آرشیف
راز آسيابِ مــــــا
عبدالواحید رفیعی
»غِژژژژ…« »غِژِ« دَرِ چوبى قُريه كه صدا كرد، دويد به پيشوازم و صدا كرد: »بَ’…ع«
با بدمهرى جواب دادم: »مَ’…رگ«.
شرم شد و كنارى ايستاد.
گوسفندمان را مىگويم. تنها گوسفندى كه هرسال در تابستان مىپرورانديم؛به قول ما »ساتى« مىكرديم، تا در پاييز حلال كنيم و در زمستان از گوشت خشك آن كيف كنيم. همان چيزى كه مىگوييم »قَديدْ« كه البته در چلّه زمستان، در حكم شراب مردافگن مىباشد. اين پشمالوى سفيد در طول روزها رفاقت، آنچنان به من علاقهمند شده بود و به گفته ما »آموخته« بود كه انتظار داشت در همهجا، حتّى مهمانىها او را با خودم ببرم. هروقت بو مىبرد كه من جايى مىروم، به دنبالم روان مىشد – مثل يك بچّه لجوج – هيچ نمىفهميد كه من كاروبار ديگرهم دارم. در اينگونه مواقع، مجبور مىشدم او را داخل قُريه برانم و در را به رويش ببندم. علاقه او به من، نه به آن خاطر بودكه عاشق هيكلم شده باشد، نه، بلكه به آن خاطر بود كه آب و علف از دست من مىخورد و به قولى نمك خورده من شده بود. هرروز صبح كه مىبردم به چرا؛ مىبردم كه نه؛ بهتر است بگويم، مىرفتيم به چرا، برخلاف معمول كه هميشه چوپان به دنبال گله است، اين دردانه به دنبال من مىآمد. من چند قدم پيش با چپلقام كشكش مىكردم و او با ناز و ادا، چند قدم پستر از من دنبهاش را كشال مىكرد. اول من سرِ پتىريشقه مىرسيدم، بعد او نزول اجلال مىكرد. او مىچريد و من مجبور بودم او را پيرهدارى دهم، تا مبادا، پشكى، سگى، گرگى، آدمى،… او را از دهن ما بياندازد. وقتى سير مىشد، مىآمد كنار من و باهم لحظهاى در گوشه پتى – روى ريشقه – چرت روزگار را مىزديم. گاهى من زمزمهكنان درددل مىكردم و او با بىخيالى گوش مىداد؛ دريغ از يك آه. به خاطر همين علاقه شديد او؛ وقتى يادم مىآمد كه بايد در پاييز حلالش كنيم، دلم برايش مىسوخت و نزديك بود اشكهايم بيرون بيايند. مگر غيرتم اجازه نمىداد كه براى يك چهارپاى قِرتى گريه كنم.
آن شب نيز بعد از نشان دادن علاقه با بَعبَع و بوىبوى، كنارى ايستاد و من بىاعتنا به او بيل را از كنار آوخورش برداشتم و در حالى كه به فكر دردسرهاى آبدارى آن شب بودم از قُريه آمدم بيرون. آفتاب افتاده بود پشت كوه و مرغها و گنجشكها قرارقرار به طرف خانههايشان مىرفتند. من از سرسرِ جوى و از زيرزير درختان، روان شدم طرف سرِ آسياب. جايى كه آب در آنجا بين اهالى قلعه بخش مىشد. آسياب كهنه آبى در ميان درختان بلند چنار و بيد واقع شده بود و از آن فقط چند گِرده سنگ كلان، در ميان ديوارهاى فروريخته آن باقى بود، كه باآمدن آسيابهاى ماشينى بىكار و متروك روزبهروز خرابتر مىشد. با اين حال، مگر براى قلعه ما در حكم مازار وزیارتگاه بود و هزارويك راز نهفته در درون ديوارهاى ويرانش داشت. كمكم كه از قلعه دور شده به آسياب نزديك مىشدم، صحبتهاى كاكا ميرآو نيز يكىيكى در خاطرم مىآمدند. اما از آنجا كه من اعتقادى به اين حرفها نداشتم و در نترسى بين اهل قلعه معروف بودم، ترس كه نمىخوردم هيچ، بلكه خندهام هم مىگرفت. يادم آمد كه كاكاميرآو مىگفت:
" يك روز دمدماى غروب كه رفته آب را برگرداند، هردفعه كه آب را برمىگرداند، تا كمى همراه آب اينطرف مىآمده، آب از دنبال آنها خشك مىشده و او مجبور مىشد، برگردد سر آسياب و با تعجّب مىديده كه آب به طرف اول برگردانده شده است. هرچه اينطرف و آن طرف نگاه مىكند كسى را نمىبيند، مگر هردفعه مىديده كه يك پشك سياه آنطرف »وَرْغْ« شيشته به كاكاميرآو خيرهخيره سيل مىكند. آخر سر" كاكاميرآو" مىفهمد كه كار،كار همان پشك است، از خير آب تير مىشود و فرار مىكند. از آن پس كاكاميرآو، ميرآبى را جواب مىدهد و قلعه تاكنونبىميرآب مىماند. باز ياد آن حرف كاكاميرآو افتادم كه مىگفت: »خدا سرم رحم كَدْ كه مثل يوسف دِيوْنَه ْدیوالی نشدم.« در دلم به كاكاميرآو خنديدم. دسته بيل را محكم در ميان دستم فشردم و با غرور گفتم:
