آرشیف

2014-12-25

عارف شریفی نژاد

«بیاد آور…!»

 

بیاد آور شـبی که بود شبخــند 
چه زیبا میزدی با غمزه لبخـند

چه خوب با دست پر مهرت تنم را 
به روح زندگی میـدادی پیــوند 

همان شب که نگــاهم را کشیدی 
به رخسارِ چو ماهِ خویش در بند 

شـبی که کفـــترِ آشفــــته ام بود 
به پشت بام مهرت شاد و خرسند 

شبی که حمله کرد عشقت بمن چون 
ملالــی دشمنش در دشت مــیوند 

شبی که گفتمت: من می پرسـتم 
ترا ای جان من! بعد از خـداوند 

به یاد تو و آن شب زنده هســتم 
مرا در عصمت عشق تو سوگند! 

ببخشی گر ز یادم رفـتی روزی 
که چترِ مرگ بر من سایه افکند

 

عارف شریفی نژاد 
جوزا 1392
غور