آرشیف

2014-12-15

محمد رضا احسان

بن بست

(قسمت اول)

– ساعت هفت و نیم است، زن، زود باش چای بیار!
– چای بیار! چای بیار! به فکر هیچ چیزی دیگه نیستی، فقط به فکر چای هستی! چای خشک نبود رفتم از خانهء همسایه قرض کدیم، چکار کده میتانم از دست تو!
– بس کن دیگه غال مغال نکو! سر مرا بدرد آوردی، یک کم بوره هم اگر اس، ده پیاله پَرتُو!
– بوره از کجا کنم! هر وقت بتو گفتم بوره بیار گفتی پیسه ندارم، آخر تاکی پیسه نداری، بچه ها لباس و کفش ندارن، خوراک خانه هم که خلاص است، برو جای ازی یک کار دیگه بگیر که همی قرضداری ره هم خلاص کنیم و یک لقمه نان هم بخوریم.
– کار از کجا پیدا کنم! ولا اگر کار پیدا شوه. همی معلمی هم گیر نمی آمد یک عالم پیسه دادم تا معلم شدم…
گفتگوی که بنظر می آمد همه روزه دربین جمال معلم و همسرش نازیه صورت می گیرد و تبدیل به عادت شده.
جمال لیسانس دار رشته تاریخ و از سه سال بدینسو معلم است، مضمون تاریخ درس می دهد و با معاش معلمی که 4500 افغانی است خانواده اش را که در قریه جوی بدل لعل و سر جنگل زندگی دارند اداره می کند. خانوادهء جمال متشکل از خود جمال، همسرش، مادر جمال، یک دختر بنام سارا 9 ساله و یک پسر بنام کریم 5 ساله است. سارا صنف سوم مکتب دخترانه است. کریم دلخوشی ی خانواده؛ پسر بچه ی قندول و شیرین زبانِ است، در حقیقت شرین زبانی ی کریم بار گران قرض و فقر و ناداری را از دوش جمال و نازیه سبک می کند.
***
– آمدی؟ چه شد معاش تو آمده یانه؟
– نِه ولا، تا هنوز نامده. مه هم حیران ماندیم چکار کنم هر روز از پشت دکان ها میایم که قرضدارا مره نبینه و قرض شانه طلب نکنه می شرمم آخر سه دفعه میشه که از آشناها قرض گرفتیم وقرض دکاندارا ره دادیم از ای گرفته به او دادم، حالا چاره دیگه هم نمانده. باز خو قرض نمیتن.
– مه هم درک می کنم، هرچه کوشش می کنم که غالمغال نشه باز نمیشه یک روز بوره نیس، یک روز روغن نیس، یک روز آرد نیس و یک روز یک چیزی دیگه. غالمغال فایده نداره و به بچه ها هم ضرر می رسانه ولی خوده گرفته نمی تانم.
– امروز در مورد کارای تو هم همرای حاجی معصومی مدیر لیسهء نسوان گپ زدم، هرچه اصرار کردم قبول نَکد. گفتم فقط همی یک سال تو را معلم بگیره، بریش گفتم که تو صنف دوازده ره با نمرات عالی فارغ شدی باز قبول نکرد، گفتم یک نفر معلم کم دارید ولی حرف گوشش نرفت و قبول نکرد. پسان شنیدم که زهرا؛ دختری بیادر خوده معلم میگیره. این واسطه و واسطه بازی هم کشته…
– زهرا!!!؟ جالبه! او صنف دوازده را هم نخوانده بود، واسطه کار خو ده میکنه. مه فکر می کنم شهادت نامه صنف دوازده ره قلابی جور کرده که معلم میشه در غیر صورت امکان نداشت؟
– خوب چکار کنیم دیگه راه چاره نیست، یکی از همی گاو ها ره سودا کده قرضداری را خلاص می کنیم و کرایه خانه را هم میتیم، باز بخیر معاش میایه و یک چاره میشه.
– گاوه خو دلم نمیشه بفروشم. ولی از خاطر از تو که در بین مردم رنگ زرد و شرمنده نباشی چیزی نمیگم.

***

 

قسمت دوم

 

یک سال در سازش با مشکلات و دستِ فقر در یخن گذشت. گاو را هم فروختند ولی چیزی زیادی از بار گرانِ فقر و قرض داری را کم نکرد. 
بهار جدید که امید های فراوان برای جمال و نازیه در آستین داشت فرا رسید. گلها شروع به رشد و نمو نمودند و دشت ها را عطر بهاری پرکرد، چهه چهه بلبلانِ چمن از هر سو بلند شدند، موسم زمان بدل شد و سردی جایش را به گرمی داد هر چند باران های بهاری گاه گاهی فضا را کمی سر می ساخت. 
جمال هم در اندیشه و خیالات بهتر ساختن خانه و زندگی اش غرق است. آرزو دارد؛ در صورتی که خانم اش در سال جدید تعلیمی، معلم شود، به کمک معاش او و قرض جدید از دوستان یک جای حویلی را از پُشتهء اسد آبادِ لعل(1) بخرد تا از یک طرف صاحب جای و خانه ی ثابتی شود و از مهاجرت و بی جایی خلاص شده، از طرفی هم حویلی را کار کرده و بخش آنرا به کرایه بدهد تا برای بهتر شدن وضع زندگی اش کمک کند. اما غافل از اینکه روز گار برایش چه ها دیده و چه ها قرار است اتفاق بیافتد.

با اولین صدای شیرین بهاری جمال دست بکار می شود و دنبال کار های معلمی خودش و مهم تر از همه نازیه می براید. 
یکی از روز های گرم بهاری جمال صبح از خانه بر آمده و دنبال کار های معلمی اش می رود. هنوز نیم ساعت از بر آمدن جمال از خانه نگذشته بود که تلفنش زنگ خورد:
– الو
– جمال، تو کجایی؟
– چه شده، نازیه؟ چه شده صدایت یک قسم دیگه اس
– زود باش خانه بیا که مادر بسیار بد حال شده و باید زود دکتر ببریم
– مادرم ره چه شده؟
– زود شو، بیا فعلا وقتش نیس خدا حافظ. زود باش
– اینه آمدم. خدا حافظ
جمال فوری یک موتور سایکل پیدا کرده و راهی ی خانه میشود.
وقت زیادی نمی گذره که جمال پیش حویلی می رسه. هنوز پا از دروازه حویلی داخل نگذاشته که صدای های های گریه را از خانه می شنوه. هوش از سرش می ره. از زن همسایه که در حال بر آمدن از خانه است می پرسه "چه شده؟" زن همسایه با صدای لرزان و گریه آلود جواب می دهد: 
" مادرت یگ دفه گی حالش بد شده فعلا هم بیهوش است هیچ نفس نمی کشد".
جمال وارد خانه میشود می بیند که مادرش را بالای تشک خوابانیده و یک بالشت هم زیر سرش مانده، رنگش سفید پریده، نه نفس می کشد و نه تکانی می خورد.
جمال بزودی خود را به مادرش می رساند و فریاد می زند:" کمک کنید که داکتر ببریم"
زنان همسایه و نازیه کمک می کنند و مادر جمال را به پشت جمال بالا می کنند، همه از خانه می بر آید. جمال در حالی که مادرش در پشتش است به عجله طرف بیرون می آید و حیران است که چه قسم مادر را تا شفاخانه که فاصله ی زیاد دارد؛ برساند. هر چه فکر می کند که کدام موتر به ذهنش برسد و توسط موتر تا داکتر ببرد اما در قریه هیچ کس موتر ندارد. جاده هم دور است مجبور می شود به نازیه می گوید که آماده شو که مادر را پشت موتور سایکل شفاخانه ببریم.
جمال پیش رو، مادرش وسط و نازیه پشت سر در موتر سایکل سوار میشوند؛ در حالیکه چادری دوری کمر شان محکم بسته تا مادر از پشت موتوسایکل این طرف و آن نشود به بسیار سختی و عجله مادر را به شفاخانه می رسانند…

***

ادامه دارد

محمدرضا احسان