آرشیف

2015-1-28

عبدال قادر

پســـــــــر و سگ

بود نبود یک پسر بود  او همیشه سگ ها وپشک ها ودیگر حیوانات را آزار میداد  دیگربچه هااین کار را نمیکردند اما دربین بچه ها
فقط یک پسر بودکه به سگ ظلم میکرد  
سگ درحالیکه به کسی کاری نداشت وپسرک با او دشمن شده بود وهمیشه سگ را با سنگ میزد.
یک روز سگ بسیار گرسنه شده بود وهرطرف میدوید تا که یک بچه خوب برایش نان آورد وسگ به بسیار آرامی نان را خورد وبا خود گفت : ای خدایا این پسر برایم کمک بزرگ کرده است پسر از پیش سگ رفت سگ در یک جای سرد خوابید وآن پسر که سگ را میزد آمد وبا یک چوب کلان به پشت سگ زد وفرارکرد سگ بخداوند داد کرده گفت: ای خدای من از دست این پسر بسیار عذاب دیده ام. روزی دیگر وقت شام بود که سگ از ترس پسرمضر درجای پنهانی رفت وخوابید وقتی صبح شد وپسرک از راه میرفت دید که سگ خوابیده است با سنگ بزرگ بر سرسگ محکم زد اینبارسگ که قهرش آمده بود دنبال اش دوید واز پایش گرفت وپای اورا زخم کرد پسرک دادمیزد درین اثنا پدرش خبر شده پسرش را به نزد داکتر برد داکتراورا دید وبرایش گفت: پای پسرت را سگ دیوانه گزیده است وپای او عيبي ميشود بعدازينكه پايش عيبي شد به درستي نميتوانست كاركند وگردش نمايد و به مشکل راه میرفت از كاريكه كرده بود پشیمان بود با خود میگفت کاشکی سگ بیچاره را نمیزدم وحالا پایم عيبي  نمیشد من بسیار کار خراب کردم اگر خداوند مرا ببخشد خوب خواهد بود دیگر حیوانات را آزار نمیدهم .
 
پایان
    چغچران  
   سرطان ١٣۸۸