X

آرشیف

بابـــه محمـــود

 در یکی از روز ها طبق معمول  بخاطر رفتن  به و ظیفه,  سر سا عت معین از خانه بیرون  شــد م وسوی  دفتر کارم روان  گردیـــد م . صبح بسیار خوش آ یندی بــــود, صبح بهـــــار, نسیم ملا یــم بهاری جان و دل را مینواخت , آفتاب  جهان تا ب آهسته آهسته  بلند میشد ,پرنده گان خوش خوان در روی شا خه های در ختان  چهچه میکردند , سبزه ها سر کشیده بودند ,در هر گوشه و کنارگلهای امید زندگی  بر دل ها می شگفت , مردم شهر  به خاطر انجام کارهای شان دررفت وآمددیده میشدند دکانداران  به ترتیب و تنظیم نمودن  اشیا و اسباب خویش مصروف  بودند ,ولی به نظر میرسیــــــد که در ختان و سبزه  های سر کشیده  از زیر خاک, منتظر باران  نشسته اند , و هر لحظه  در طلــب قطرات گهر بار  باران  هستند . زیرا مو سوم  بهار بود. مگر از باران خبری نبود , بعضاً باگذ شتن وسا یط نقلیه از جاده ء عبور و مرور خاک از زمین بلند میشد و هوای صاف منطقه را گرد آلود می ساخت, من در راه خود روان بودم , که نا گهان صدای بگو شم رسید . در ابتدا متوجه نشدم , باردوم خوب دقت کردم , صدا بگو شم آشنا  آمد. به چار اطرافم نگاه کردم  . دیدم  که در کنار جادهء که مـن از آن چند قدمی گذشته بودم.  مردی نشسته و با ناله و زاری از مردم تقاضای کمک می کرد وهربا ر با صدای لرزان میگفت.  بنام خدا کمکم کنید , که اطفالم  از گرسنگی می میمیرند.من درجایم ایستادم و بعد چند قدم نزدیکترش رفتم . او کلاه ژولیدهء که در سر داشت . همینکه مرا دید که بسویش می آیم کلاهش را روی پیشانی اش پیش کشید . تا من اورا نشنا سم ,مگر  من وی را از صدایش  شــنا ختــه بودم , که او بابه محمود است .
        بابه محمود که یک سا ل قبل  در یکی از مکاتب شهر که  پدرم بحیث مد یـــــر درآن مکتــــب ایفای وظیفه میکرد بحیث محافظ  استخدام شده بود . با آنکه  مرد کهن سالی شده بود ولی مسئولیــــن اداره ء مکتب  نسبت همدردی با وی اورا  مقررکرده بودند . و چون  در زمان توان مندیش  بخــاطر اعمار  تعمیرات دولتی و شخصی مردم بحیث مرد کار , کار کرده بود و همه او را  میشنا ختند.ازاین که  شخص زحمت کشی بود. پدرم  نیز از وی  همیشه  یاد میکرد , از پشت کــار,و زحمت کمشـی ,  او ,ازحوصله و برده باری اش:  و میگفت که او شخص بســـــیار  با همــــت و صـــــاد ق اســــــت و حالا که  نیرومندی  خود را از دست داده است  و توان برداشــتن سنگ های  قـــــــوی را  ندا رد .
با همین معاش بخور و نمیر گذاره شبا روزی خود و فا میلش را مینماید . گاهی که من  نزد پـــدرم در مکتب میرفتم. با به محمود را مید یدم . و او به احترام پدرم  مرا هـــم دوست داشت . و از جا نبـــــی میدید که من با وی د لسوزانه  رفتار مینمایم گاهی هم از حال و احوالش میپرسم . از زندگی خود برایم قصه ها میگفت . خوب بیاد دارم که یک روز نزدپدرم در مکتب رفتم و آن روز پدرم دریکی از صنفها
رفته بود. که من با ید  به انتظار پدرم می نشستم . چند لحظهء در اداره نشتسم  دلم تنگ شد و پدرم دیـر کرد. از پنجرهء  اداره دیدم که بابه محمود در  صحن مکتب  زیر درختی توت بزرگــــــی  روی دراز چوکی نشسته است . من هم از اداره خارج شدم و نزدبابه محمود رفتم  بعد از سلام و علیکی درکنارش روی دراز چوکی نشستم  . صحبت را با وی آغاز کردم .از لابلای صحبت هایش فهمیدم که 85 سـا ل دارد . و از وی پرسیدم.  با به   جان  چرا  در این سن و سا ل کار میکنید ؟ آ یــا کسی دیگـری نیست؟
