آرشیف

2016-7-28

گل رحمان فراز

اسـتـقـبـال از نــــادانـــی!

 

استقبال از نادانی!

نادانی و سادگی روزگار خوش آیند است که به روزگار و دوران کودکانه مشابهت های خیلی زیاد دارد، دورانیکه بجز از لذت بردن، خوش گذرانی کردن، پاک دل بودن و سراسر به فکر خوش سپری کردن کاری دیگر نیست و به این روال برای روز های زندگی جان داده می شود. زمانیکه جاهل بودیم، بی صرفه عاشق می شدیم، عشق می ورزیدیم و در زندگی رویایی مان گام می گذاشتیم، از کسی عار نداشتیم، کسی را رقیب خویش قرار نمی دادیم، رقابت پیش مان بی معنی بود، برقرار کننده دوستی دل به دل راه یافتن بود تا پول و ثروت داشتن، نزد ما تعصب عنقای ناشناخته بود، اگر جنگ هم می کردیم بدون کینه یکدیگر را بعد از چند دقیقه به آغوش می گرفتیم، بدون موجب می خندیدیم، از دیوانگی و جهالت لذت می بردیم، دنیا از مظهر شوق و نشاط برای مان خوش آیند بود، پلان های موقتی می ساختیم، دوست های دایمی می گرفتیم، زیاد تر به حال مان برای خوش گذراندن فکر می کردیم تا وقت ضایع کردن برای تفکر آینده مبهم و نامعلوم، با خدای که ما را آفرید و هرگز او را ندیدیم راز و نیاز می کردیم و قلب مان را از همان طریق تسکین می دادیم، با اسلام بودن افتخار می کردیم و مسلمان بودن را راه رسیدن به بهشت می دانستیم، فحش می گفتیم و پشیمان می شدیم، دشنام می دادیم و معذرت می خواستیم، با کسی می جنگیدیم و دوباره به خانه اش به زود ترین وقت مراجعه می کردیم، با هم دیگر میله می رفتیم، ماهی می گرفتیم و کبک شکار می کردیم، برای بایسکل رانی ثانیه های صنف درسی را بخاطر تفریح می شمردیم، قهقه می کردیم، کشتی می گرفتیم، برنده یا بازنده می شدیم، شک نمی کردیم و اعتماد را حاکم ساخته بودیم، باور می کردیم و هر کس را از روی سخن اش به قلب مان جایگاه و منزلت می دادیم، مطلب آشنا نبودیم که گپ مان گپ بود و سخن مان سخن، گناه می کردیم و توبه بجا می آوردیم!
اما حالا همه چیز برعکس شده و هیچ چیز به حالت اولی اش باقی نیست، همه چیز مقطعی شده و اعتماد ها کاملاً از بین رفته، در زمان جاهلیت واژۀ را به نام اضطراب و بیم از روال زندگی نمی شناختیم ولی حالا همه وجود مان را ترس فرا گرفته، پشت هر گام مان احتیاط نهفته است و بر این باوریم که گویا اندک ترین بی توجهی زندگی مان را خدشه دار می سازد، حالا عاشقی و عاشق شدن واژه های مستعار برای بازی دادن خودمان جلوه یافته اند تا ما را درگیر مسائل جزئی نمایند که رسیدن به آرزو های بزرگ به مخاطره بیافتد، حالا زندگی رویایی کیف و کان اش را از دست داده و بیشتر به فلم های افسانه یی و حماسی هندی می ماند که حتی تفکر حقیقت بودن و یا حقیقت شدن آن ناممکن و بطلان است، حالا ننگ و عار نصف زندگی مردانگی مان را نشان می دهد و بی عار زندگی کردن یعنی به غفلت و جهل زیستن است، رقابت ها در شرایط و موضوعات مختلف از اولویت کاری مان به حساب می آید، جان می دهیم ولی نمی گذاریم کسی از ما چند قدم پیشتر باشد، حالا احدی را به همچون اوصاف در قلب اش نمی بینم که کسی را بخاطریکه دل اش به آن مهر می ورزد بخواهد و با وی پیمان روابط دوستانه دایمی امضا کند و همه چیز در محور پول و ثروت می چرخد، حالا حتی کمال و جمال را هم پول و زر مشخص می کند، هرکس که زندگی را بخاطر لحظات خاطره آفرین اش دوست داشته باشد، هیچگاه تعصب را در روان و در دل خود جای نمی دهد و نمی خواهد واژۀ تباه کن تعصب زندگی لذت بخش اش را تلخ تر از زهر مار و سمی بسازد، جنگ برای مان بازیچه ساعت گذری بود و از همان خاطر اثرات اش پایدار نمی ماند ولی حالا جنگ روش حذف انسان ها، ملت ها و دشمنان شخصی مان محسوب می شود، در زمان جاهلیت وقت کافی برای کینه داشتن نداشتیم و اینکه فکر می کردیم، هر قدر بخاطر همان رابطه وقت بگذرانیم به همان قدر لحظات خوش زندگی می گذرند، خنده از ابتدا الی انتها دوران جاهلیت نمک زندگی مان بود که دیوانه و جاهل بودن وسیله رسیدن به همه آرزو های مطلوب بود اما حالا خنده کردن و لبخند به لب داشتن نادانی محض به شمار می رود و اگر می خواهید شخصیت قابل ملاحظه در زندگی داشته باشید، باید سکوت اختیار کنید، گپ نزنید، اخلاق اجتماعی را کسر کنید و همچون بت ها از جا تکان نخورید، شوق و نشاط رنگین کننده دنیای خیالی و رویایی جاهلیت مان بود که شوربختانه جایش را به قهر، خشم، وحشت و تعصب روزگار فعلی مان تفویض و واگذار کرده است، اینکه انجام پلان های دایمی وقت گیر است و اغلب موارد نظر به پلان به پیش نمی رود، همیشه پلان موقتی می ساختیم و بزودی با تطبیق صد در صدی اش خود را خوشحال و راحت احساس می کردیم و از اینکه دوستان را میوه های باور همیشگی، دایمی و آینده دار می دانستیم، پلان مان با ایشان دایمی امضا می شد، اما حالا بر عکس شده است، اول دوست وفادار دیده نمی شود که ارزش پایدار بودن با وی دیده شود، دوم نفس انسان ها بیش از حد به یاد جمع آوری دنیا و اندوخت طمع گزاف افتیده است که از اکثر امورات انسان و انسانها باز می دارد، با خداوند و قدرت اش بدون شک و بی اندازه باورمند بودیم اما حالا افکار پلید و آیین های فکری سر زده اند که ما را از خدای دوست داشتنی مان بدور می سازند و هدف اصلی مان رفع دل باختگی انسان ها با ربانیت و الوهیت است، آن وقت ها کسی حتی نام فلسفه را نشنیده بود اما حالا بحث های فسلفی نقل مجلس هر محفل دوستان شده است، آن وقت ها اوج پیشروی بحث های مان را پنج و گنچ عطار و دیوان اشعار خواجه شمس الدین محمد حافط شیرازی تشکیل می داد اما حالا بحث های مغلق تر و موضوعات پیچیده تر مثل؛ افکار و اندیشه سقراط، جمهور افلاطون، منطق ارسطو، فلسفه دیکارت، شهریار ماکیاولی، امیل ژان ژاگ روسو، انسان بی خود داکتر علی شریعتی، قمار عاشقانه عبدالکریم سروش، رباعیات خیام…! را دنبال می کنیم و ماحول زندگی مان را از این بحث ها منور ساخته ایم،
در گذشته نگاه مان در ارتباط به هر چیز اجمالی، سطحی و مقطعی بود اما حالا بخاطر قناعت دادن خودمان در ارتباط به یک موضوع حتی جان می دهیم ولی کوشش می کنیم تا نا فهمیده پیش نرویم، حالا مسلمان بودن تذکره یی شده و اوصاف مسلمان بودن که همانا عادل بودن، صادق بودن، کمک کردن، دروغ نگفتن، تهمت نکردن، صمیمیت…! بود در وجود هیچکس نمایان نیست و دید اجمالی از روند که مسلمانان به آن روان اند خسته کن و تباه کن به نظر می رسد و انسان را از مسلمان بودن اش پشیمان می سازد، دشنام دادن در آن زمان برای ما مفهوم فعلی را نداشت و فقط بخاطر تهی نشین ساختن قهر خویش همان کار را انجام می داریم و به مجرد سر حال شدن به اشتباه مان پی برده، معذرت می خواستیم، حالا جنگ که صورت می گیرد، آشتی را درقبال ندارد و مدت ها طول می کشد تا عداوت و کینه ایجاد شده از دل ها بصورت کلی حذف و فراموش گردد، حالی ماهی وجود ندارد برای گرفتن و اگر وجود هم داشته باشد، دوستی که با وی به ماهی گرفتن بروی وجود ندارد، دیگر شکار ممنوع قرار داده شده و اصلاً کبکی وجود ندارد که شکار باید شود.
حالا اعتماد ها شکسته شده است، اطمینان ها بی اطمینان شده اند و اعتبار ها از بین رفته اند، فقط چیزیکه باقی است تلاش برای رسیدن به زر، زور و تزویر، حالا دنیا بزرگ روز به روز کوچکتر می شود و توقعات مردم بیشتر از پیش می گردد، دوستی ها به هدف هدف مطلب استوار است، رفقای جانی و ناتنی تبدیل به دوستان مطلبی، زودگذر و موقتی شده اند، حالا انسانیت و مهرورزی جایگاه خود را به کینه، حسادت، تعصب و بد بینی واگذار کرده است، حالا دنیا ارزش والای دنیا بودن اش را از دست داده است و فقط به موازینه محیط اشغال و کثافت دانی خورده ها، کرده ها و پوشیده های بشر و حیوان دیده می شود و بس! اول دنیا مدیون رفتار، گفتار، خنده و رفاقت مان بود اما حالا ما مدیون دنیا ایم که ما را می گذارد تنها زنده بمانیم ولی از زندگی کردن خبری نیست.
در آخر، سخت پشت دنیایی که از همه ترفند های روزگار بدور بود دیق شده ام و همانند مار عاشق تار و نوازش، شیر عاشق شکار، کبک عاشق آوازخوانی، پرنده ی عاشق پرواز، مجنون عاشق لیلی، ساقی عاشق می، تشنه ی عاشق آب، دریای عاشق ساحل سراسر به فکر بر گشتن به همان دنیایی خیالی دیوانگی و جاهلیت ام که شوق اش سر و تنم را فرا گرفته.

با مهر
گل رحمان فراز