آرشیف

2017-1-28

استاد غلام حیدر یگانه

بـــرادری

چاشت بود؛ هنوز امان از دور ديده مـی‌شد كه نصيــر، برادر كوچكش به درون خانه دويد و فريا زد:
مادر، امان از مكتب آمد؛ نان را بيار؛ از اين بيشتر معطل نمی‌شوم. 
 مادر، بيشتر وقتها از خانۀ همسايه خوردني می‌آورد و در بدل آن براي آنها كار مي‌كرد و اكنون هم مشغول دوختن پيراهن عيدي بچۀ همسايه بود و وقتي ديد كه نصيــر بي‌تابي مي‌كند، به صورتش نگاه كرد و با دلسوزي گفت:
نان هست؛ چرا وارخطايي مي‌كني؟
نصير، مثليكه بگريد، گفت:
نان و دوغ مرا تنها بده؛ خودت بخش كن!
 مادر چيزي نگفت و همانطور كه پيراهن را مي‌دوخت به فكر جدل ديروز بچه‌هايش افتاد. ديروز، نصير، نان خورده بودكه امان آمد و هردو يكجا گريه را سر‌دادند. نصير دوباره نان مي‌خواست و امان با غصه مي‌گريست و مي‌پرسيد:
نصير چه خورده؟ راست بگو؛ چقدر خورده…؟
 مـادر مشغول اين فكـرها بود و به نظـر نصيـر آمد كه امان بسيار به كندي قدم بر مي‌دارد. بي حوصله شد، رفت و رويش را به شيشۀ تاقچه چسپاند تا او را در بيرون پيدا كند.
مادر صدا زد:
تاريك نكن، چرا اينقدر بيطاقت هستي…
 نصير به سوي دروازه دويد و ديد كه امان نزديك شده است و تا چشم به هم بزني، دو باره به خانه تاخت و باز مثليكه گريه كند، گفت:
مادر، بخش مرا جدا بده، هم از نان و هم از دوغ!
پيشاني مادر ترش شد؛ اما همانطور كــه پيــراهــن را مي‌دوخت با ملايمي گفت:
بچيم، يكجا بخوريد، خوبتر معلوم مي‌شود. هردو برادر يكجا نان بخوريد؛ مادر، صدقۀ تان!
 نصير جوابي نداشت و ته دلش به دنبال بهانه مي‌گشت كه صداي پاي امان از دالان شنيده شد. او به زودي داخل خانه آمد و پيشتر از آنكه تبراقِ كتابهايش را به زمين بگذارد پرسيد:
مادر، كجاست نانم؟
 مادر، تاقچه را نشان داد و امان و نصير هردو به طرف تاقچه رفتند. امان، كاسۀ دوغ را گرفت و به سوي سفره دور زد و نصير هم همانطور كه چشمهايش كاسه را مي‌ديد، به دور امان چرخيد و با او به طرف سفره رفت.
 در اين حال كه چشمهاي امان از گرسنگي سياهي مي‌كرد، شيطان به گوشش گفت: «حق تو از خوردني‌ها خيلي بيشتر است؛ تو مكتبي هستي، ولي نصير از صبح تا شام در خانه است و هيچ كاره‌يي نيست.»
 امــان مي‌خـواست خـودش را قنــاعت بـدهد كه نصيـر هــم حـق دارد نان بخورد،‌ ولي شيطان گفت: «هله! چرا معطلي؟ يك سلي به رويش بكوب! نمي‌بيني كه مثل چسپك به جانت چسپيده است؟»
 امـان ديگـر تاب نيـاورد و پنهان از چشم مادر، يك چندوك محكم از بازوي نصير گرفت. نصير فغان كرد و پيراهن امان را محكم گرفت و در ميان گريه گفت:
بخش نان و دوغ مرا جدا بده!
مادر باز هم به امان زاري كرد:
بچيم، يكجـا بخـوريد؛ دوغ همسايه زياد نمانده بود و كمتر آوردم. نصير هم تا حالا معطلت مانده…
امان با بي‌ادبي حرف مادر را بريد و گفت:
ـ نه، نه؛ نان و دوغم را تنها بده!
بعد، هردو همصدا شدند:
ـ نان و دوغم را تنها بده!