مگر پسر جوان ندارید که خودت  با این زحمت کار میکنی ؟ آهی کشید ه  گفت  پسرم   دارم  چـرا نه بهتر است در این باره از من چیزی نپرسی . من  هفت دختر و پسر قدو نیم قد دارم . من همین  معا ش محافظی را که میگیرم به مصرف آنها میرسانم . حرفها یش یکا یک در مغزم خطور کردند . با همیــن حالت که غرق در اندیشه ءاو بودم , خود را نزد او رسا نیدم . وی  دید که من به او نزدیــــــک شـــدم از خجالت سرش را روی زانو هایش گذاشت . بابه محمود, با همت را که  در حا لت  گدائی دیدم, دلـــم میخواست  فریاد بزنم. وبدون  حرف زدن بالای سرش ایستادم, بعد از چند ثا نیه سکوت  صدایم رابافشار که از شدت اندوه در گلو یم پیچیده بود بلند کرده از و ی پرسیدم ؟ با به محمود چه شدکه دراینجا نشستـه ئی ؟ با به محمود که سرش را روی زانو هایش گذاشته بود صدای حق حق گریه اش بگوشم رسید .دیدم که او  میگرید . در مقا بلش نشستم . با به محمود در حا لیکه گریه میکرد . برایم گفت  پسرم  دیگـــــــر توان کــار کردن را ندارم . پرسیدم با به جان  تو که در مکتب کار میکردی ؟  باصدای  لـــــرزانـــــش گفت حالا دیگر کار نمیکنم . سال گذشته  نسبت کبر سن  مرا از و ظیفه منــفــک  کرد نـــــــد و همسر م را کــــه بحیـــث خد مــــه مکتب مقــــــرر کرده بودنـــــد  آن هم  امســـــا ل اضافه بســــت  شده  است  و گر نه بعد از تر ک وظیفه ء من :  با معاش آن هم میتوانستیم گــــذاره شبا روزی خـــود را نمایم .
و حالا بجز از راه گدائی دیگر چاره ء  ندارم . در غیر آن,  آن اطفال  از گرسنه گی خواهند مرد . از او پرسیدم بابه جان آیا در مراجع که برای بینوایان کمک میکنند مرا جعه کرده ئی ؟ شا ید آنها بتوا نند که ترا کمک کنند . گفت  بلی بار بار من و همسرم  شرین که او نسبت به من   نیرومند تراست به ایـــــن مرا جع  مرا جعه کردیم. و لی از اینکه کدام و اسطه ء نداشتیم  کسی صدای ما را  نه شنید. با شــنیــد ن سخنان با به محمود گو ئی دنیا در گردنم حلقه شد . و مرا به فکر مردم  مستغضف و بیچاره ء که تـــوان خرید نان خشک را ندارند. و بخاطر گرفتن کمک از مرا جع کمک کننده وا سطه ء هم  ندارند تا بتوا ننـد از کمک ها مستفید شوند .و صد ها  تشویش دیگر  بخاطر مردم  نتوان کشوردر فکــــــرم رسیـــــــــــد و تصمیم گرفتم هر  طوریکه شود. لااقل بابه محمود را با ید  کمک کنم . برایش گفتم  بلند شــــو: تا تــرا با خود ببرم . پرسید کجا میخواهی  مرا ببری ؟ گفتم در مکتب . حیران حیران بسویم نگاه کرد . بازوانش را گرفتم و او را بلند کردم . و بسوی مکتب که  قبلا ً محافظ بود و پدرم نیز در آن  ایفای وظیفه  میکرد روان شدیم . مکتب از آنجا فا صله ء زیادی نداشت   من و با به محمود بعد از چــند دقیقه  دم دروازه ء مکتب رسیدیم . چون  موء ظفین  و معلمین  مکتب مرا میشناختند مستقیما ً با,  با به محمود  در ادا رهء مکتب رفتم . و او ل صبح بود  دیدم که  , پدرم  و چند تن از معلمین د یگردرادارهء مکتـــب بو د نـــــد
من با  پدرم  و جمع دیگری که در آنجا حا ضر بودند سلام و علیک کردم .
پدرم از من پرسید  چطور اینجا آمدی ؟  در خانه خیریت است ؟ گفتم بلی همه چیز خوب است . بـــا بـــه محمود که توان  ایستادن را نداشت  . در پای دیوارپیش دروازهء اداره مکتب نشسته بود . پدرم به  حرف خود ادامه داده گفت با به محمود  را تو اوردی ؟ گفتم بلی پدر جان  من او را با خود به اینجا آودره ام .
و تمام جریان را به , پدرم و حاضرین که در آنجا بودند قصه کردم و از آنهـــــــــا  خواهـــش کــــــــردم که لطفا ً همسرش را  از و ظیفه  منفک نکنند  درغیرآن,  آن اطفال بی گناه چه خوا هــــند کرد.بـــا بــــه محمود که عمر خود را در خدمت با شندگان این شهر  گذرانیده و برای آبادی  مکا تب ,خانه  هـــــــا  ی شخصی و تعمیرات دولتی کار کرده. حالا نوبت آن رسیده است  که ما با یـــــــد او را کمک  کنیــــم.