»اَگه آن پشك مرد اَس، امشو بيايه، بلايى نشانش بدهم كه از بلا بودن خُو پشيمان شوه« يُوسف دِيْونَه، ديوانهاى بود كه در منطقه سرگردان بود و از اين قلعه به آن قلعه مىرفت، با آواز خوش براى دخترها و زنها غزل مىخواند. آنها را مىخنداند و با آنان مزاح مىكرد. البته اين فرصتى بود كه اگر آدم عاقل هم بود، خودش را به ديوانگى مىزد. درباره او مىگفتند:
" يك زمانى كه او ميرآو قلعه بوده است، مىرود كه آب را از سر آسياب برگرداند، در آن حوالى كه مىرسد، صداى ساز و آواز مىشنود كه از بين چنارها مىآيد. يوسف كه آن موقع جوان بوده و بىباك، به طرف صدا مىرود، مىبيند كه صداى ساز از بين آسياب مىآيد. وقتى پشتِ درِ آسياب مىرسد، مىبيند كه يك گَله پرى به صورت دختران زيبا رقص مىكنند و ساز مىزنند و آواز مىخوانند و يك پشك سياه با بروتاى چنگ روى تخت شيشته و چندتا دختر مثل قرص ماه، او را حلقه كرده بادپكه مىزنند. يوسف از پشت در همانطور سرمست تماشإ؛ّّ مىكند كه يكدفعه همان پشك كلان از بالاى تخت صدا مىزند:
»مهمان ناخوانده كيس؟ هركه اس خوش آمده، چه جن باشه، چه اِنس!« و يوسف دیگه چیزی نفهمیده بود …. صباى آن شب مردم يوسف را در ميان آسياب پيدا مىكنند در حالى كه بىهوش افتاده بوده است. وقتى او را به هوش مىآورند، عقل از سرش رفته بوده، و از آن پس يوسف ديوانه مىشود. مگر من هميشه اين نقلها را به مسخره مىگرفتم و مىخنديدم و چندبار باد در گلو انداخته بودم كه سر يك مهمانى شرط مىبندم كه نصف شب بروم از بين آسياب نشانى بياورم. حتى باد كرده بودم كه حاضرم يك شب تا صبح تنها بين آسياببخوابم. مگر تاكنون كسى حاضر نشده بود به خاطر بىباكى و نترسى من نان خراب كند. غرق در همين افكار و گفتار برابر آسياب رسيدم. به نظرم آمد صدايى مىشنوم. زنگوله سينهام درنگ تكان خورد. كَرپْ كَرپ،… خوب كه گوشهايم را تيز كردم، به نظرم صداى پا بود. خوب كه گوش دادم، فهميدم صدا از پشت سرم است. پاهايم كمى لرزه كرد. مگر نترسيده بودم كه من بچّه ترس نبودم. مادرم هميشه به من مىگفت: تو شير خانهاى! با صددل يك دل، آرام با گوشه چشم، نگاهى به پشت سرم انداختم. خدا نشان هیچ مسلمانی ندهد،ديدم يك چهارپاى سفيد به قدوقواره يك خر، پابهپاى من مىآيد. زود چشم ام را از او گرفتم. در دلم گفتم نترس شايد خرِ كدام كس از قلعه رها مانده و سر از اينجا درآورده. خودم را دل دادم، دسته بيل را كه روى شانهام بود محكمتر فشار دادم و قدمهايم را تند كردم. باز در دلم بد آمد، كه نكند صحبتهاى كاكاميرآو راست باشد؟ دلم را به دريا زدم، بار ديگر، در حالى كه تندتند، قدم برمىداشتم و جوى و درخت را يكى به دو مىپريدم، پشت سرم را نگاه كردم. نه خير، خر كه خر است. مگر به جاى دم دنبه دارد. تمام نقلهاى كاكاميرآو از سرم تيرشد. توانم را جمع كردم روى پاهايم، يا على گفته جست زدم. دوپاى ديگه هم به قرض گرفتم، بدو كه نمىدوى. نفهميدم كه كى و چگونه كفشهايم را انداخته بودم. وقتى ديدم از آسياب دور شدهام و از نفس مىافتم، فكر كردم بايد دست از سرم برداشته باشد. دلم از سينه بيرون مىزد و پاهايم سست شده بود. باز به پشت سرم نگاهى انداختم. نهخير، خر سفيد مثل يك اسپ پابهپاى من چهارنعل مىدويد، و اگر دروغ نگفته باشم، يك زن باموهاى بلند و پريشان و چشمان پاره شده از بالا به پايين نيز به پشتاش سوار است. زن سوار روىپشت آن را زياد مطمئن نيستم كه واقعا بود يا پيش چشم من سياهسياه مىشد. چون فرصت نكردم در آن دقّت كنم. با ديدن اين منظره، بيل را انداختم و يادم نيست چندپاى ديگر قرض كردم، بدو كه نمىدوى…
وقتى چشم باز كردم، خالهجين كش در يك طرفام شيشته بود
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور