آرشیف

2014-12-11

غلام محمد نقشبندی

جلوه های عرفانی

 

 
پیشگفتار:
سخن ازمولف:
 
   الحمدالله الذی حیاً قیوماًسمیعاً بصیراً!
 
   سپاس وامتنان مزیدو بی نهایت به افریدگاردوجهان که توفیق خدمت کوچک به این بنده اعطافرمودکه توانست رساله راتحت عنوان (جلوه های عرفانی) تهیه وتدوین وبه خدمت علاقمندان هنرادبیات دری وباالخصوص به اهل ذوق وذوقمندان ادبیات خمریه، رندی وعرفان اسلامی قراربدهم.
   چونکه ادبیات فارسی دری کهن افغانستان ازاوایل قرن چهارم تااکنون به خمروشراب عرفان مخمروعجین شده است دانستن اصطلاحات اینگونه ادبیات برای اهل ادب دری محسوس تروضروری ترپنداشته میشود، اگرچه درک اینگونه اصطلاحات ازتوان فهم ودرک من بالابوده علاقه وذوق که دارم مراوادارنمودکه به جمع آوری اصطلاحات عرفانی وتهیه این رساله کمربسته نمایم.
   این جلوه گک راقطره ازبحورادبیات رندی وعرفان اسلامی شمرده خواهان همکاری بیشترازفرهنگیان وقلم بدستان سایت وزین جام – غور دارم تاازنظریات، انتقادات وپیشنهادات سالم شان بنده رایاری رسانند. چنانچه آیه مبارک (وامرهم شورای بینهم). وحضرت مولانای بلخ میفرماید:
 
عقل خودباعقل یاری یارکن   –   امرهم شورای بخوان وکارکن
 
باتقدیم بهترین تمنیات
غلام محمد نقشبندی
 
بسم الله الرحمن الرحیم
جلوه های عرفانی

  1.       آب: درلغت به معنی ماده سیال معروف بی طعم، بی بوکه درطبیعت به مقداربسیارزیادموجوداست وسه ربع روی زمین راگرفته است ودراصطلاح قدمایکی ازچهارعنصراست. ودراصطلاح صوفیه گاهی مرادازآن معرفت است.

شاه نعمت الله ولی  گوید:
گرنه آب حیات معرفت است     –    عین کوثربگوکه کوثرچیست
آبی که زنده گشت خضرازاوجاویدان   –    ازآب چیست؟ قطره ازآب کوثراست
 

  1.       آب آتش افروز: فیوضات الهی که دلهای عارفان راملتهب وخواهان وصول به معبودحقیقی کندمیباشد. عراقی میفرماید:

ساقی بده آب آتش افروز   –    چون سوختیم تام ترسوزیم  
 

  1.       آب حیات: درلغت به معنی چشمه است درطلمات که هرکه ازآن نوشدحیات جاویدیابدو دراصطلاح ادبیات اشاره به قصه معروف است که سلطان سکندربه رهمنائی خضربه آندست یافت، اما خضراز آن نوشیدوسکندرننوشیدکه نصیبش نبود. ودراصطلاح سالکان کنایه ازچشمه عشق ومحبت است که هرکه ازآن چشدهرگزمعدوم وفانی نگردد. درین موردحافظ چنین سروده است:

دوش وقت سحرازغصه نجاتم دادند    –    واندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند
   

  1.       ابد: درلغت بمعنی همیشه، جاوید، دائیم، زمانیکه نهایت نداردونیزبمعنی دهروروزگاراست. ودراصطلاح اهل تصوف همانگونه که ازل ادامه هستی درگذشته است بطوریکه ابدیت حق عین ازلیت اوست زیراجمع آن دوعبارت ازانقطاع دوطرف اضافی است تادربقای ذات متفردشودوازل وابدبرای خدای بزرگ دوصفت میباشدکه تعقل وجوب وجودآن دورا بوجودآورده است وگرنه، نه ازلی بودونه ابدی. جورجانی میفرماید: ابدمدتی است که نهایتی رابرای آن نمیتوان تصورنمود.

  2.       ازل: همیشگی، دیرنگی، اول وابتدانداشته باشدزمانیکه آنراابتدانباشد مقابل ابد. درین موردحافظ چنین سروده است:

ازدم صبح ازل تاآخرشام ابد   –    دوستی ومهربریک عهدویک میثاق بود
  

  1.       ازلی: درلغت بمعنی قدیم، دائیم الوجود، بی آغاز، ناآغاز آنچه که ابتدانداشته باشدهمیشه بوده وخواهدبود.

  2.       اشاره: درلغت بمعنی نشان دادن چیزی یاکسی رافرمان دادن، به رمزگفتن وبه کنایه گفتن است. ودراصطلاح علم بدیع آنست که شاعرباالفاظ وکلمات کم بمعنی بسیاراشاره کندمانند:

 
هرلحظه زمن روایتی میشنوی  –   وازقصه من روایتی میشنوی
دردل من فسانه می پنداری  –    من مردم وتوحکایتی میشنوی
 
ودراصطلاح اهل تصوف عبارت ازاخبارغیراست ازمرادبی عبارت لسان ودرادبیات عرفانی ودرنزداهل الله عبارت ازخبر دادن ازمرادبدون عبارت والفاظ آمده. صاحب اللمع میفرماید: اشارت چیزیست که پنهان باشدبدون عبارت والفاظ وبه واسطه عبارت مکشوف نباشدونتوان به واسطه لفظ وعبارت اشکارکردازجهت دقت ولطافت معنی. جنیدمیفرماید: کلام الانبیاعن حضوروکلام الصدیقین اشارات عن مشاهدات. شبلی میفرماید: هراشاره که خلق به آن بسوی حق اشاره کنندبه خودشان برمیگرددتااینکه ازحق به حق اشاره کنندکه به آنهم آنها راراه نیست. حلاج میفرماید: اشاره حق عشق است زیرا که اوحق رامیبیندوغیراورانمیبینداشاره اونزدخلق غیب است ونزدحق حضور. ابن عربی میفرماید: اشاره چیزیست که دروجودوهستی خودثابت وقایم است ولی دربیان وتقریرنیامده وبیان نشده است. امیرحسینی سادات غوری باسوال ازشیخ محمودشبستری دربیت ذیل چنین پرسیده است:
 
