آرشیف

2015-1-28

عبدال قادر

پسری مکتب گــریــــــــــــز

 

 بود نبود یک پسری بود که در شهری کوچکی با خانواده اش زنده گی میکرد اوشامل صنف اول مکتب شده بود. او هر روز از خانه میرفت به مکتب .سر راه خود به هرسو میدید چندماه از مکتب رفتنش گذشته بود و از راه بازاربه مکتب واپس بخانه میآمد توجه اورا زیادتر بیروبار بازار وچیزهای خوردنی جلب کرده بود همراه یک بچه دیگر از همصنفی خود مشغول دیدن موتر ها وبایسکل ها ومردم بودند وبعضی وقت ها همین قسم تا وقت رخصتی مکتب منتظر معطل میشدند وهمرای دیگه بچه ها بخانه میرفتند درحقیقت به مکتب نرفته بودند اما طوری نشان میدادند که مکتب رفته اند. پدر ومادرشان ازمکتب گریزی آنها خبر نبودند.
این دوپسربه خوردن چیزهای ناپاک روی سرک ودکانها هم عادت گرفته بودند اگرپوش خالی بسکویت را میدیدند اززمین برداشته ویکبار آنرا به دهان خود میزدند این کار باعث ساعت تیری وضیاع وقت شان شده از رفتن به مکتب دلسرد شده بودند یک روزپدر یک بچه از پسرش پرسید شما امروز کدام مضمون را داشتید او نمیدانست. پدرش بالای پسر اشتباه کرد ورفت ازمعلم او پرسید معلم گفت:چند روز است که پسرشما به مکتب نمی آید وغیر حاضراست. اوقبلا  به دورغ  از خانه پول بخاطرخرید قلم وکتابچه وخرچ میگرفت اما آنرا دروقت مکتب از بازار چیزهای خوردنی میگرفت ومیخورد.بالاخره پسرک مکتب گریز بی اعتبارگردید. دوباره پدرش برایش پول نمیداد همچنان شاگردان وهمصنفی هایش اورا بنام مکتب گریزصدامیکردند مکتب گریزی اورا بسوی کارهای بد دیگرهم میکشاند او که ازین کارش خیلی پشیمان وبیزار شده بود به پدر خود گفت : من بعدازین پسر خوب میشوم این اشتباه را تکرار نمیکنم  هرروز به مکتب میروم ودروغ نمیگویم او که از درس هایش پس مانده بود چند روز پی درپی نزد پدر وبرادر کلانش درسهای خودرا شبانه  خواند  دوباره خودرا بدرس اولی رساند وآرام به مکتب و کار خانه مشغول شد همه دانستند که حالا او پسربا ادب و زحمت کشی شده است .خودش نیز از کردار فعلی خود راضی بود.
پایان
    چغچران  
   سرطان ١٣۸۸