آرشیف

2015-1-26

محمد دین محبت انوری

پــــــــاد شـــاه و دزد

در زمانهای قدیم پادشاهی در یک سرزمین پادشاهی میکرد.همه امورات حکمت داری اش خوب بود ولی از گرفتن یک دزد عاجز مانده بود.  این دزد هروقت در همین شهر دزدی میکرد وعساکر پادشاه نمیتوانستند اورا دستگیر کنند. دزد از جمله دزدان ماهری بود که به شرط دزدی میکرد. روزی وزیراول پادشاه گفت: من دزد را دستگیر میکنم. از پادشاه خواست تا چند راس شتررا ازخزانه طلا بارنموده و دراختیارش بگذارد.   پادشاه قبول کرد وزیر به چند نفر محافظ وظیفه داد از سر شب تا دم صبح شترهارا به نوبت در کوچه وبازار بگردانند. دزد حتمی حمله ورمیشود آنگاه دستگیرمیشود. دزد ازین اقدام وزیر خبر شد وگفت: نامردی است که دزدی نکنم شب محافظین را تعقیب میکرد تا اینکه دید آنهارا خواب میاید نزد یکی از محافظین رفت وگفت: حالا نوار شتر را برای من بده ونوبت من است. خودت برو استراحت کن شترهارا دزدید وبخانه اش برد بعداز چند دقیقه محافظین از یکدیگرمی پرسیدند که شترهارا چه کردی وبالای همدیگر تهمت میکردند. که من به نوبت خود شتر را برایت سپردم  خبر دزدیدن شترها به پادشاه رسید.  وزیرهم ازین کارش نزد پادشاه خجالت بود ودرهمین وقت یک پیرزال رفت نزد پادشاه وگفت: من دزد را پیدامیکنم. پادشاه برایش انعام گذاشت وگفت : اگر دزد را پیداکردی به اندازه قدت جواهر وطلا برایت میدهم. پیرزال خانه بخانه شهر میگشت ومیگفت هرکس گوشت شتر داشته باشد بخاطریكه پسرم مریض است کمی برایم بدهد. تا اینکه بخانه دزد رسید ومادر دزد دلش بحال پیرزال سوخت واز گوشت شتر برایش داد. پیرزال با خوشحالی بسوی خانه پادشاه میرفت که دربین راه دزد پیرزال را دید وپرسید بخاطرچه بخانه ما رفته بودی پیر زال گفت: پسرم مریض است کمی گوشت شتر پیداکردم دزد برایش گفت: مادرم چقدر سخت است برگردتا  کله شتر را برایت بدهم پیر زال ازین حرف خوشحال شد با خود گفت :  کله شتررا ببرم  ثبوت خوب است دزد پیرزال را بخانه آورد وسرش را برید پادشاه منتظر پیرزال بود  پیرزال هم لادرک شد درین وقت دختر پادشاه گفت : من میخواهم دزد را دستگیر کنم. پدرش گفت بسیار خوب هرچه در خدمت تو است دختر پادشاه هدایت داد چند خیمه را درگوشه ای از شهر برپاکنند او شب را درآنجا بگذراند. ودرتمام شهر آوازه بخش شد که دختر پادشاه بخاطر گرفتن دزد شب وروز درخیمه به استراحت گاه رفته است. دزد با شنیدن این خبر رفت تا شب را همراه دختر پادشاه سپری کند. همان شب اول رفت نزد یک دکاندار تا چند کیلو شرینی وچای بخرد دید همه دکانها بسته است سری بام دکانها میگشت وصدامیزد یک دکاندار که بیدار بود دزد ازوی خواهش نمود که درخانه مهمان دارد هرچه زودتر کمی شیرینی وچای برایش بدهد. دکاندار مقدارچای وشیرینی را از سوراخ بالای بام  برایش داد.  دزد دست این دکاندار را از بیخ کنده وبا خود برد و رفت نزد دختر پادشاه تمام شب همراه دختر پادشاه در خیمه بود هنگام صبح برای رفع معذرت خواست بیرون برود دختر پادشاه قبول نکرد وگفت: هیچ امکان ندارد اجازه نمیدهم بیرون بروی هرمشکلی داری داخل خیمه برطرف کن بالاخره دزد گفت: دستم را بدست خودمحکم بگیرتا رفع ضرورت کنم دختر پادشاه قبول کرد دزد دست کنده شده دکاندار را بدستش داد وخودش فرارکرد بازهم دختر پادشاه خوش بود اگر دزد فرار کرده دستش مانده است.  