چه خواهدمردمعنی زان عبارت   –   که داردسوی چشم ولب اشارت
 
یعنی جماعتی که ازعالم صورت روگردانیده به عالم معنی وحقیقت رسیده اندازاهل تحقیق ویقین گشته وشهبازبلندپرواز ایشان به ایشان صورت منزل نمیسازد. ازعبارت چشم ولب چه میخواهدواشارت به چه معنی است که به لفظ چشم ولب مقصودایشان است. شبستری درجواب چنین فرموده است:
 
هرآن چیزی که درعالم عیان است  –   چوعکسی زآفتاب آن جهان است
 
یعنی چون جمیع ذات موجودات مظاهراسماوصفات وذات اله اندوازمزایای عیان ممکنه، آفتاب ذات وصفات واسمای حق است که منعکس وتابان است. فرمودکه: هرآن چیزیکه درعالم عیان است – یعنی هرچه درین عالم امکان ظاهروعیان شده ومیشودمانندعکسی است ازنورافتاب آن جهان ذات وصفات واسمای الهی ظهورحق به صورت ممکنات است که درعالم نمودی پیداکرده وهرچیز مسما به اسمی گشته است وچنانچه اختلاف وتفاوت درمراتب اسما وصفات واقع است درمظاهر نیزاست وقطع نظرازنسبتت میان شان نموده هریکی درمرتبه خوددرعنایت کمال واقع اند. فلهذافرمود:
 
جهان چون زلف وخال وخط ابروست  –   که هرچیزی بجای خویش نیکوست
 

  1.    اطوار: درلغت بمعنی اندازه وحد، هیئت وحال ووضع است. راه ها، طریقه ها، روشها ورسمها. ودراصطلاح اهل تصوف وعرفان عبارت ازاحوال وارده مختلفه قلب سالک است درجریان کشاکش سیروسلوک وریاضت که ازآن به اطواردل یا اطوارسبعه عبارت کرده اندبرای کسب معلومات بیشترمراجعه شودبه فرهنگهای عرفانی سجادی وابن عربی ودراصطلاح فلسفه عرفانی مراحل نشوونما، مراحل خلقت وآفرینش است. شبستری میفرماید:

 
شودیک نطفه وگردددراطوار   – وازآن انسان شودپیدادیگربار
 
یعنی چون حیوان درانسان تحلیل یافت وجزبدن انسان گشت به ازدواج مردوزن صورت نطفه گی پیداکنددراطوار علقه گی ومضغه به گرددیعنی بحث تحلیل جز بدن انسان شده بودباردیگربطریق نطفه وسیردراطوارانسان دیگرشود.

  1.   الست: ایانیستم؟ اشاره به آیه کریمه 171 سوره اعراف است (واذاخذربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتم واشهدهم علی انفسهم الست بربکم قالوابلی) چون گرفت خدای توازبنی آدم ازپشتهایشان اولادشان وآنان رابرخودشان گواه کرد وفرمودآ یا من خدای شما نیستم؟ گفتندآری..

هردمی ازوی همی ایدالست   –  جوهرواعراض میگردندهست
گرنمیآید بلی زیشان ولی  –   آمدن شان ازعدم باشد ولی
 
"مثنوی"
به روزکه خداپیمان مذکورراگرفت اطلاق میشود.
کشورالست: سرزمین پادشاهی خدای تعالی ومولانا درین موردچنین میسراید:
 
لاجرم دنیامقدم آمدست  –  تابدانی قدراقلیم الست
مطلب طاعت وپیمان وصلاح ازمنِ مست  –  که به پیمانه کشی شهره شدم روزالست    "حافظ"

  1.   باده: درلغت بمعنی شراب، می، هرنوشابه که نوشیدن آن مستی بیاورد. ودراصطلاح عارفان ومتصوفه عبارت ازنصرت الهی وعشق است.

  2.   بت: درلغت بمعنی مجسمه که ازسنگ یاچوب یافلزیاچیزی دیگربه شکل انسان بسازندوآنراپرستش کنند، صنم، بمعنی مقصودومطلوب ومعشوق نیزمیگویند.

هرکجاجلوه کندآن بت چالاک آنجا  –   خواهم ازشوق کنم جامعه خودچاک آنجا   "جامی"
ودراصطلاح تصوف بت مظهرعشق ووحدت است. شبستری میفرماید:
 
بت این جامظهرعشق است ووحدت   –   بودزناربستن عقدخدمت
 
لاهیجی چنین شرح میدهد: بدانکه به عشق درین محل حقیقت مطلقه مراداست چنانچه شیخ عراقی قدسه سره درلمعات فرموده است: ونزداهل کشف وشهودکه صوفیه صافی دل اندجمیع ذرات موجودات مظهرومجلای آن حقیقت اندوبه صورت همه اوست که تجلی وظهورنموده است. فلهذافرمودکه (بت اینجامظهرعشق است ووحدت) یعنی اینجاکه مشرب پاک ارباب کمال است بت مظهرعشق است که ذات مطلقه مراداست ووحدت عطف تقسیری عشق است چون درصورت بت حق ظاهرباشدپس هرآئینه که بت به این اعتباربت میتوان گفت چی محبوب حقیقی است که درصورت اوپیداآمده است وازین روهمه ذرات مقصودومتوجه الیه اند. حسن شاهدازهمه ذرات چون مشهودماست حق پرستم دان اگربینی که گشتم بت پرست.

  1.   بوسه: درلغت بمعنی ماچ، عملیکه باگذاشتن هردولب برروی هردوگونه، یالبانی کسی، یابرروی چیزی صورت میگیرد، بوس هم میگویند. ودراصطلاح اهل تصوف نگاه به بیت شبستری که فرموده است:

 
زغمزه میدهدهستی به غارت  –  به بوسه میکندبازش عمارت
 
لاهیجی چنین شرح میدهد: یعنی غمزه که اشاره به استغناوعدم التفات است که ازلوازم چشم است به موجب ممیت وماحی وقهاروقابض هستی عالم رابه غارت وتاراج نیستی میدهدوبه بوسه لب لعل جانفزاکه عبارت ازنفخ روح واحیا است به مقتضای خالق ومحی ولطیف وباسط بازعالم غارت زده ونیست گشته راعمارت میکندوایجادمیفرمایدودرمقام هستی میدارد.
جان ببایددادوبستید بوسه ای  –   برلبت لب رایگان نتوان نهاد
خون من زابروکمان ریختی  – تیرازین به درکمان نتوان نهاد
 

  1.   پیرمغان: درلغت به معنی رئیس وبزرگ مغان، پیشوای مذهبی زردشتیان وپیرمیکده است. رهبان دیر وریش سفید میکده. ودراصطلاح اهل تصوف پیرکامل ورهبرروحانی است. حافظ درین مورد چنین گفته است:

 
آن روزبردلم درمعنی گشوده شد  –  کزچاکران درگه پیرمغان شدم
گفتم شراب وخرقه نه آئین مذهب است –  گفت این عمل به مذهب پیرمغان کنند
بمی سجاده رنگین کن گرت پیرمغان گوید  –  که سالک بی خبرنبودزراه ورسم ومنزلها
 

  1.   ترسا: درلغت بمعنی ترسکار، ترسنده، بیم دارنده، راهب، مسیحی، عیسوی مذهب ونصرانی است. امادرادبیات عرفانی واصطلاح اهل ذوق عبارت ازتجریدوخلاصی ازقیدوبندورسوم وعادات وتقلید میباشدکه شبستری میفرماید:

 
زترسائی غرض تجریددیدم  –   خلاص ازربقه تقلیددیدم
 

  1.   ترسابچه: این اصطلاح درادب وعرفان معانی گوناگونی یافته است ازجمله عبارت ازجاذبه ربانی وجالبه روحانی، بعضی واردی راکه ازعالم ارواح به قلوب ونفوس به طریق غلبه واستیلافایض گرددوهمه رامشغول سازدوازتفرقه ونفوس خلاصی دهدترسابچه گویند.

ترسابچه دیدم زنارکمرکرده –  صدمعجزه عیسی بی درس زبرکرده
ترسابچه ام افگنداززهدبه ترسائی   – زین پس من وزناری دردیربه تنهائی
 
وبعضی گویندترسابچه عبارت ازواردغیبی است که دردل سالک فروآیدوبه معنی مردموحدنیزآید.
 
ترسابچه بدانسانی –  دردست شراب ارغوانی
دانی که خوشی او چسان بود –  چون عشق به موسم جوانی
سجادی چنین میفرماید:
جهان جان چوپروانه ازآن است –  که آن ترسابچه شمع جهان است
عطارچنین فرموده است:
ترسابچه مستم گرپرده براندازد  –   بس سرکه زهرسوئی بریکدیگراندازد
شبستری میفرماید:
مجردشودزهراقراروانکار – به ترسازاده ده دل رابه یکبار
 
ولاهیجی چنین شرح میدهد: به یک بارگی وکلی دل خودرابه ترسازاده که شیخ، مرشد، وپیرکامل مراداست بده وازامر وفرمان اواگرچه درصورت کفرونامشروع نمایدبیرون مروودرافعالیکه نزدتومنکرنمایدافعال خضرباموسی به یادآور.
 
آن پسرراکش خضربه بریدحلق   –   سرآن رادرنیابدعام خلق
وهم موسی باهمه نوروهنر  –   شدازآن محجوب توبی پرمپر
آنکه ازحق یابدالهام خطا  –   هرچه فرمایدبودعین ثواب
 
وتسمیه مرشدکامل به ترسازاده به آن معنی فرموده است که درولایت معنوی نسبت کامله اووکامل دیگرکه متصف به صفت ترسائی وتجردوانقطاع بوده باشد میرسد.

  1.   ترک: درلغت بمعنی گذاشتن چیزی باکسی است کلاه خود، مغفر، کلاه آهنی که درجنگ برسرگذارندونیزترک بمعنی درزکلاه باتکه های پارچه که به کلاه دوخته میشودمیباشد. ودر اصطلاح اهل تصوف عبارت ازنوع کلاه درویشی است که آنراتاج گویندودوازده ترک داردوهرترک نشانه ترک یک فعل ناشایسته وطلب یک عمل نیک است. کلاه سه ترک وچهارترک نیزنوع ازکلاه درویشی است ودرین مورد میررضی چنین فرموده است:

 
درکلاه فقرمیبایدسه ترک  –  ترکدنیاترک دین وترک سر
 
ودرشرع تعرف آمده است یکی ازارکان تصوف ترک کسب است. ودرره عشق قدم نهادن کسی رامسلم شودکه خودنباشد وترک خودبکندوخودراایثارعشق کند. ابن عربی ضمن شرح هرمقام، ترک آنراتوصیه کرده است وبیان میدارد که ترک ازارکان مهم تصوف است.
ای برادربی نهایت درگهیست  – هرچه بروی میرسی دروی مایست
 
رهاساختن تعلقات دنیوی ومعادل زهداست. زاهدکسی راگویندکه اوراازدنیوی چیزی بوده باشدوآنرابه اختیارخودترک کرده باشدهرکه راچیزی نبوده باشدکه ترک نکرده بوده باشد اورازاهدنگویندفقیرگویند.

  1.   ترک: درلغت طایفه بزرگ ازنژادزردکه درقدیم درشمال چین سکناداشته ومغول هم شعبه ازآن بوده درقرن ششم به آسیای صغیروبعضی نقاط اروپامهاجرت کردندواکنون طوایف چندی ازآنها درکشورهای مختلف زنده گی میکنندمنجمله عثمانیها، ترکمنها، ازبکها وقرقزها. اصطلاحاکنایه ازمعشوق وسنبل زیبائی ودلبری به کاربرده شده است، درین موردحافظ چنین سروده است:

اگرآن ترک شیرازی بدست ارددل مارا  –   به خال هندویش بخشم سمرقندوبخارارا
 

  1.   جام: درلغت بمعنی پیاله ، ساغر، گیلاس، ظرف طلاه، ظرف نقره، آبگینه ویا چیزی که درآن آب یاشراب خورند. ظرف برنجی وقطعه بزرگ شیشه است ودراصطلاح اهل تصوف عبارت ازدل عارف است که مالامالی باده معرفت است. دهان معشوق، کلامیکه شنیدن آن مردم رابه شوردرآندازدوحال آوردوشعرنیک است. حافظ چنین میفرماید:

 
ساقی بنورباده برافروزجام ما   – مطرب بگوکه کارجهان شدبه کام ما
مادرپیاله عکس رخ یاردیده ایم  –  ای بیخبرزلذت شرب مدام ما
هرگزنیمردآنکه دلش زنده شد به عشق  –  ثبت است برجریده عالم دوام ما
بی چراغ جام درخلوت نمیارم نشست  –  زانکه کنج اهل دل بایدکه نورانی بود
 

  1.   جام جم: درلغت بمعنی شیشه که نقشه جهان درآن نقش بوده وهمه کوایف وحوادث دنیاراجمشیدپادشاه ایران درآن جام میدیده این جام راجام جهان نماه، جام جهان بین، جام گیتی ارا وجام کیخسرومیگفتند. ودراصطلاح اهل تصوف عبارت ازقلب تنویرشده عارف است که درآن مقامات قطب، غوث، وبالاترازآن میبینند. حافظ میفرماید:

 
گفتم این جام جهان بین بتوکی دادحکیم  – گفت آنروزکه این گنبدمینامیکرد
زملک تاملکوتش حجاب بردارند  –  کسیکه خدمت جام جهان نمابکند
 

  1.   جرعه: درلغت بمعنی به آشام خوردن، اندک اندک آشامیدن وآن مقدارازآب یامایع دیگرکه یک باریایک دفعه آشامند. ودر اصطلاح اهل تصوف کنایه ازروح وجان است. حافظ چنین میفرماید:

 
آنچه سکندرطلب کردوندادش روزگار  –  جرعه بوداززلال جام جان افزای تو
 

  1.   جریده: درلغت بمعنی شاخه نخل، شاخه بی برگ، دسته وجماعتی بدون رجاله، عده سواربیدون پیاده، بقیه مال ونیزبمعنی صحیفه، یادگارنامه وروزنامه است. ودراصطلاح اهل تصوف عبارت ازتنها، مجرد، خالی ازتعلقات مادی ودنیوی وبکسی اطلاق میشودکه درراه سیروسلوک ازهمه موانع وعوایق گذشته وتنهابه حق میاندیشد. درین مورد حافظ چنین میسراید:

هرگزنیمردآنکه دلش زنده شد به عشق   – ثبت است برجریده عالم دوام ما
جریده روکه گذرگاه عافیت تنگ است  –  پیاله گیرکه عمرعزیزبی بدل است
 

  1.   جلوه:  درلغت بمعنی آشکارکردن، ظاهرکردن، نمایش دادن ونمودن خودرابکسی.  ودراصطلاح اهل تصوف وعرفان عبارت است ازتابش انوارالهی بردل عارف، جلوه انوارالهی راگویند که بردل سالک عارف ساطع گرددواوراواله وشیدا کند. عالم وآدم همه جلوات انوارحق تعالی میباشند. وهمه ازاشعه وپرتوی ازنوروجودندکه درمرتبه تفصیل بطورمختلف نمودارگردیده اند. مغربی چنین میفرماید:

رویت ازپی جلوه گری آئینه ساخت  –  آن آئینه رانام نهادآدم وحوا
حسن رخ خودرابهمه روی دراودید  –  زان روی شداوآئینه جمله اسما
 

  1.   جمال: درلغت بمعنی زیباشدن، نیکوصورت شدن، نیکوسیرت شدن، حسن صورت، زیبائی، خوشکلی وخوبی است ودراصطلاح اهل تصوف ظاهرکردن معشوق ازجهت استغنای ازعاشق ونیزبمعنی اوصاف  لطف ورحمت خداوند"ج" است. شاه نعمت الله ولی میفرماید:

جمال تجلی حق است بوجه حق برای حق وجمال مطلق راجلال است واین قهاریت جمال است درهرجمال جلال دارد وهرجلال اوراجمالیست. لاهیجی میفرماید:
هرنقش خیال که مرادرنظرآید   –   حسن وجمال وجلال بنماید
 
آن یکی مینالدازبیم فصال این یکی مینازدبه امیدوصال بیچاره کسی که نه نام شنودونه ازجمال اوخبردارد. شیخ محمودشبستری میفرماید:
تجلی گه جمال وگه جلال است  –  رخ وزلف آن معانی رامثال است
 
لاهیجی چنین شرح میدهد: یعنی تجلی وظهورحق جمال وجلال میباشد.
تجلی جمال است که مستلزم لطف ورحمت وقرب میباشدوجلال آنکه موجب قهروغضب وبعُدباشد وبه حقیقت هرجمالی مستلزم جلالی است. ودرپس پرده هرجلال نیزجمالی است زیراکه جلال احتجاب حق است وحجاب، عزت وکبریائی ازعباده تاهیچ کس اورابه حقیقت وهویت چنانچه که هست نشناسد که(سبحانک ماعرفناک حق معرفتک) (وماقدروالله حق قدره) وجمال تجلی حق است بوجه وحقیقت خودآیدبرای ذات خودپس جمال مطلق راجلالی باشد وآن قهاریت حق است مرجمیع اشیارابه افنادرتجلی وجه مطلق واین مرتبه علوی جمال است واین جمال رادنیوی است. که به آن به اشیانزدیک میگرددوآن دنوظهوجمال مطلق است. بصور جمیع اشیاواین دنو جمال رانیزجلال است وآن احتجاب به جمال مطلق است به تعینات اکوان.
جمالک فی کل الحقایق سایر.لیس له الاجلالک ساتر.

  1.   چشم: درلغت بمعنی عضوبدن انسان وحیوان که به آن چیزها رامیبیندوشکل ورنگ، حجم وفاصله های اشیارادرمیابندد عضواصلی حس باصره درانسان وحیوان ودراصطلاح اهل تصوف اشاره است به شهودحق مرعیان واستعدادات ایشان راآن شهودمعبربه صفت بصرمیگردد. ودراصطلاحات صوفیه است که چشم جمال راگویندونیزصفت بصرالهی رابازدر شهرگلشن رازاست. که بیماری ومستی که ازبدوفراق وپنداری خودی روی نموده وازمشاهده جمال جانان عاشقان دلسوخته میداردوهمه آثارچشم پرکرشمه اوست. چنانچه شبستری گوید:

 
نگرکزچشم شاهدچیست پیدا – رعایت کن لوازم رابدآنجا
زچشمش خاست بیماری ومستی  –  زلعلش نیستی درتحت هستی
زچشم اوست دلهامست ومخمور  –  زلعل اوست جانها جمله مستور
زچشم اوهمه دلهاجگرخوار –  لب لعلش شفای جان بیمار
به چشمش گرچه عالم درنیاید  –  لبش هرساعتی لطف عنایت 
 

  1.   حاجب: درلغت بمعنی بواب، پرده دار، دربان، بیشتر به پرده دار ودربان سرای امیراطلاق میشود. حجاب وحجبه جمع آنست ونیزحاجب بمعنی مانع وحایل وبازدارنده وآنچه مانع دیدن چیزی شود. ودراصطلاح اهل تصوف وعرفان حایل بین حق وعبدومانع ازسیروسلوک است موانع دریافت حقایق تعلق خاطربه عالم ماده وبالاخره هرپوشش راکه مانع سیروسلوک ووصول باشدحاجب گویندوگاه برخاصان درگاه اطلاق میشود.درین مورد مولانا درمثنوی میفرماید:

    
حاجبان این صوفیانند ای پسر     –     ساده وآزاده وافگنده سر
سینه ها صیقل زده ازذکروفکر   –   تاپذیردآئینه دل نقش بکر   
همچنان حافظ چنین فرموده است:   
به حاجب درخلوت سرای یاربگو   –    فلان زگوشه نشینان خاک درگه ماست
 

  1.   حلاج: درلغت بمعنی کسیکه بادستگاه مخصوص پنبه راازپنبه دانه جدا کند، کسیکه پنبه رابا کمان میزند وپنبه زن ودراصطلاح اهل تصوف اشاره است به شهرت مکمل حسین بن منصور حلاج صوفی مشهوروپرآوازه بغداد.

  2.   خال: درلغت بمعنی نقطه سیاه یالکه که روی پوست بدن یاچیزی دیگرظاهرشودودراصطلاح اهل تصوف عبارت ازنقطه وحدت حقیقی است ازجهت خفا، ظلمت معصیت است که میان انوارطاعت بودچون نیک اندک بودخال گویند.

  3.   خانقاه: درلغت بمعنی خانقه، خانگاه، محل اجتماع درویشان، جائیکه مشایخ ودرویشان درآن به سربرندوعبادت کنندودراصطلاح اهل تصوف عبارت ازجای است که صوفیان وسالکان جمع شوندمجلس ذکروانس تشکیل دهند یابه عبادت وریاضت به پردازند. ساختمان خانقاه ازقرن چهارم هجری درکشورهای اسلامی آغازشده است. محل که درویشان ومرشدان درآن سکونت کنندورسوم وآداب تصوف رااجرانمایند. شبستری فرموده است: 

   
 روددرخانقه مست شبانه   –   کندافسوس صوفی رافسانه
 
    ولاهیجی چنین شرح میدهد: کامل چون بواسطه اطلاق ذاتی که داردباهمه مقیدات مجتمع میگرددمیفرماید که (روددر خانقه مست شبانه) یعنی درخانقاه که منزل سالکان سلک طریقت است چون آن کامل مست می شبانه شهودجمال مطلق که دربزم هویت غیب نوشیده است دررودشبانه درجهت فرموده که درمرتبه هویت غیب ادراک وشعورراه نیست افسوس احوال صوفیان خوائق راهمه فسانه وبیهوده وباطل سازدچه نسبت باکمال کامل، احوال صوفیان که درمقام سیرالی الله ومع الله ومقام تلوینندوصاحب انوارواطواروتجلی افعالی اندکه مانندافسوس است وهرآئینه که آن همه درجنب ظهورکمال صاحب زمان فسانه، باطل وبیهوده خواهدبود.

  1.   خرابات: درلغت بمعنی میخانه، میکده، اصل آن درعربی خرابات جمع خربه بمعنی ویرانه است. درفارسی بمعنی مفردجای رامیگویند که رندان درآن جابه عیش ونوش سرگرم شوند. درقدیم خانه های راکه دارای وسایل عیش، عشرت محل باده پیمائی وعشق ورزی باکنیزکان بودخرابات میگفتندو مرکز فسق وفساد، فاحشه خانه، محل که درآن شیره تریاک وغیره کشند، شیرکش خانه ودراصطلاح اهل تصوف عبارت است ازمقام ومرتبه نابودی عادات نفسانی، خوی حیوانی، محل کسب اخلاق ملکوتی، جائیکه عارفان وسالکان ازقیدعادات وحالاتی نفسانی رهائی بافته ازباده وحدت سرمست شوندوخراباتی مردکامل راگویندکه به معارف الهی دست یافته باشد. جای مرتبه بی اعتنائی به رسوم وعادات. این اصطلاح درشعرفارسی ازطرف قلندریه رسوخ کرده است. خرابات مغان: مقام است که وصل واتصال واصلان الله "ج" راازباده وحدت سرمست کندودرین موردحافظ میفرماید:

قدم منه به خرابات جزبه شرطادب   –    که ساکنان درش محرمان پادشه اند
شبستری چنین میفرماید:
خراباتی شدن ازخودرهائی است  –   خودی کفراست اگرخودپارسائی است
نشانی داده اندت ازخرابات    –    که التوحیداسقاط الاضافات
خرابات ازجهانی بی مثالی است  –  مقام عاشقان لاابالی است
خرابات آشیان مرغ جان است  –   خرابات آستان لامکان است
خراباتی خراب اندرخراب است  –   که درصحرای اوعالم سراب است
خرباتی است بی حدونهایت   –    نه آغازش کسی دیده نه غایت
اگرصدسال دروی می شتابی   –    نه خودراونه کس رابازیابی
 

  1.   خرقه: درلغت بمعنی تکه ازپارچه، پاره لباس، جامه که ازتکه های گوناگون دوخته شده باشد. جبه درویشان که آسترآن پوست گوسفندیاخزیاسنجاب است ودراصطلاح اهل تصوف عبارت ازجبه مخصوص صوفیان ودرویشان است. هرگاه درعالم تصوف صوفی همه اصول طریقت راموافق ارشادپیررعایت کند وازعهده برآیددرحضور جمع باآداب مخصوص ازدست پیرخرقه میپوشد. خرقه ازکسی داشتن کنایه ازآنست که صوفی ازکدام پیرومرشدپیروی میکرده ومریدکه بوده وخرقه ازدست کدام مرشدپوشیده است. خرقه تهی کردن، مردن وفوت کردن است.

  2.   خط: درلغت بمعنی اثرقلم درروی کاغذیاچیزی دیگرنوشته راه است ودرمیان آنچه دونقطه رااتصال دهدخطوط جمع آنست ودراصطلاح اهل تصوف عبارت ازتعیینات عالم ارواح که اقرب مراتب وجوداست عالم کبریائی. شبستری میفرماید:

 
رخ اینجامظهرحسن خدائیست   –   مرادازخط جناب کبریائیست
 
لاهیجی چنین شرح میدهد:  یعنی مرادازخط جناب کبریائی است که عالم ارواح مجرده است که اقرب مراتب وجوداست بامرتبه غیب هویت وجناب به فتح جیم کناره سرای است وجائیکه به محله قریب باشد وبه مرتبه اطلاق که مقام شاهد ذات است. ازعالم ارواح هیچ مرتبه اقرب نیست پس کناره سرای عظمت وکبریای ذات عالم غیب ارواح باشد.

  1.   خم: درلغت بمعنی کج ضدراست پیج وتاب، چین وشکن درزلف وگیسو، کمندوامثال آنها، خم اندرخم، پیج درپیچ، شکن درشکن ونیزخم بمعنی طاق ایوان وعمارات است. ودراصطلاح اهل تصوف عبارت ازموقف است.

  2.   خُم: درلغت بمعنی ظرف سفالی بزرگ است که درآن آب، سرکه، شراب یاچیزی دیگری بریزند ودراصطلاح اهل تصوف نگاه به قول شبستری که فرموده است:

یکی دیگرفروبرده به یک بار   – خُم وخُمخانه وساقی ومیخوار
ولاهیجی چنین فرموده است: خُم عبارت ازاعیان کثرات است وخمخانه مرتبه علم وامتیازاسماواعیان ازیکدیگر. حافظ میفرماید:
بهشت عدن اگرخواهی بیابامابه میخانه   –  که ازپای خُمت روزی به حوض کوثراندازیم

  1.   خَمار:  درلغت بمعنی می فروش، شراب فروش وباده فروش است ودراصطلاح اهل تصوف عبارت ازپیرکامل ومرشدواصل است. حافظ میفرماید:

گرمریدراه عشقی فکربدنامی مکن   –   شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمارداست

  1.   خُمار:  درلغت بمعنی دردسروکسالتی که پس ازبرطرف شدن کیف شراب درانسان پیداشودوحالتی بعدازمستی است ودراصطلاح اهل تصوف حالتی بعدازبرطرف شدن سکرومستی، احوال روحانی واحساس خستگی به علت بیرون آمدن ازهمان حال بیخودی است .

  2.   خُمخانه: درلغت بمعنی خانه یاسردابیکه خمهای شراب رادرآنجا بگذارند، جائیکه شراب بیندازند، میکده، خمکده وخمستان است ودراصطلاح اهل تصوف عبارت ازقلب عارف، عالم تجلیات که درقلب است ومهبط غلبات عشق. شبستری فرموده است:

همه عالم چویک خمخانه اوست   –   دل هرذره پیمانه اوست
    لاهیجی چنین وضاحت میدهد: وازنگاه تصوف وعرفان خمخانه عبارت ازمجموعه عالم غیب وشهادت است. یعنی تمام عالم هستی بمنزله یک خمخانه است که پرازشراب هستی حق ودل هرذره کائینات پیمانه شراب است. حافظ میفرماید:
بیا ای شیخ وازخمخانه ما  –   شرابی خورکه درکوثرنباشد

  1.   خَم زلف: درلغت بمعنی پیچ وتاب گیسواست ودراصطلاح اهل تصوف وعرفان عبارت ازاسرارالهی است، ودرین موردحافظ چنین اشاره کرده است:

جان علوی هوس چاه زنخدان توداشت    –     دست درحلقه آن زلف خم اندرخم زد

  1.   خلوت: درلغت بمعنی جای تنها وخالی است ودراصطلاح اهل تصوف مجموعه است ازمخالفات نفس وریاضیات ازکاستن خوراک وخواب وروزه گرفتن وکم سخن گفتن وترک فحا لطت بامردم ومداومت ذکرخداونفی خواطرو محادثه سرباحق چنانکه غیرمجال نیابدوجای خالی ازاغیاراست. ابن عربی آن راخروج بنده ازخلوت بادارابودن صفات الهی دانسته وچنین بیان میدارد: خلوت گفتگوی رازاست باحق به نحویکه جزحق رانبیندواین حقیقت خلوت ومعنای آنست اما صورت آن چیزی است که بخدابزرگ روی آورد. جافظ درین باره اشاره کرده:

خلوت گزیده رابه تماشاه چه حاجت است   –   چون کوی دوست است به صحرا چه حاجت است

  1.   دُرد: درلغت بمعنی دردی، لای، شراب آنچه که ازمایعات خصوصاًشراب که ته نشین شودودرته ظرف جابگیرد ودراصطلاح اهل تصوف عبارت ازفیض است بعدازطی مراحل نزول ازعالم ارواح مقدسه به عالم اجسام میرسد. شبستری میفرماید:

ملائیک خورده صاف ازکوزه پاک   –    به جرعه ریخته دردی بدین خاک
یعنی ملائیک وفرشتگان ازآن می محبت آنچه صاف است ازکوزه پاک خورده ونوش کردند. صاف اشاره به آنست که فیض پاک ازمبدافیاض فایض میگردداول ارواح مقدسه که ملائیکه اندبواسطه عدم وسایط وقلیت وسایط میرسدوازآنجا به عرش واجسام فلکی دیگربه عناصرودیگرموالید. سپس هرآئینه صاف وراوق آن می خواهدبودکه ملائیکه نوشیده اندوکوزه پاک اشعاربرآنست که چون ملائیکه ارواح مجرده اند. حقیقت وتعیین ایشان پیمانه آن شراب است ازسوادوکدورات صفات طبعی معرااست"به جرعه ریخته دردی بدین خاک" یعنی بریک نوشیدن وبازخوردن آن می دردی اورابدین خاک تیره ظلمانی ریختند.
والارض من کاس الکرام نصیب
همچنین شبستری میفرماید:
زبوی جرعه کافتادبرخاک    –    برآمدآدمی تاشدبرافلاک
حافظ چنین شرح داده است:
برنیامدازتمنای لبت کامم هنوز   –   برامیدجام لعلت دردی آشامم هنوز

  1.   دلق: درلغت بمعنی خرقه، پوستین، جامه درویشی، لباس ژنده ومرقع که درویشان به تن میکنند. نوع پشمینه که درویشان پوشند، جامه مرقع صوفیان. ودراصطلاح اهل تصوف عبارت اززاهد، گوشه نشین وقلندراست.

