آرشیف

2014-12-25

عارف شریفی نژاد

بهــــــار آمد!

 

ای دوست!
ببین، بهار آمد!
عجب بهاری زیبا و دلرباست!
ببین، پرندگان و بقّه ها با چه شور و ذوق میخوانند آهنگ
دشت و دمَن همه پوشیده از گلهای رنگارنگ
ببین، چوپان بچه گک با چه ناز و کرشمه،
با توبره گک پُر از نان خود،
و با بوتلکِ پُر از آب سردِ خود،
در حالیکه به چوب دستی کوچکش تکیه داده،
نشسته بر سرِ یک سنگ.
به به! گاهی به اینطرف و گاهی به آنطرف
نظاره می کند و بلند فریاد می کشد:
«زنده باد صلح» و «مرگ بر جنگ.»
 
آه، این چه صدای استکه میشنوم!
تعجب می کنم،
میخواهم همه زیبای های بهار را فراموش کنم،
درعوض،  فقط به صدای دلکش این چوپان گوش دهم.
آه، این چه سِرّی است وین چه رازیست که :
این بیچاره داد از صلح می زند و
جنگ را نفرین می کند!!
واقعاً، شنیدن این صدا متحیّرم می سازد،
متأثرم می سازد،
من هم می خواهم مثل او داد بزنم:
زنده باد صلح و مرگ برجنگ،
اما؛
اما؛ از بس که هیجانی شده ام،
گلویم پُر از بُغض است
صدایم در سینه حبس است
نمی توانم چیزی بگویم
پاهایم از حرکت بازمانده است.
دوست دارم نزدیکش بروم و ازش بپرسم:
« مگه کِی به تو این چیزها را یاد داده؟»
«مگه صلح و جنگ برای تو چه فرقی داره؟»
اما؛ نه…
من نباید این کار را کنم
نباید به او مزاحمت کنم
آه، جواب این سوال را خودم پیدا کردم
می توانم حدس بزنم:
او شاید یگانه فرزند پسرِ خانواده اش است،
تنها نان آور خانواده اش است،
بیچاره خواهران یتیمش را به مکتب فرستاده است.
او خودش بی سواد است
 اما؛ نمی خواهد خواهرانش بی سواد بمانند.
او دیگر نمی خواهد ابرِ سیاهِ جنگ بر سر خواهرانش سایه افگند،
او دیگر نمی خواهد کسی خانه ی کاه گِلی اش را آتش بزند
و او دیگر نمی تواند شاهدِ مرگ اعضای فامیلش باشد.
برای همین می گوید: «مرگ بر جنگ» «مرگ برجنگ»
شاید درست حدس زده باشم.

 

عارف شریفی نژاد
شهر چغچران – غور
حمل ١٣٩١
 
دوستان گرامی!  حلول سال نو را برای همه شما از صمیم قلب تبریک عرض نموده و از پیشگاه خداوند لایزال برایتان یک سال مملو از سعادت، کامیابی و سربلندی آرزو می کنم.