آرشیف

2016-1-18

فضل الحق فائض

همین باشد مرا بس که هستم هردم گدایت

 

ببین ای دوست گمنام
نامت به من آشناست
چه نامی خرسندی
اگر مستعار نباشد
 
من وتو نسل بنی آدمیم
 شباهت گل گرفتی
کنارت نیستم اما……
 نسیم وخوی سنبل گرفتی
 
دوباره لابه لای خاطراتم
کنار قاب خالی خیال عکس تو کردم
به حسرت یک نگاه ماندم اما
تو را نادیده ؛تاکجا جستجو کردم
 
بیا با رعد وبرق و باد وباران
سراغ از بوی و باران تنت نیست
سراغ از خنده های گرم دل انگیز
سراغ ازشکوه گلشنت نیست
 
تو در اوج مهربانی دست پرازمهر
همی گویم به فکرت نشستم
تو در بزم رویای کی هستی؟؟؟؟؟ 
غبار خستگی هایم را شکستم
 
تمام نامردیهای زمانه
زدست من وتو خیزد
اگرآز وبغض را کنیم عدم  
شب بارانی ما مشک بیزد
 
تنم دلتنگ خزان شد دوباره
همیشه فکر تو؛ آرام میخوانم
ازین زندان تنگ نیست چاره
تورا در اوج خوشی ها می پرورانم
 
سر شب نشستم قلم رونق نداشت
 درسکوت تو بود م  به تنهایی
تو از سهم من  نباشی زانکه
به فرسنگ ها از من جدایی
 
همه حق وحقوق ما یکیست
اگر انسانی بیند یشیم
 دوای درد حلاکت چیست؟
چرا؟ ما که از یک آیین وکیشیم
 
تبر از تقدیر من بردار امروز
به سجده میروم پیش پایت
اگر چه ناسنجیده گفتم
همین باشد مرا بس که هستم هردم گدایت