آرشیف

2015-1-28

عبدال قادر

گــــــــــــــــــــــدائي پنهان

(اين قصه يك واقيعت عيني است)

 

قصه اي پسري كه ناگمان وپنهان از نظر پدرش به كسب گدائي ميپرداخت وعيبش را قبول نداشت.
او از يكسو ميخواست پول گدائي بدون زحمت بدست آورد واز سوي ديگر مادر ناسكه اش را ملامت ميكرد كه اورا مجبور به گدائي نموده است.
رفتار نادرست وخشن مادرش سبب شده بود تا او بعداز طلاق گرفتن مادر اصلي اش به بيكاري و و ل گردي رو آورد از خانه نااميد بود وميدانست كه ديگر مانند سابق اوقات خوشي اش دوباره بر نميگردد. ومادر ناسكه اش برايش مثل فرزند خود محبت نميدهد وبه چشم حقارت به او مي بيند پسر گدا هنوز به شكل درست كسب گدائي را ياد نگرفته بود از حركات وسخنان اوچنين پنداشته ميشد كه بهانه مناسبي براي قناعت ديگران ندارد تا برايش پول بدهند. او وقتيكه حرف خودرا آغاز ميكرد فهميده ميشد كه سرگردان وبي اراده است.
روزي از روزهاي  تابستان گرم بود كه دروازه خانه باز شد وبچه نوجوان كه لباس خاكي نيمه تنه وكمي گرد آلود پوشيده بود اجازه دخول را با آوازلرزان از صاحب خانه خواست صاحب خانه با اشاره سر برايش اجازه داد تا بيآيد داخل پسر قدم هايش را تتدتر برداشت ونزديك آمدوسلام داد بلافاصله قصه گم شدن صد افغاني كه مادرش بخاطر آوردن سوداي بازار برايش داده بود بحضور صاحب خانه بيان كرد وبعدا گفت: اگر اين پول را من پيدانكنم بخانه رفته نميتوانم مادر من بسيار ظالم است مرا لت وكوب نموده شب مرا از خانه بيرون ميكند.
مرد جوان درحاليكه با دقت متوجه سنخان اوبود از وي پرسيد ؟ چگونه اين پول را مفقود كردي وآيا بياد نداري در كجا آنرا فرموش كرده باشي پسر ناگمان شده بود ونميدانست كه صد افغاني راچگونه ودر كجا فراموش كرده است.
پسر به مرد گفت: اگر ميخواهي مرا نجات بدهي صد افغاني برايم بدهيد مرد جوان  كه روا دار نبود اين پسر به گدائي عادت كند وحالا به ناحق زير شكنجه قرار گيرد در جستجوي راه حل بود واز پسر گداي گر خواست تا دمي درخانه نشسته شايد گرسنه شد باشد ونان بخورد پسر كمي عجله داشت واسرار كرد ميروم تا صد افغاني را پيداكنم مرد جوان بازهم به او دلداري داده وكمي نان وبرنج را آورد همرايش سر دسترخوان نشست وشروع كرد بخوردن آن درين اثنا مرد جوان به پسر گفت : نان بخور بچيم خدا مهربان است كه پدر ومادرت ازين گناهت بگذرند وترا عفوه نمايند. من هم كوشش ميكنم ترا از چنگال مادر بي رحمت خلاص كنم وحاضرم با پدرت گپ بزنم تا در باره سرنوشت وآينده ات توجه نمايد واينطور از حالت بي سرپرستي نجات يابي وبعدازين باعث رنج وزحمت تو نشوند.
پسري نو گدا كه سيزده سال عمر داشت وهم اكنون به صنف هفت مكتب بود از سخنان مرد خوشحال شد ومرد جوان به كنجكاوي زيادتر پرداخت وچند سوالي از او كرد وبرايش گفت : ميخواهم از سرگذشت زنده گي ومشكلات كه با آن روبرو هستي يك قصه بنويسم  واگر تو موافق باشي آنرا بيك روزنامه بدهم وچاپ شود.
پسر با شنيدن اين حرف وارخطا شده با التماس وزاري مرد جوان را كاكا خطاب نموده گفت : ازين كار خوداري كنيد من راضي نيستم در باره من چيزي نوشته نكنيد خير است كاكا جان من بدبخت ميشوم واگر پدرو مادرم خبر شوند بازچه كنم مرد به او گفت : درنوشته نامي از تو نميبرم واينرا هم كسي نميداند كه تو پسري كي هستي بي نام وگم نام يك چيزي نوشته ميكنم باز پسرك به عذر وزاري كردن شروع كرده از جايش بلند شده واز خوردن غذا دست كشيد وگفت : تادير نشده ميروم بارديگر ازمرد تقاضا كرد كه در باره او چيزي نوشته نكند برايم نقص ميكند مرد ديد كه پسر خيلي آشفته وحيرت زده شده دلش بحال او سوخت واورا اطمينان داد كه از او نام نميبرم وازين بيشتر سبب پريشاني او نخواهد شد پسر هنوز باور نداشت وحركت كرد تا از خانه بيرون وشود مرد جوان كوشش كرد  اورا متيقن سازد كه ازين راز كسي را خبر نميكند وبا اطمينان ومهرباني با حرف هاي ملايم ومحبت آميز اورا نوازش داده وگفت : پسرم اينقدر نوشته مهم نيست كم جرعت نباش هنوز نوجوان هستي غيرت وهمت داشته باش من همكار وغمخوار تو خواهم بود هركاري دنيا در گذر است در لحظات آخر پسر گفت : من هم وعده ميدهم كه  ديگر گدائي نميكنم.
 
پايان
چغچران
اسد  ١٣٨٨