  2.   دولت: درلغت بمعنی آنچه که درگردش زمان ونوبت ازیکی بدیگری برسد، گردش نیکی به سودکسی، دارائی، ثروت ومال است. ودراصطلاح اهل سیاست زمان سلطنت وحکومت بریک کشور، هیئت وزیران، نخست وزیرو وزیران او. ودراصطلاح اهل تصوف عبارت ازاتفاق حسن وآن عنایت ازلی است. درین موردحافظ چنین گفته است:

درازل هرکو به فیض دولت ارزانی بود  –   تاابدجام مرادش همدم جانی بود
حافظ ازدست مده دولت این کشتی نوح  –  ورنه توفان حوادث ببردبنیادت

  1.   دَیر: درلغت بمعنی صومعه، جائیکه راهبان درآن اقامت کنندوبه گوشه گیری وعبادت به پردازند. محل که راهبان مسیحی درآن اقامت کنند وبه عبادت بپردازند، صومعه ودراصطلاح اهل تصوف رباط وکنایه ازجهان مادی است. حافظ درین موردفرموده است:

من ملک بودم وفردوس برین جایم بود   –    آدم آورددرین دیرخراب آبادم

  1.   دیرمغان: درلغت بمعنی آتشکده، عبادتگاه زردشتیان، معبدزردشتیان ودراصطلاح اهل تصوف مجلس عرفا واولیا است، خواجه خافظ درین موردچنین فرموده:

دلم زصومعه بگرفت خرقه سالوس   –   کجاست دیرمغان وشراب ناب کجا
دردیرمغان آمد یارم قدحی دردست   –    مست ازمی ومیخواران ازنرگس مستش مست

  1.    رباط: درلغت بمعنی رشته، بند آنچه که باآن چیزی رابه چیزی دیگرببندندوپیونددهندآنچه که باآن اسپ واستر راببندند، اسبان بسته شده درطویله، ریشه ها وپی های که استخوان های بدن رابهم اتصال وپیوندمیدهد، زردپی ودراصطلاح اهل تصوف عبارت ازمحل مانندزاویه، خانقا که صوفیان وطلاب فقیردرآن سکناگزینند وکنایه ازدنیای فانی است. درین موردحافظ چنین سروده است:

ازاین رباط دودرچون ضرورتست ورحیل    –   رواق طاق معیشیت چه سربلندوچه پست

  1.   رُخ: درلغت بمعنی هریک ازدوبخش برجستگی صورت، خد، رخان، رخسار وچهره عارض است ودراصطلاح اهل تصوف عبارت ازظهورتجلی جمالی است که سبب وجودعیان عالم وظهوراسما حق است وبس هم چنین درین باره حافظ سروده است:

مردم دیده ماجز برخت ناظرنیست   –    دل سرگشته ما غیرتراذاکرنیست
اشکم احرام طواف حرمت میبندد    –   گرچه ازخون دل ریش دمی طاهرنیست
 
لاهیجی گوید: رخ اشاره به نقطه وحدت منحیث هی هی است که شامل خفاوظهورومکنون وبروزن میباشدونیزگوید: مراد ازرخ صفات لطف الهی واززلف صفات قهر الهی است. همچنان شبستری میگوید:
رخ اینجامظهرحسن خدائیست   –    مرادازخط جناب کبریائیت
 
هموگوید: رخ اشاره به ذات الهی به اعتبارظهورکثرت اسمائی وصفاتی است. ومغربی میفرماید:
ای جمله جهان دررخ جان بخش توپیدا    –    وی روی تودرآئینه کون هویدا
تاشاهدحسن تودرآئینه نظرکرد    –    عکس رخ تودیدوشدواله وشیدا
هرلحظه رخت دادجمال رخ خودرا   –   بردیده خودجلوه به صدکسوت زیبا
شبستری گوید:
صفات حق تعالی لطف وقهراست   –   رخ وزلف بتان رازان دوبهراست

  1.   رقص: درلغت بمعنی جنبیدن، پاکوفتن، حرکات موزون کردن به آهنگ موسیقی، پایکوبی، رقص شتری ورقص که ازروی رسم وقاعده نباشدوحرکات ناموزون است ودراصطلاح اهل تصوف حرکات منظم وموزون درسماع است.

  2.   رِند: درلغت بمعنی زیرک، زرنگ، حیله گر، بیباک وبی قیدآنکه باهوشیاری وتیزبینی به اسراردیگران پی برد ودراصطلاح اهل تصوف آنکه درباطن پاکتروپرهیزگارترازصورت ظاهرباشد، کسیکه تظاهربه عملی یاحالتی درخورملامت کندودرباطن شایان ستایش باشد. آنکه شراب نیستی دهد ونقدهستی سالک بستاند، آنکه اوصاف ونعوت واحکام وکثرات وتعینات مبراگشته برنده محووفناراازخوددورساخته وتقید به هیچ قیدنداردبه جز الله "ج". درین موردحافظ چنین گوید:

عیب رندان مکن ای زاهدپاکیزه سرشت   –   که گناه دیگران برتونخواهندنوشت
درخرقه چوآتش زدی ای عارف سالک  –   جهدی کن وسرحلقه پیران جهان باش
 

  1.   رهبان: درلغت بمعنی راهب، پارساوعابد، نصارای، دیرنشین وکسیکه دردیربه سرببردوبه عبادت مشغول باشد ودراصطلاح اهل تصوف عبارت ازرهبان جمع راهب عزلت گزیده گان مسیحی راگویندکه به زهدودوری ازخلق روزگارمیگذراننددرین باره عطار چنین سروده است:

رهبان دیرراسبب عاشقی چه بود    –   کوروی رازدیربه خلقان نمی نمود
انصاری میفرماید: مصطفی رهبان شریعت است عنوان حقیقت است قرآن دلهای عدت است وجهان به تصرف مصطفی کل کمال است وجمله جمال.

