آرشیف

2017-5-1

گل رحمان فراز

آنکه وجودش حکایت گر مهربانی است!

 

آنکه وجودش حکایت گر مهربانی است!پدر دختر شدن دنیای است. متفاوت تر از پسر داری و محبت آمیز تر از پروانه شدن دور شمع! دختران خیلی مکارانه خود را در دل پدران شان شیرین می کنند و گویا ایشان در زندگی پدر خاصیت انگور رسیده و انار شیرین را دارند که به خوش مزه شدن زندگی دخترانه و پدرانه می افزاید.

حبیب از همان پدر های است که در ابتدا از خانم اش برای بدنیا آوردن اولاد (دختر) نفرت بی شمار داشت. دامنه نفرت اش روز به روز چون سیل رود خانه بر فراز زندگی سعادتمند گسترده می شد و از وی شخصیت خشن بجا می گذاشت تا در خلقت انسانیت دخالتی کند و در وجود دختر اش شرمندگی احساس کند. دقیقا او جهل دوران جهالت عرب را حمل می کرد و بی هیچ تعمق نفرت می ورزید.
حبیب با آنکه انسان معتدل و مهربان بود، نمی توانست تعادل خوبی هایش را حفظ دارد و همان مردی باشد که آرزو می شد! او حالا بجای دل، توته سنگی را در سینه انتقال می داد و حس محافظه کاری اش به غرور شیر درنده مبدل گردیده بود، خیلی بی حساس، نهایت تند خو و بی اندازه سنگ دل گردیده بود.
با آنکه "مریم" را بر احساس علاقه شدید قلبی دو طرفه به عقد ازدواج (بعد از سپری نمودن دوره عاشقی) در آورده بود. اما تولد "رویا" نه تنها خواب را غیر حقیقی ساخت بلکه حقایق را نیز برهم زد. رویا دیگر منفور پدرش گردیده بود و حبیب نمی توانست نسبت به وی حس پدرانه خوبی داشته باشد. زندگی زناشویی شان درگیر خرده گیری ها و بهانه جویی ها گردیده بود، با آنکه حبیب روحانی پاک نفس و مرد فهمیده بود، می دانست که در عقب این امر، اراده و خواست خدا دخیل است و بدون شک هیچ چیز جز آنچه که او اراده کند رخ نخواهد داد. 
حبیب خیلی می کوشید توبه کند و بابت این کار در بارگاه حق اظهار ندامت و پشیمانی کند ولی غرور مرد بودنش به او اجازه نمی داد تا این اشتباه را که از طرف خانم اش برای تولد رویای شان سر زده بود، جبران و فراموش نماید.
دو سال از تولد رویا گذشت و خبری از تجلیل سالگرد های تولد اش و یادی از برپا کردن جشن خوشی اش صورت نگرفت. شاید هم که رویا بود و به رویای فراموش کرده شده می ماند و از همان خاطر نتوانست امید اهدای مهربانی برای حبیب و اتکای کمک کردن در کار خانه برای مریم قرار گیرد.
رویا پدرش را بسان یک تحفه الهی، واژه مقدس و سر زمین پر حاصل می دانست و مادرش را همراز زندگی، مونس درد ها و بخشی از آرامش زندگی قلمداد می کرد ولی نمی دانست که پدرش حتی نمی تواند حضور اش را در این دنیا تحمل کند و قدوم مبارک اش را به فال نیک بگیرد چه بسا که سایه مهرش را بالای چهره رویای زندگی اش پهناور سازد و مادرش از اینکه سخت تحت فشار نفرت حبیب برای بدنیا آوردن "رویا" قرار داشت، نمی توانست رضایت اش را در قبال موجودیت دختر و یا سایه سر اش رونما سازد، اینکه حفظ جان برایش شیرینی داشت، نمی توانست علاقه مندی و محبت اش را به رخ دختر اش بکشاند از همان خاطر لال مانده بود و سخنی نمی راند.
روزی حبیب روانه وظیفه اش بود. او قبلا پوشیدن لباس ها را به ذوق مریم انتخاب می کرد ولی تولد رویا همه چیز را تغییر داد و کار را به یکبارگی دگرگون کرد. حبیب هر شب ده دقیقه شب خویش را صرف براق ساختن بوت های رنگی اش می کرد، رنگ می مالید، برس می کرد و صافی می زد تا جلا دار گردد و مصروفیتی ایجاد شود اما صبحی بوت ها جلا دار تر از همیشه و خوشبو تر از هر وقت دیگر شده بود که در همان شب اش رنگ کردن بوت ها را فراموش کرده بود. 
حبیب آهسته آهسته بوت ها را بر پای گذاشت و می خواست خود را برای بسته نمودن بند بوت خم کند ولی جلوتر از حبیب، رویا بود که بی صبرانه به قدوم مبارک پدرش شتافت تا با حرکت دستان کوچک و مقبول اش بند بسته نماید، قامت پدر اش را از خم شدن رهایی بخشد و برای نخستین بار به استوار بودنش فکر کند.
اینجا بود که رویا به حقیقت محض و تحفه الهی مبدل شد که برای پدر حس امیدوار کننده را بخشید و نشان داد که حضور جاویدانه اش جاوید تر از هر پسر پدرش خواهد بود.

با مهر 
نوشته: گل رحمان فراز