آرشیف

2014-12-5

استاد غلام حیدر یگانه

گــاو ابلــق 3

(3)

گاو ابلق را نبي علف مي داد. مادر نبي تنها همين گاو را داشت. نبي مي گفت كه صاحب گاو من هستم و مادر جواب مي داد كه درست است. گاو ابلق هم فهميده بود كه نبي صاحب اوست. گاو هيچ وقت اين قدر صاحب كوچكي نداشته بود؛ اما اگر نبي مي گفت: « هاشي، هاشي! » گاو مي رفت پيشش. اگر مي گفت: « باش ! » ، گاو مي ايستاد و اگر مي گفت: « ايــخ ! » گاو مي خسپيد. مادر كه مي ديدش، مي خنديد و فهميده بود كه گاو ابلق خيلي با هوش است. نبي هم اين را مي دانست و خيلي از گاو راضي بود.
نبي ديگر به تنهايي گاو را مي برد و هيزم بار مي كرد؛ اگر گاو را خالي به جايي مي برد، سوارش مي شد و گاو بازهم از او متابعت مي كرد.
 
زمستان نزديك شده بود و مادر نبي فكر كرد كه بايد گندم بيشتري ذخيره كنند. يك روز مردي از ده دوري آمد و از مادر پول گــرفت تا گنـدم بدهد؛ اما او نمي دانست چه كسي را به دنبـال اين گندم بفرستد. نبي با خوشحالي به راه افتاد تا با آن مرد برود. مادر هم چاره اي ديگري نداشت و رضايت داد. آنها بايد گاو را هم با خود مي بردند و مرد جوال خالي را گرفت تا به پشت گاو بگذارد؛ اما گاو از او دور شد. مرد گفت: « باش ! » ؛ اما گاو ابلق نايستاد. گاو ابلق خيلي كلان بود. مرد مي خواست شاخش را بگيرد؛ اما گاو سرش را تكان داد. شاخهاي گاو كلان، كلان بود و مرد از گاو كمي دور شد. مرد را از گاو ابلق بد آمد و با آهستگي گفت:
ـ چه گاو بدفرماني!
نبي را از گپ آن مرد خوش نيامد. اما چيزي نگفت؛ پيش آمد و گاو ابلق را آرام كرد. نزديك چاشت بود كه آنها به راه افتادند. ده دور بود. و آن مرد بعض جاها از بيراهه ميرفت تا راه را كوتاه كند. كم، كم هوا تاريك شد و آخر نبي متوجه شد كه نمي تواند اطرافش را به خوبي ببيند. او كمي ترسيد؛ اما مرد، فهميد و با ملايمي خنديد و گفت:
ـ تو شبكور شده اي.
و افزود:
ـ پروا ندارد، به زودي جور مي شوي.
هنوز اهل ده بيدار بودند كه آنها به خانه رسيدند. نبي شب در آن جا ماند. دلش تنگ شده بود. اما صبح كه گاوش را ديد، دوباره خوشحال شد.
گاو را بار كرده بودند. گاو نشخوار مي كرد و نبي كه ديد گاوش سرحال است خوشحال تر شد.
مرد كمي نان هم به نبي داد تا در راه بخورد و بعد به او گفت:
ـ بارت كج نمي شود. كمر جوال را دوخته ام تا گندمها از يك طرف به ديگر طرف نريزند.
نبي نديده بود كه كسي جوال را اينطور بدوزد و از اين كار خوشش آمد و دانست كه بارش نخواهد افتاد.
مرد گفت:
ـ زودتر برو كه هوا روشن باشد و برسي.
بعدا گفت:
ـ اين راه غلطي ندارد، چرت نزني !
نبي بيشتر خوشحال شد و گاو را تند كرد و كم، كم از ده دور شد. راه كلان بود؛ گاو از راه نمي گشت و نبي به دنبالش بود. نبي كه گرسنه شد، نانش را خورد و در آخر، يك، دو لقمه به گاو هم داد. اوهنوز زياد مانده نشده بود كه پيشين شد. نبي در آن وقت سر يك دو راهي كلان رسيده بود. او كمي توقف كرد. نمي دانست كه كدام راه را بگيرد و متوجه شد كه گاوش راهي را گرفته و از او دور مي شود. او دويد ، گاو را توقف داد . او را آورد و از راه ديگر حركت كرد. نبي فكر كرد كه راه درست را انتخاب كرده است. كم كم سايه هاي كوهها افتادند و نبي به قرية كوچكي رسيد. او ديگر فهميده بود كه راه را غلط كرده و مردم هم در آنجا به او گفتند چگونه برگردد و راه را پيدا كند.
نبي گاوش را برگردانبد و تا دو باره به دو راهي رسيد، هوا تاريك شد. دل نبي تنگ شده بود. او متوجه شد كه نمي تواند دورترها را به خوبي ببيند. يادش آمد كه شبكور شده است. دلش بيشتر گرفت.
گاو تند تر شده بود و نبي ديگر هيچ جا را ديده نمي توانست. او دم گاو را گرفته بود و زود، زود از دنبالش قدم مي زد. نبي را كم كم، هول گرفته بود. او مي فهميد كه گاو بعض وقتها از بيراهه مي رود، اما نمي دانست كه گاو به كجا خواهد رفت. يك بار دلش شد كه گاو را « باش ! » بگويد تا بايستد؛ اما نگفت. باز دلش شد كه گاو را « ايخ ! » بگويد تا بخسپد و صبح كه هوا روشن شد برود به خانه؛ اما پشيمان شد، اين كار را هم نكرد و به فكرش آمد كه بهتر است همچنـان از دنبـال گـاو برود و راهش را ادامـه دهد. نبـي دم گاو را محكمتر گرفت تا از او جدا نشود. خيلي راه رفتند. نبي هيچ مانده نمي شد. كم كم گاو به خانه نزديك مي شد و نبي از سرگردنة نزديك صداي سگهاي قريه خود را شنيد. كمي بعد تر، چراغ خانة خود را نيز ديده توانست. نبي زمينهاي آن جا را خوب بلد بود و فهميد كه باز هم گاو، خود را به بيراهه انداخت. او اول تعجب كرد، اما به زودي به ياد آورد كه آن مرد، بعض وقتها آنها را از بيراهه برده بود تا راه را كوتاه كند و فهميد كه چرا گاو در طول راه، گاهي از بيراهه مي رفت. نبي از هوشياري گاو حيران مانده بود و به يادش آمد كه گاو چطور بر سر دو راهي هم راه خانه را شناخته بود. نبي در دلش از خود پرسيد: « او از من هوشيار تر است ؟ » و او را به خودش خنده گرفت. او در خانه همه قصه را به مادرش گفت و هردو را از گاو ابلق خوش آمده بود.   (پايان)