 مادر هم مجبور شد؛ آمد، سه چمچه دوغ به امان داد و دو و نيم چمچه به نصير و نان را هم همينطور تقسيم كرد و زير لب گفت كه امان بزرگتر است. اما نصير كه از تقسيم دوغ راضي نبود، فوراً به دوغ امان دست انداخت و امان نيـــز كــه فكـر مي‌كرد نانش بايد بيشتر باشد، گوشۀ نان نصير را كند و داد و فرياد هردو بلند شد.
مادر ميانجيگري كرد و خواست تا اين بار يكي از ايشان منصف شود و نان و دوغ را تقسيــم كند. 
 مـان بسـرعت دوغ را در كاسـه ريخـت و كمـي از آن در تاس براي نصير گذاشت و رفت و با نانش در كنج خانه نشست.
 نصيـــر دراز كشيـده مــي‌گـريست؛ چشمـهـــايــش را مـي‌مـاليـد و پاهـايـش را به زمين مي‌زد و مادر، آزرده و خشمگين بود.
آن روز تا شام، امان و نصير با هم هيچ گپ نزدند و هر كدام به تنهايي خودش را در بيرون و درون خانه به چيزي مشغول مي‌كرد.
 وقتي كه شب، پدر به خانه آمد، باز هم امان و نصير مثل شب‌هاي گذشته با يكديگـر بدخلقـي مي‌كـردند و چون هـردو زیر یک لحاف مي‌خوابيــدند، سرِ لحـاف و توشك و بالشت دعـوي به راه افتـاده بـود. همه چيز را دو باره و سه باره بخـش مي‌كـردند و تا سـر يا دست و پاي يكـي بيجـا مـيشد به هم ميپريدند و به يكديگر نسبتها و لقبهاي تنبلي و پرخوري ميدادند.
امان بر نصير فرياد زد:
گوسفند پرواري، پايت را جمع كن!
نصير ناليد:
سرت را آن طرف خط بگذار، افعي سياه!
امان، آستين نصير را كه رويِ خط تقسيم توشك افتاده بود با شدت پس زد و گفت:
پرواري، آنجا بچر!
دست نصير به روي سينهاش خورد و او واويلا كرد و بيني امان را چنگ كشيد.
 پـدر كه كنـار اجـاق نشسته بـود به خشـم آمد و با كفگيـر، روي پاهاي آنان كوبيد؛ بچه‌هـا آرام شدند و پدر، غم‌غم كنـان بلند شد و براي اداي نماز به مسجد رفت.
بچه ها تا لحاف، توشك و بالشت را دوباره بلست كردند و سرحد يكديگر را از نو تعيين نمودند، آنقدر بگومگو و جنجال كردند كه از ماندگي به خواب رفتند. 
 خـاموشي آنهـا توجه مادر را كه در روشني چراغ موشك پشمها را مي‌رشت، به خود جلب كرد. پيشانيها و بيني‌هاي بچه‌ها تقريباً به يكديگر چسپيده بود. از گـرمي نفس يكديگر گونه‌هاي ايشان عرق كرده بود و غرق خواب بودند. 
 مادر را خيلي خوش آمد و از خوشحالي لبخند زد و هنوز خنده‌اش تمام نشده بود كه جنگ و دعواي هر روزۀ آنها به يادش آمد و دلش تنگ شد.
فردا، نصير به قريۀ ديگر به خانۀ مامايش رفت و امان كه در خانه تنها مانده بود، بسيار دق مي‌آورد. شام آن روز، پدر، مثل بيشتر اوقات، دير از كار برمي‌گشت و امــان و مــادرش روي تخت بيــرون، كنــار در نشسته بودند. سرِ امان روي زانوي مادر بود و انگشتان مادر، موهاي امــان را نوازش مي‌كرد. امان چشمش را از روي مــاه كه در تاريكي شــام روشنتـر و بــزرگتــر معلـوم مي‌شـد برداشت و به مادرش گفت:
بچه‌ها مي‌گويند آن سياهي روي ماه، عكس كسي است.
 مادر به نرمي جواب داد:
نه پسرم، نيست.
امان پرسيد:
پس چيست؟
مادر گفت:
پسرم، روي ماه را برادرش چنگ كشيده است.
امان پرسيد:
ماه، هم برادر دارد؟
مادر جواب داد:
 آفتاب، برادر ماه است. آنان با هم در يك خـانه زندگي مي‌كرده اند؛ يكجا نـان مـي‌خـورده انـد؛ با هم بازي مي‌كرده اند و با هم در يك بستر مي‌خوابيده اند، امـا يك روز شيطــان، عقــل هـردو را دزديــده و اين برادران با هـم جنگ كرده اند و آفتاب، ديوانه وار به روي برادرش چنگ انداخته و همان دم، خداوند بر آنها قهـر شده و آواره گشتـه اند و تا حـالا هـر چه مي‌پالنـد يكديگر را نمي‌يابند.
امان با شنيدن اين قصه بسيار غمگين شد؛ از شيطان بدش آمد و از مادرش پرسيد:
اين دو برادر تا كي يكديگر را مي‌پالند؟
مادر گفت: 
تا روز قيامت!
امان با غمگيني پرسيد:
تا روز قيامت يكديگر را نمي‌يابند؟
مادر جواب داد:
 پسرم، گفتم اين دو برادر را شيطان فريب داده و با هم جنگ كرده اند و خداوند هم كه ديده يكديگر را دوست ندارند بر آنها قهر كرده است. اين بيچاره ها ديگر تا قاف قيامت يكديگر را نمي‌يابند و نمي‌بينند. 
 امان نگاهي به لكۀ روي ماه كرد و بعد، سرش را پايين انداخت. دلش به ماه و آفتاب سوخته بود و همانطور كه در بارۀ آنان فكر مي‌كرد به ياد برادرش نصير افتاد.
مادر كه همچنان موهاي امان را نوازش مي‌كرد، دنبال گپهايش را گرفت و با دلسوزي گفت:
 نصير، برادر كوچكت است. كسي با برادرش جنگ نمي‌كند. جنگ هم به خاطر نان…! آدم، هر چيزي را كه از دست بـدهد، مـي‌تـواند دوباره آن را بــه دست آورد، امــا آدم را نمي‌تواند…برادر را نمي‌تواند…
امـان آخـرين حـرف مادر را در زير زبانش تكرار كرد:
 «برادر را نمي تواني به دست آوري.» و خيال كرد كه معناي آن را خوب فهميده است و در همان حال كه راجع به نصير و خورشيد و ماه فكر مي‌كرد، گوشهايش سنگين شد و او چشمهارا بست. 
 امـان، هنوز نيمه بيـدار بود كه نصيـر به خـوابـش آمـد. او با خـوشحـالي به سوي نصيـر رفت، امـا نصير از پيش رويش غيب شد. دل امان به دنبال نصير تنگ شد و با بي‌طاقتي او را مي‌پاليد كه در نزديكي اش، ماه و خورشيد با هم جنگ كـردند. خورشيد دستش را بـه روي مـاه انـداخت و امـان بدون اراده فـرياد كشيـد: 
نه…، برادر را نمی‌یابی !
امان از خواب پريد. چشمان اشك آلود امان در بيداري به روي ماه افتاد و بي اختيار، شروع به گريه كرد.
 مادر، وارخطا شد. امان را در آغوش فشرد و رخساره‌هايش را بوسيد. امان، عوض شده بود و پيش از آنكه مادر چيزي بگويد با صداي گريه آلود، ولي مردانه گفت:
ـ فردا صبح مي‌روم پيش برادرم.
 فردا صبح، مادر، امان را بيدار كرد و او تازه دست و رويش را شسته بود كه نصير با مامايش داخل خانه شدند. امان با ديدن آنان از شادي ذوق زد و از جايش برخاست و نصير را در بغـــل گرفت.
 نصير حيران، حيران به روي مادر نگاه كرد. امان، سر و روي او را مي‌بوسيد. نصير از شــادماني، دست و پايش راگــم كرده بود، ولي به زودي به يادآورد كه بايد دستهاي برادرش را ببوسد و ديد كه مادر از خوشحالي مي خندد.

(پايان)