آرشیف

2015-10-1

فضل الحق فائض

“” حوس و ریا “”

 

"" برای تو""

از جان بگذرم تا یکبار نهان شوی
وزآفاق کهکشان نهان وپنهان شوی
زحمت دل میخواهد وپاکی وزهد
وزکف بیرون رفت سرگردان شوی
ازخود گذری درشهر شما عجبست
عاقل باشی ودل را در مان شوی
پاوسرهردو نهادم دراندیشه راه
ازبرق وطوفان میگذرم حیران شوی
رنج بیهوده در زارع تو کشیده ام
فصل خشکی آمدوباران بهاران شوی
چشم تو از زلال کوهساران سر است
بایدازبند اهریمن گذشت درمان شوی
حاصل عشق چند روزه حسرت وآهست
"فائض"دربند عشق آخر ویران شوی

……………………………………
 

"" بخت ""

بخت ودوران یار ما شد بیخبر
فاصله ها رفت شدیم نزدیکتر
کاروزارعشق بیهوده نیست
عاشق اندر عشق خود آسوده نیست
خاروزارباشد به چشم دیگران
عشق می پیچد درافق بیکران
باکرشمه میرود هوش از سرم
عطرگیسویش میدمد ازبسترم
روزها باوی همراز بودم
با رازها وقصه ها دمساز بودم
هرکه دارد یک نگارهست بیقرار
پیچ وخم است ره عشق اندیشه مدار
میرود همراه من  آخر بدان
جان ودل آمیخته شده همچنان
قصد دارم از دل وجان یاری کنم
درکنارش باشم و شب زنده داری کنم
غصه ام نیست که آخر میمیرم
بیم آن دارم که درقبرنیز اسیرم

…………………………..
 

"" دل ساده ""

آنکه ساده دل داشت
چشمان آبیش محفل داشت
آنکه گوارابود همه وجودش
لبهای خندان خم ابرویش
آنکه میگفت با تو میمانم تا ابد
دنیا عشق ما مثل گلهاروی سبد
دلهای مان زندانی قفس نشود
آزادی ما قربانی هیچ کس نشود
آنکه میگفت فیروزکوه جای ماست
تابدانندعشق ومحبت صدای ماست
بیم آن دارم نباشد من نیستم
آنکه باشد دربرم دانم کیستم
خنده هایش هرلحظه مدهوشم میکند
آخر این عشق می بدوشم میکن
بیم آن هست روزی بیجان شود
درفراقش بسوزم ویران شود
آنکه هستیم را کرده  عدم
نیستیم را پس دهد با یک دم
آنکه مهتاب از رخش پنهان شود
از خجالت روگیردحیران شود
آنکه همواره میگویم جان منی
رونق ومیوه دستر خان منی

……………………….

 

"" حوس و ریا ""

منظور عشق تو هست ریایی
تو از عهده عشق برنیایی

چشم بر پیکر نازت افگند ه ام
در تماشای رویت آه وخنده ام

گرشوی افسانه رویای من
تاابد باشی لاله صحرای من

عاشق دلداده را کی باشد حوس
درحوس زیستن باشی خاروخس

آفت جان میشوی آفت بلاست
پرده دل میدری دل مبتلاست

سایه توباشد مرابس در جهان
میوه  وباغ وبهارت ندارد خزان
…………………………..