نام و گه جـلالي
نگون شد كاجسار كنده بر جوي
چو موج زلف در پاي سـيـه مـوي
بـه پـاي بخـت چـون استـاره افتـاد
چو استاره دو چشم از خواب بگشاد
نگـه افگـند و آتش وار بـر شـد
چـو آتـش از ره روزن بـدر شد
غمش افگنـد ، غم نه ، كوه پاميـر
شـد آن كوه گران ، خاك زمينگير
سيـه كوهيـش در دل جـا گرفته
سيـه موييـش در جـان پـا گرفته
نبـودش پـاي تـاب و حـال تعليـم
به آتش كرد رخت خويش تسليم
سيه مو خواه شد منزل به منزل
دلش شيداتر از جان و تن از دل
عزيـز خانـقاهـي جاه بگذاشت
كهستان گير گشت و راه  بگذاشت
«هـزارو سه صد و سه» درد سر كرد(1)
به صد هنگامه چرخ كور ، كر كرد
به حسرت سوخت ، ابسال سلامان
هري گرديد ازين آتش ، خراسان
 
 
صوفيه ـ 1990
 
(1) جلالي در يكي از دوبيتيهايش مي گويد:
هزار و سه صد و سه بيت گفتم      بــمـانـد در زمــانـه يـادگــاري