آرشیف

2015-2-7

محمد نبی

پسر زحـمـــت کـــش

 
بودنبوددریکی ازقریه کوچک پسرزحمت کشی بنام حامدبود.حامدیک مادرداشت حامدهرصبح ازخانه بیرون میرفت تاروزی حلالی برای خودومادرش پیداکند.اوهمیشه بامردم باشفقت مهربانی رفتارمیکردومردم قریه ازرفتارکردارحامدبسیارخوش و راضی بودند.
حامدهمیشه صبح وقت میرفت سرکارخودوشام پس میآمد به خانه وخدمت مادرخودرامیکرد.مادرش ازحامدبسیارخوش بودیکروزصبح وقت که حامد بسوی کارخود روان بود دختری اورا صدا کرد گفت: توکی هستی وکجامیروی؟ حامدکه از حرف زدن دخترهیران مانده بود گفت:من یک پسرغریب کارهستم وسرکارخودمیروم حامد این راگفت ورفت . روزی دیگرهم این عمل تکرارشد دختر که ازشهامت غیرت حامد خوشش آمده بود هرروزصبح وقت درسرراه حامد مینشست وباحامد حرف میزد.این دیدو بازدیدچند روزتکرارشددخترکه عاشق حامدشده بود روزدیگردرسرراه حامداستادوگفت: من عاشق توشدم میخواهم تابه خواستگاری به پیش مادروپدرم بیایی حامد که ازحرف های دختربه حیرت افتاده بود.به اوچنین جواب داد.من یک پسرغریب کارهستم که یک لقمه نان خودرابه آسانی پیداکرده نمیتوانم پس خرچ عروسی خود راچطورپیداکنم.برو وبه خودیک همسرپول دارپیدا کن اینراگفت ورفت دراین لحظه برادردخترحرف های هردو راشنیده بودوفهمید که گناه ازخواهرش است چیزی نگفت رفت به خانه تمام ماجرارابه مادرش گفت:مادردخترکه ازحیا وننگ حامدخوشش آمده بودبا خودتصمیم گرفت تاعروسی هردورابکند.فردا که حامد از راه میگذشت مادردختراوراصداکرد واورابه خانه آورد ازاودرباره زندگیش معلومات خواست.حامدهم معلومات داد.مادردخترازحامد خواست تاهمرای مادرخودبه خواستگاری بییایدحامد به مادردخترجواب داد من پسر غریب کارهستم نمیتوانم مصارف عروسی خودراپیداکنم مادردخترگفت:ماازتو هیچ چیزنمیخواهیم فقط خوشی شماهردورامیخواهیم .حامدخوشحال شدازجای خودبرخاست ورفت به خانه خودتمام قصه رابرای مادرش کردمادرش که ارمان دیدارعروسی پسرخودرا داشت خوشحال شدفردا همرای حامدبه خواستگاری به خانه دختررفتند بعدازرسم رواج عروسی راسربه راه کردند وعروسی هم تمام شد بعد ازعروسی هردو باهم خوش بودن.
خداوند(ج)که زحمت کشی ورفتارنیک حامد رادید به او آنقدر سروت دارایی داد که هرچی میخورد خلاص نمیشد.حامد وهمسرش همرای مادرشان به شادمانی زندگی میکردند
پایان