آرشیف

2014-12-15

محمد رضا احسان

پیر زن حریص و درخت لیمو

 

در زمان سابق یک مرد پیر همراه زن پیرش زندگی میکردند. این هردو هیچ اولاد نداشتند و بسیار فقیر بودند.
  یک روز زن پیر به مرد گفت:
"به  جنگل برو و یگان تا درخت لیمو را قطع کرده و به  خانه بیاور تا برای سوخت استفاده کنیم".
مرد جواب داد:
"بسیار خوب  میروم تا درخت لیموی را قطع کرده و به خانه بیاورم".
مرد یک تبر گرفت و به جنگل رفت.
او یک درخت لیمو را پیدا کرده و تبررا بالا برد و می خواست که قطع کند، که درخت لیمو به زبان آمد و گفت:

  •          پیر مرد؛ لطفا مرا قطع نکن من یگان آرزوی ترا در همین  روز ها بر آورده میسازم.

   مرد اول از سخن گفتن درخت به زبان انسان ها بسیار ترسید و تبر را از دست خود انداخت و برای لحظه یی متحیر ایستاد و بعد به طرف خانه رفت و داستان را که اتفاق افتاده بود برای پیر زن گفت.
پیر زن بسیار ناراحت شده و گفت:

  •          تو چقدر نفهم هستی  ای شوهرم، زود پس برو و به درخت لیمو بگو که  برایت یگ اسپ و یک گاری بدهد. زیرا من تو خیلی زیاد قدم میزنیم و خسته میشویم.

مرد جواب داد:

  •          بلی شاید راست میگویی.

مرد کلاهش را سر کرده و بطرف جنگل روان شد.
او نزد درخت لیمو آمد و گفت:

  •          درخت لیمو! درخت لیمو! زن پیر از تو یک اسپ و یک گاری میخواهد.

درخت لیمو جواب داد:"بسیار خوب آنها را بتو خواهم داد حالا خانه برو".
مرد پیر خانه رفت و و متعجانه دید که یک اسپ و یک گاری مطیع در پیش خانهء شان ایستاد است.
مرد رو به زن پیر خود کرد و گفت:" خوب حالا یک اسپ و یک گاری داریم".
زن گفت:
"ببین مرد حالا برو و از اش یک خانهء نو بخواه، خانهء ما کهنه شده و شاید در کدام وقت فرو بریزد".
مرد پیر باز به جنگل آمد و از درخت لیمو یک خانه خواست.
درخت لیمو جواب داد:
"بسیار خوب برگرد تو آنرا خواهی داشت".
مرد پیر به خانه برگشت و چیزی را که می دید به سختی میتوانست باور کند، حالا یک خانه جدید در آنجا بود. دو انسان پیر، بسیار خوشحال بودند و مانند اطفال از فرط خوشی بازی میکردند.
اما زن پیر باز به مرد گفت:
"حالا برو پیش درخت لیمو و به تعدادی مواشی و مرغ ها از او بخواه، اگر آنها را نیز داشته باشیم دیگر چیزی نیاز نداریم".
مرد برگشت و چیزی را که پیر زن گفته بود برای درخت لیمو رساند. درخت لیمو درجواب گفت که آنها را نیز خواهی داشت حالا خانه برو. پیر مرد به خانه برگشت و مواشی و مرغ های بیشمار دید و خیلی خوشحال شد و به پیر زن گفت:" حالا دیگر چیزی نیاز نداریم".
پیر زن جواب داد:

  •          این نظر تو است.باز برو و از درخت لیمو یکمقدار پول بخواه، ٱنوقت خوب میشود.

مرد به ناچار نزد درخت لیمو آمد واز درخت لیمو یکمقدار پول خواست. درخت لیمو جواب داد:"بسیارخوب تو آنرا نیز خواهی داشت".
مرد خانه برگشت و ناباورانه دید که زنش در پشت میز درحال شمار کردن پول وسکه ها است.
زن پیر گفت: "حالا ما سرمایه دار هستیم اما مردم سرمایه دار باید ترس داشته باشد. بناء برو و از درخت لیمو بخواه که همه را از ما بترساند و از ما محافظت کند".
مرد بناچار به جنگل رفت و و از درخت لیمو چیزی را برایش گفته شده بود خواست. درخت لیمو باز هم گفت بسیار خوب برگرد.
پیر مرد برگشت و دید که پولیس ها از خانهء او محافظت میکند.
اما حتی این چیز ها نتوانست پیر زن را قانع کند و گفت:"حالا چیزی دیگری است که آرزو کنیم برو و از درخت لیمو بخواه که مردم قریه برای ما کار کند و خدمت گار ما باشد".
مرد پیر برگشت نزد درخت لیمو و از اش آنرا خواست. درخت لیمو برای یک لحظه خاموش ماند و بعد گفت:
"خانه برو و من آخرین کار را برای تو میکنم".
مرد پیر خانه رفت و دید که زن او همراه همان کلبهء کهنه در مقابلش است و خانهء جدید و ثروت وهمه چیزشان رفته است.
درنتیجه چون پیر زن میخواست که مردم را برده خود سازد، درخت لیمو آنها تنبیه کرد و نشان داد که حرص زیاد انسان را تباه میکند.
 
نوت:من در راستای ترجمه تازه وارد هستم در صورت اشتباهات و کم کاستی ها عفو میخواهم