آرشیف

2014-12-5

استاد غلام حیدر یگانه

گــاو ابلــق 1
 

(1)

 
اول بهار بود. مادر نبي گاو را تازه خريده بود. گاو خيلي لاغر بود. همسايه ها جمع شده بودند و آن را تماشا مي كردند. يكي از آنان به گاو اشاره كرد و گفت:
ـ استخواندار است ،‍ گاو خوبي خواهد بود.
نبي از ديدن گاو خوشحال شده بود. گاو، ابلق بود، به گاو سابق همسايه مي مانست و نبي هميشه آرزو مي كرد چنين گاوي داشته باشند.
 مادر گفت:
ـ اين گاو جوان است، بيشتر كلان خواهد شد.
مادر كمي نان خشك را به دهن گاو نزديك كرد. گاو با زبان درازش نان را گرفت و شروع به جويدن كرد.
مادر با خوشحالي گفت:
ـ گاوي كه طعام بخورد، زود چاق مي شود.
و با خود فكر كرد كه بعد از اين بايد سبوسها و ريزه هاي نان را جمع كند و به گاو بدهد.
نبي مي فهميد كه گاوي كه طعام مي خورد، زود چاق مي شود و مي فهميد كه اين گاو جوان است و كلانتر خواهد شد و اين چيزها او را خوشخال تر مي ساخت. او اين گپها را به بچه ها مي گفت و بچه ها كه گاو را ديده بودند با علاقه به نبي گوش مي دادند.
آخور گاو، از دروازه خانه دور نبود. وقتي كه نبي از كنارش مي گذشت، گاو به آرامي به او نگاه مي كرد و علفها را مي جويد. گاو فهميده بود كه نبي هم صاحب اوست؛ اما نبي زياد جرات نمي كرد به او نزديك شود. گاو چشمهاي كلان، كلان داشت؛ دهنش فراخ بود و خيلي علف مي خورد. چند وقت كه گذشت، گاو چاق تر شد و متوجه شدند كه كلانتر هم شده است.
يك روز نبي ناني را به خانه عمويش مي برد، گاو به او نزديك شد. او را بو كشيد و تا نبي به خود جنبيد، گاو گوشة نان را به دهانش كشيد و نبي وارخطا، چيغ زد و به داخل خانه دويد. همه نان در دهن گاو مانده بود. مادر نبي فهميد كه چه روي داده است. او نبي را ملامت كرد. نبي با خود فكر كرد كه بايد زودتر متوجه حركت گاو مي شد. او بيشتر فكر كرد و كمي از گاو ترسيد. لكن گاو، از نبي خيلي راضي بود. 
مادر مي دانست كه گاو آنها طعام را بسيار دوست دارد. او رفت، گاو را از دروازه خانه دور تر كرد. بعد آمد، نان ديگري برداشت و برد به خانه عموي نبي. به راستي در آن جا منتظر نان بودند. مهمان آمده بود و نان كفايت نمي كرد.
 
بهار گذشت و تابستان هم به آخر رسيد. خانه ها به ييلاق بود. يك روز، نزديك عصر، نبي در بيرون با بچه ها بازي مي كرد و گلة گاو كه از چرا برگشته بود به آنها نزديك شد. گاوها يك ديگر را شاخ مي زدند و به سرعت مي دويدند. گاوها بيشتر وقتها همين طور از چرا برمي گشتند. بچه ها تا آنها را ديدند گريختند. نبي كه از همه كوچكتر بود، خيلي ترسيده بود و تا دو قدم برداشت، پايش به كلوخي خورد و به زمين افتاد.
مادر نبي كه متوجة او شده بود، از دروازة خيمه به سوي او دويد. گـلة گـاو به نبي رسيـده بود. گـاو ابلـق پيش روي همــه حركت مي كرد و به نبي كه رسيد فوراً ايستاد. حيوان، صاحبش را شناخته بود. او در آن جا به زودي شاخهايش را به طرف ديگر گاوها گشتاند تا از نبي محافظت كند.
گاو ابلق از همه قويتر شده بود و گاوهاي ديگر از ترسش راه خود را كج كردند.
هوا از گرد و خاك تاريكتر شده بود و مادر بزودي خود را به نبي رساند. او را از زمين بلند كرد. نبي سلامت بود. گاو ابلق باشاخهاي كلان، كلانش از او نگهداري مي كرد. مادر خيلي خوشحال شد و از خوشحالي مي خواست گردن گاو ابلق را ببوسد، اما گاو كه ديد صاحبش صدمه نديده است، با سرعت حركت كرد و به دنبال ديگر گاوها رفت.   (پايان)