  1.   زاهد: درلغت بمعنی پارسا، پرهیزگار وکسیکه دنیارابرای آخرت ترک گویدوبه عبادت به پردازدونیزبمعنی تنگخوودراصطلاح اهل تصوف عبارت ازروی گرداننده ازدنیاوبهره های دنیوی است.

زاهدی چیست ؟ ترک بدگفتن  –   عاشقی چیست؟ ترک خودگفتن
وگفته اند: الزاهدالذی یقیم زهده بفعله والمتزهدالذی یقیم زهده بلسانه، همچنین حافظ چنین گوید:
زاهدظاهرپرست ازحال ما آگاه نیست    –   درحق ماهرچه گویدجای هیچ اکراه نیست
درطریقت هرچه پیش سالک آیدخیراوست   –   درصراط المستقیم ای دل کسی گمراه نیست

  1.   زجاجه: درلغت بمعنی شیشه، ظرف شیشه وپیاله بلوری است ودراصطلاح اهل تصوف اشاره است به ایه 35 سوره مبارکه نور(الله نورالسموات والارض مثل نوره کمشکوته فیهامصباح المصباح فی زجاجه) اشاره است بدل ومصباح اشاره است به روح مجردوشجره نفس ومشکوات بدن ازنظرابن عربی زجاجه روح خیالی است که ازکدورات ملکات پست وصفات زشت صفاوجلایافته ودارای استعداداقتباس انوارالهی ازآفتاب تجلی حق میباشد که ازشرق عالم ارواح باشد وازغرب عالم اشباح. ومصباح مجردودرختیکه ازآبگینه برافروخته شده همانندستاره درخشان است که آنرا نفس قدسیه نامندوچراغدان رابدن گویند. قلب مومن است که آئینه تمام نماست. درین مورد شبستری چنین فرموده است:

شراب اینجا، زجاجه، شمع ومصباح   –   بودشاهد، فروغ نورارواح
    لاهیجی چنین شرح میدهد: یعنی شراب درین محل که بیان حالات ارباب کمال میرودزجاجه است. زجاجه آن صورمنتظار حسیه اند که حق درعالم مثال که بررخ غیب وشهادت وصورت معنی است ازبرای تانیس سالک مبتدی که هنوزبه مرتبه شهودجمال مطلق نرسیده است، به آن صور ظاهرمیگرددواین راتجلیات افعالی نامندزیراکه حق بصوراسباب ظاهرشده است واین تجلی رادراصطلاح صوفیه تانیس مینامند وشمع آن مصباح ونورتجلی است که درصورت زجاجه ظهور نموده است چه زجاجه وقایه مصباح است وشاهدفروغ وروشنی نورارواح است یعنی فروغ نورتجلی است که مخصوص ارواح طیبه است واین راتجلی نوری میخوانندومرتبه این اعلی ازتآسیس است.

  1.   زلف: درلغت بمعنی گیسو، موی سر وموهای جلوسروبناگوش. شبستری ازلحاظ تصوف چنین میسراید:

حدیث زلف جانان بس درازاست   –    چه شایدگفت ازآن کانجای رازاست
لاهیجی چنین وضاحت میدهد: یعنی سخن زلف جانان بس دورودرازاست، که درضبط وحصرنمیآددرازی زلف اشارت به عدم انحصارموجودات وکثرات وتعیینات است ووجه شبیه میان زلف وتعیینات آنست که چنانچه زلف پرده روی محبوب است، هرتعینی ازتعیینات، حجاب ونقاب واحدحقیقی است ودرنقاب تعیینات وتشخصات کثرات اشیاآن حقیقت واحدمختفی ومتستر است وازاغرب احکام ظهورات الهی یکی اینست که بصورت هرچه ظاهرگشته هم درآن مخفی است که (سبحان من ظهرفی بطونه فی ظهوره) وبیان آن درازی وشرح خصوصیات هرتعیینی که میتوان نمودوکجادرحدحصرمیآیدوچه میشاد گفت وآن جای رازواخفااست نه اظهار، چه ابرازآن اسرارناگاه منجربه فتنه وپریشانی وسرگردانی وطن وانکارمیگرددشعر:
سخن زلف مشوش بگذار   –   دل ازین شیفته ترنتوان کرد
ابتلائیست درین کارمرا   –    که ازان هیچ خبرنتوان کرد
چون احکام کثرات تعیینات است که مانع مشاهده جمال معشوق میگرددکه فرمود:
مپرس ازمن حدیث زلف وپرچین  –   مجنبانیدزنجیرمجانین
سنائی میفرماید:
زلف راشانه زدی بازچه رسم اوردی   – کفردرهم شده راپرده ایمان کردن
ای گل باغ الهی زکه آموخته ای   –   دیده هارابدوررخسارگلستان کردن
درازی زلف جانان اشاره به عدم انحصار موجودات وکثرات وتعیینات است چنانچه زلف پرده روی محبوب است هرتعیین وتعیینات حجاب ونقاب وجه حقیقی است. سنائی میفرماید:
چیست آن زلف برآنروی پریشان کردن   –   طرف گلزاربه زیرگله پنهان کردن
عطارمیفرماید:
زلف پریشانش به یک تارموی   –   جمله اسلام پریشان کند
لیک زعکس رخ اوذره   –    بت کده هاجمله پرایمان کند

  1.   زنار: درلغت بمعنی کمربند، کمربندیکه مسیحیان ذمی به حکم مسلمانان به کمرخودبسته میکنندتاازمسلمانان طور جداگانه شناخته شوند، نواریاگردن بندیکه نصاری باصلیب کوچکی به گردن خودآویزان میکنندودرصطلاح محققین صوفیه زنارمطلقاعلامت ونشانه خدمت گذاری است وبس، چون درسابقه تاریخی زنارنظراندازیم معلوم است که زناربستن زردشتیان برای خدمت به آتشکده وزناربستن مسیحیان برای خدمت به کلیسابوده پس اصل وضع زناربرای مطلق خدمت گذاری است وصوفیه هم مراد ازعقدزنارخدمت وکمربستن وتعهدووفاداری درراه عشق وعرفان وبنده گی خالص وبی ریارامنظوردارند. شیخ محمودشبستری چه زیب