آرشیف

2015-1-27

محمد دین محبت انوری

پشک بــــــــــی غیرت

 

 

پشک رنگ خاکستری مایل به سیاه، برای موش ها ترس وهیبت ایجاد میکرد اودرطفلی ازمادر یتیم مانده بود ودرخانه ما پناه آورد ازوقتیکه موش گرفتن را یادگرفت اول موش های خانه مارا تمام کرد. مابعد روزها وشب ها بیکار میگشت ماهم میدیدیم که گشت وگذار موش ها از خانه قطع شده است. ولی بیکاری پشک برای ما خوش آیند نبود زیرا درهروقت صرف طعام به کناردسترخوان می آمد وبچه ها برایش نان میدادند پشک هم نانرا به مزه گوشت میخوردوغرمیزد. معلوم میشد که داخل خانه موش به چنگش نمی آمد یگان روز ازغار وسوراخهابه سختی وانتظارزیاد موش میکشیدهمان روزنان خشک را به لب نمیزد.نصیب پشک هم مثل آدمها بود روزی اش به ساده گی ویک اندازه بدست نمی آمد طوری پیش می آمد که روزها گرسنه لب خشک میگشت ولی در روز های دیگرازسیری موشهای شکارشده را زیرخاک میکرد.
روزهای بی غیرتی پشک وقتی بود که موش نمیگرفت ونان میخورد خوردن گوشت درخانه ما چندان رواج نداشت حد اکثر اگرهفته یک بار بوی شربای گوشت به مشام ما میرسید وهمان شب همه ازخوشحالی جست وخیزک میزیدیم چون نان آورخانواده چند نفری ما یک نفربود که تنها بامعاش ماموریت زندگی بخورنمیر مارا تامین کرده بود.پشک هم که حال غریبی ما را دیده بود به خوردن نان خشک قناعت میکرد جان پشک چون تن مرد فقیرلاغراندام وباریک شده بود.
هرکس که به پشک نان خشک می انداخت این حرف را هم برایش میگفت:
بخور پشک بی غیرت موش گرفته نمیتوانی! 
پشک حرف زده نمیتوانست میو میو میکشید وسوی مابا چشمان بازوبسته می دید.
بعد از آن بچه ها پشک را بنام بی غیرت وبیکاره صدا میکردند وگاهی هم همان نان خشک را برایش نمیدادند وهمرای چوب برپشتش میزدند وازخانه بیرونش میکردند.
مدتی شده بود که پشک بیرون از حویلی محل شکار موش را یافته بودویک یکی از موشهارا ازسوراخها میگرفت وبخانه می آورد. دمی با آنها بازی میکرد وبعد موش نیم جان را ازگلون تیرمیکرد وباز سرحال آمده ومستی میکرد چند روزی میشد که پشک از منت وزدن لگد بچه های خانه درامان بود. هرباریکه پشک با موش بخانه می آمد بچه هاهم خوشحالی کرده نزدیک اش میرفتند وپشک هم موش را با اشتهای بازمیخورد ودوباره به دنبال موش دیگرمیرفت ودیری نمیگذشت که با موشی دردهن برمیگشت وغرغرمیزد موش بیچاره ناله وزجه میکشید وجزوپز میکرد ودمبک میزد بچه ها از هنجره صدای پشک می دانستند که موش به دندان دارد.
روزی از روزها چشمان پشک متوجه سوراخ موش بوده وپهلوی دیوار حویلی خفته بوده که سگی از راه میگذشت ناگهان پشک رامی بیند وبالایش حمله میکند پشک که غافل گیرشده بود راه فرار را گم کرده با عجله و وارخطایی ازجایش می پرد ومی بیند که درکنار دیوارخانه پایه بلند برق استاده است به چالاکی وتیزی به تنه پایه بالا میشود ودرهمان لحظه صدای خروپرعجیبی میکشد و دم وموی پشک ازترس وهول دوبرابر میگردد وازسرپایه به پایین نگاه میکند که سگ هنوز درزیر پایه استاده است.
سگ لحظه ی منتظر پشک میماند ولی می بیند پشک به چنگش نمی آید نا امید شده براهش میرود.
این اولین خطری بود که پشک در راه پیداکردن روزی حلال دیده بود.
بعد از آنروزها پشک کنار دیوار حویلی به شکار میرفت اما اول سربام خانه بالامیشد اطراف خودرا میدید وبا احتیاط به پیداکردن وزیرنظرنمودن موشها شروع میکرد بچه های خانه از ماجرای پشک وسگ آگاه شده بودند، مخفیانه باهم کناردروازه می رفتند وپشک راتقیب میکردند آنهاخوش داشتند که اگرباری دیگر سگ بالای پشک حمله کند صحنه را تماشا کنندوحد به طرفداری ازپشک سگ را به سنگ بزنند.
تا که موش های اطراف حویلی خلاص میشد خوشبختانه باردیگر پشک با سگ بدخوی مقابل نشد.
بچه ها دوباره ازپشک توصیف میکردند ونام بی غیرت را ازسرش کما کان دورکرده بودند واگر کسی هم به اشتباه پشک بی غیرت میگفت دیگران بیادش میدادند که پشک حالا موش می آورد.
وهمچنان گاهی درخانه ما گوشت پخته میشد سهم پشک را هرکدام از حصه گوشت خود جدا میکردیم وپیش رویش میگذاشتیم.
پشک باخوشحالی وسربلندی درخانه می خفت وخرخرمیکرد.
چند روزی پشک سرموشهای اطراف خانه قیامت آورده بود وموشهارا گرفته میله میکرد.
روزی رسید که موشهای اطراف حویلی ما خلاص شده بود وپشک بادهن خالی بخانه می آمد وباز سر دسترخوان میومیو میزد وباچشمان سبز وبرقی اش بطرف ما دهانش را باز میکرد ونان میخواست بچه ها یک توته نان خشک را بسویش می انداختند وبنام بی غیرت صدایش میکردند پشک مظلومانه میومیو میزد ونان را گرفته وبه گوشه ی رفته میخورد.
بعضی وقت ها پشک ازبیرون خانه موقع خوردن نان شام می آمد کسی برایش دروازه را بازنمیکرد بیچاره چند بار میو میو بلند میکشید کسی متوجه اش نمیشد و برایش چیزی نمیداد کوشش میکرد ازدم شیشه کلکین خودرا نشان بدهد وقتی نا امید میشد پس میرفت وچند شب دیگربخانه نمی آمد.
پشک دانسته بود که موش گرفتن قدراورا زیاد میکند باز درجستجوی موش ها میشود شب ها وروزها دیده نمیشد اما زمانیکه موش رامیگرفت، بسوی خانه به صدای بلند وغره زنان می آمد. باردیگر بچه ها به جلوی رویش میرفتن واوهم موش دهانش را به آنها نشان میداد.چند لحظه معطل میشد واو را میخورد. دمی درخانه استراحت میکرد ودوباره ازخانه بیرون میرفت بچه ها نمیدانستند که پشک موشهارا از کجا می آورد ولی حدس وگمان میزدند که ازخانه های همسایه ها آورده باشد.
همین طور پشک به آوردن موشها از راه دورادامه میداد وهرباریکه موش را بخانه می آورد اگر کسی نزد اونمیرفت،گوش هارا هج می نمایاند وکوشش میکرد شکارش را برای بچه هانشان بدهد وخوشی دلش را با میومیووغرغر زدن خالی میکرد. زمانیکه یکی از اعضای خانواده به نزدیک پشک میرفت پشک آرام میشد وموش خودرا پیش روی آنها زود نوش جان میکرد.
آنروزها وقت آمدن پشک معلوم نبود بعضی وقت نصف شب هم میومیو زده بدرخانه می آمد که همه درخواب میبودند اما پشک تاکه دروازه برایش بازنمیشد برنمی گشت ومیومیو می کشید. ازین عمل پشک اعضای خانواده بیزارشده بودند. پدر ومادربرای بچه ها میگفتند که هروقتی پشک می آید بخانه راه ندهید اورا بزنید تا برود چون صدایش دلخراش وزشت است.
پشک خبرنبود که صدایش مانند صدای یک سگ لک وقوی شده است.
بچه ها به زدن وازیت پشک شروع کردند اما هرچند پشک را می زدند ولی او ازکردار خود دست بردار نبود بعدازآن وقتی پشک داخل حویلی میشد اطفال کوچک از صدایش وحشت میکردند وبزرگان حوصله شنیدن صدایش را نداشتند وکلمه بی غیرت وپشک بیکاره از یاد شان رفته بود، حیران بودند چطورازشرصدای پشک بی شرم خودرا نجات دهند. تمام خانواده از گرفتن موش وآمدن پشک تنگ آمده بودند لیکن پشک با وفاداری موش میگرفت وموشهایش را درجای دیګر نمیخورد مستقیم بخانه می آورد.
ودربرابرچشمان خانواده نوش جان میکرد وازغم وسودای لذت شکار موشها فرصت نداشت که بخانه بماند استراحت کند ویا نان بخورد.اعضای خانواده ازجهت صداقت وفعالیت پشک به حیرت گیرمانده بودند. بعدها قبل ازینکه پشک داخل خانه شود به هدایت بزرگها بچه های کوچک به جلو رویش میرفتند وخوردن موش را ازنزدیک مشاهده میکردند،پشک با تکان دادن سرش موش را زیردندانهایش می جوید وصدای شکستن استخوانهای موش بگوش شان شنیده میشد.

 

پایان
چغچران
سنبله ١٣٩٢