آرشیف

2015-1-26

محمد دین محبت انوری

پـنـد از پـــرنــــده

در روز روشن طلائی وهوای نرم وملایم بهاری از راه میرفتم وپرندها، مرغک های صحرائی را دیدم که سخت به زنده گی وطبیعت عشق میورزیدن وبآن احترام میکردند.لحظات زندگی خودرابه محبت ودوستی سپری میکردندوازخوشی دردشت وکوه آرام نمی گرفتند.من گرچه ملال ، غمگین ودراظطراب بودم وخیال سر نوشت وجنجال خودرا در سر داشتم که ناله وفریاد دل انگیز مرغکان فضای اطراف مرا دیگر گون ساخته بود از خود بیرون آمدم وهواسم راجمع نموده متوجه پرنده گان شدم. خوشی ونوائی شوریده با رفتار نیک ونازنین  آنها فکر مرا به جهان دیگری برد که لایق دیدن وشنیدن است.از محبت وهمدلی پرنده های کوچک وقشنگ دلم نرم گشت هرچه بیشتر مشغول تماشای زنده گی ایشان میشدم از زنده گی خودم پشیمانی میکردم وشوق پرنده بودن ودربین آنها بودن بر سرم میآمد که دوباره بخود آمده ومتوجه شدم من آدمی زاده هستم چطور میتوانم مانند پرنده باشم. البته از امکان وتوان بنده دوراست که نمیشودچنین موجودی باشم  واما دست کم ازین عاشقان طبیعت وزیبائی خداوندی چیزی را پند بگیرم یقینآ همان  پرنده هااعتقاد مرابه دوستی ، صلح،زنده گی وبنده گی بیشتر ساخت .وبا خود گفتم:  درعشق او پرنده وار باید زیست.

پایان
چغچران
ثور  
۱۳۸۸