او که دیگر توان کار را ندارد . لطفا ً همسرش را که  نیروی کار را دارد  اضا فه بست نساخته و ایـــــن فا میل   نه  نفری راکمک کنید . پــدرم گفــــــت . خوب  اســــــت میبینم  در آن بست که سال گذشته  همسر بابه محمود کار میکرد از تشکیلات  سال روان  حذف گردیـد ه کوشش میکنم  که با ریاست معارف بتماس شده  و همسر بابه محمود را در یکی از بست های دیگــــــــر این مکتب  موظف سا زند .  و با ز هم اضافه کرده گفت  من کوشش خود را میکنم  ببینم که مقا مــا ت چه میگویند . بعد از شنیدن این خبر  با , پدرم و دیگران خدا حا فظی کرده  با به محمـــــودرابـه خانه اش همراهی کردم . زما نیکه  نزدیک خانه اش رسیدم  دیدم که  دروازه  شکستهء راکه دروســــط دیوارهای پو سیده  قرار داشت برایم نشان داده گفت . پسرم اینجاست خانه ء من . در را تک تک  کــردم پسرکه  در حدود 9 ساله داشت با پا های برهنه  دروازه را باز کرد بعد از سلام دادن  فوراً دست با بــــه  محمود را گرفت و او را بخاطر نشستن  در زمین کمک کرد و به تعقیب آن  اطفالی دیگری که تعدادشان شش تن میرسید همه رسیدند و در گرد بابه محمود جمع شدند . با به محمود که در روی زمین نشسته بود  بسویم نظر انداخته گفت. آن خانم  مســــــن را که میبینی  همسر من است  و این اطفال , اطفال  مــــــن   هستند و کوچکنرین  این اطفال که دستش در دست  همسر  بابه محمود  بود گر یه میکرد .
از یک  تـــــــن این اطــــــــفا ل پـــــــرسیدم . چــــــرا او گــــــریه میکند؟  او با زبان کــــود کـــانه ا ش گفت گرسنه است  و نان میخواهد . گفتم  نان بـــرایش بـــده . گفت چــــیزی نیست که بــــرایش بدهیــــم . ازدیروز ما نان نخورده ایم . با شنیدن این خبر  قلبم  در تنم تپید .
این اطفالیکه در صحن  حـــــویلی کوچک و کا گــــلی  با لباس های  کهنه  در گرد بابه  محمود  جمـــــع شدند بودند . با چهره های فسرده  و لبان خشک دیده میشدند . که از دیدن  چنین صحنه  بسیارمتاثر شد م همسر بابه محمود که در آنجا ایستاده بود  حینکه ما داخل حویلی شد یم .  و مرا دید  که با اطفال اواحوال  پرسی میکنم بسیار خوش شد  و به دعا کردن شروع کرد .
من بعد از شنیدن  حرفهای آن پسرک  دوباره از خانه بیرون شدم و به بازار رفته یک اندازه پولیکه نزدم  بود  آنرا مواد خورا کی خریده و برگشتم.  بعد از سپردن  مواد , با آنها خداحافظی کرده سوی و ظیـفه      روان شدم . سا عت  11 قبل از ظهر بود . همکارم  که وظیفه را سا عت هشت صبح  با ید به مـــــــــن تسلیم میکرد  و از اینکه من دیر کرده بودم . منتظر من نشسته بود . همینکه مرا د یـــد .پرسید کجابودی؟  وچرا دیر کردی؟ امروز فکر کـــــــردم که نمی آئی ؟  از وی معــــــذر ت خواستـــــــم و به  وظیفــــه خویش ادامه دادم . ولی از  اندوه  زیاد  سرم  درد میکرد هر لحظه فکر میکردم آیا مردم بیـچارهء کــــــه در این حالت قرار دارند  چطور زندگی را به پیش میبرند . هزارانی چون با به محمود بد یـن  حا لــــــت زندگی میکنند . آیا کسی است که از حال و احوال آنان بپر سد  ؟
 
 پا یان
عصمت الله  مهربان
باد غیـــــــس
 

X

به اشتراک بگذارید

نظر تانرا بنویسد

نوشتن دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

مطالب مرتبط

پیوند با کانال جام غور در یوتوب

This error message is only visible to WordPress admins

Reconnect to YouTube to show this feed.

To create a new feed, first connect to YouTube using the "Connect to YouTube to Create a Feed" button on the settings page and connect any account.