آرشیف

2015-1-28

عبدال قادر

پیر زن و چوپــــــــــــان

 

بود نبود یک پیرزن بیچاره بود او از بیکسی شب روز در کوه ها زنده میکرد در آن محل یک چوپان هم هرروز در کوهها رمه خود را میچراند یک روز متوجه شد که یک پیرزن از غار کوه برا آمد در پیش پیرزن  رفت وبه پیرزن گفت تو هر شب در این غار تاریک چطور زندگی میکنید پیرزن گفت : پسرم من دیگر جای ندارم پیرزن به چوپان گفت برو که رمه هایت نروند چوپان گفت من شما را چطور رها بکنم شما مثل مادر من هستید من هم مادر ندارم پیرزن گفت حالا بروید چوپان رفت پیرزن هم رفت که خار وخا شه جمع بکند وقتی که در کوه میگشت  دید که دو گرگ گرسنه  بسوی رمه چوپان میروند ومیخواهند به رمه حمله کنند پیر زن دوید وفریاد زد  چوپان که فریاد پیرزن را شنید  زود خودرا به رمه رساند ودید که خطر متوجه گوسفندان او شده است فورآ تفنگ که بخاطرمحافظت و شکار با خود داشت گرفته وگرگ ها را نشانه گرفت یکی ازین گرگ ها کشته شد ودیگری فرار کرد ورمه چوپان از خطر گرگ ها ی درنده نجات یافت چوپان از کمک پیرزن خوش شده و بعد از آن روز پیرزن وچوپان در غارهای کوه باهم زنده گی میکردند وچوپان از شیر گوسفندانش برای پیرزن میداد اورا مادر خوانده بود پیرزن هم کالا چوپان رامیدوخت ومیشست وبرایش نان تیارمیکرد در همان نزدیکی ها تنها این دونفربودند که در غار زنده گی میکردند واز خطر حیوانات درنده به کمک یکدیگر خودرا محافظه میکردند پیرزن هم نسبت به گذشته رمه را بیشتر هوش میکرد واز تنهای نجات یافت چوپان نیز یک غمخوار پیدا کرده بود زندگی این مادر وپسر با محبت ودوستی سپری میشد.     
پایان
 چغچران
عقرب  ١٣٨٨