وفردای آنروز پادشاه امر کرد تمام مردم شهر به دربار حاضر شوند وهیچ کس درخانه وجای دیگری نباشد. مامورین پادشاه همه شهر را پالیدند تنها یک دوکان مانده بود که دكانش قفل بود وبرای پادشاه گفتند پادشاه گفت: دروازه دکان را شکستانده وکسی اگر باشد حاضر کنید مامورین دروازه دکان را بازنموده دیدند یک نفر افتیده وناله میکند اورا نزد پادشاه آوردند پادشاه پرسید. دكاندارواقع راحکايت کرد دختر پادشاه ازین تدبيرخود نا امید شد. روز دیگر یکی از وزیران دربارپادشاه گفت: من هم میخواهم دزد را دستگیر کنم پادشاه پذیرفت وزیر مقداری پول نقد را دربین بازار ریخت ومتوجه بود  که هرکس خودرا برای گرفتن پول بزمین خم کند دستگیرش کنند. دزد برای دزدیدن پول ها رفت نزد موچی ویک جوره کفش بزرگ برای خود ساخت کف کفش هایش را سرش زد وتمام روز آزاد در بین شهر قدم میزد وپایش را بالای سكه هاي پول  میگذاشت تا اینکه روز گذشت و  پول ها جمع میشد ولیکن کسی خودرا خم نمیکرد این چال وزیرهم نتیجه نداد وپول ها از بازاردزدیده شد. با گذشت زمان روزی یکی از پادشاهان  کشورهمجوار ازین موضوع آگاه شده وبرای این پادشاه  پیقام فرستاد که حیف است بر توکه درچنین سرزمینی حکمروایی میکنی. با اینقدر لشکر وسپاه یک دزد را گرفته نمیتوانی با رسیدن این پیام  پادشاه خیلی شرمنده وغمگين شده فرداي آنروزي اعلان نمود بشرطی آن دزد خودرا برایم معرفی کند وهمان  پادشاهی که مرا سخنان ناسزا گفته زنده نزد من بیآورد تخت پادشاهی خودرا برایش تسلیم میکنم صبح آنروز دزد حاضر شد وگفت : منم دزد معروف شهر وحاضرم آن پادشاه  را نزد شما حاضر نمایم. دزد به دنبال پادشاه به آن شهر سفر کرد وقتی نزدیک خانه پادشاه شد روی خودرا نقاب گرفته وبه شکل یک حیوان وحشتناک خودرا تیار کرد همه جای بودوباش پادشاه را زیرنظر داشت موقع که پادشاه داخل حمام میشود همین وقت خودرا به اومیرساند وپادشاه ازدیدن این حیوان بد شکل به هیجان می افتد ومیگوید تو کی هستی؟ دزد میگوید من عزرائیل هستم.  از جانب خداوند بخاطر گرفتن نفس تو آمده ام ودرهمین جا باید روح ازتن تو بگیرم پادشاه خیلی زاری کرد که برایم کمی وقت بده ولی دزد قناعت نکرد وباز پادشاه گفت : تا نزد خداوند مرازنده ببر من یکبار دیگر طالب عمر شوم دزد گفت: به شرطیکه همینطوریکه در حمام هستی داخل صندوق شو وترامیبرم وقتی گفتم پشک نر بیرون بیا از صندوق بیرون شو و وسخن بگو. پادشاه قبول کرد دزد که از قبل صندوق را آماده کرده بود پادشاه را داخل صندوق انداخت ونزد پادشاه خود آورد. وهمه وزیران جمع شده در نزد همه  سر صندوق را بازکرد وگفت : پشک نر بیرون بیا پادشاه سرازصندوق بیرون کرد دید که نزد همان پادشاهی است که بخاطر دستگیر نمودن یک دزد اورا بی کفایت وناسزا گفته بود.  درین وقت پادشاه برایش کالا میآورد بعدازآن هردو از پادشاهی دست کشیده وهمه قدرت را برای دزد تسلیم میکنند.

 
پایان
چغچران
اسد ۱۳۸۸