آرشیف

2015-1-27

محمد دین محبت انوری

نیت سلـطـــان

 

بود نبود درسرزمین زور وظلم سلطانی کهنه کاری بود که، روز به شکارمیرفت وشب را به عشق خوبرویان صحرمیکرد. روزی هوای شکار آهو بسرش زد باسپاه وسوار کاران وتیراندازان راهی کوه وصحرا میشود. هرچند او و افرادش دربین جنگل وکوه ها بدنبال آهو رفتن وگشتن لیکن آهووان را نیافتن سلطان که خود سرلشکر بود پیشاپیش شکاری ها روان بود ودوچشمش برای صید آهو بهر طرف میچرخید اما خلاف معمول وعادت روزهای دیگرهیچ آهوی درجنگل دیده نمیشد.
سلطان به همراهان خود گفت: امروز دلم گوشت آهو میخواهد وهرطوری شود باید یک آهوشکار کنم اگر آهو یافت نشود لب به خوردنی نخواهم برد.
یاران وهمسفران سلطان ازصبح تاشام درپی آهو دویدند دریغا که هیچ کدام شان موفق به شکار آهو نشدند. گوی آنروز آهو ها غیب شده اند. حتی رد پای از آهو درجنگل ودشت دیده نشد.
چون شام نزدیک شده بود ویاران سلطان خسته وگرسنه شده بودند لیکن ازترس سلطان کسی جرعت خوردن طعام رانکرد. همه منتظر بودند تاچه وقت آهوی به چنگ آورند وسلطان از کباب گوشتش بخورد وآرام شود. هوا تاریک میشد وقهروخشم سلطان بیشترمیگردید.
هریک از شکارچی ها اطراف خودرا به تندی نگاه میکردند وتیرها به کمان انداخته ودل ها گرفته معلوم میشد.
امید سلطان وهمراهان او رو به نا امیدی می رفت ضعف افراد واسب ها آشکارا به نظرمیرسید.
دوش وجهش سپاهیان سست وکم قوت میشد افراد پیاده رو حرکت قدم زدن را نداشتند هرچند به پایان مقصد نزدیک میشدند سلطان نیزحرف هایش را کنده وبی مورد میزد.
طی کردن راه طولانی مسیر پرخم وپیچ وسرگردانی وتشویش سلطان وطرفدارانش ازیک سو ونرسیدن به هدف ومرام کوچک از سوی دیگرباعث رنجش خاطر همه سپاهیان شده بود اندیشه شکار یک آهوی صحرا که مشکلات را پیچیده تر کرده بود اساسی نداشت وکاهشی در خشم وعزم بیجای سلطان دیده نمیشد. درحالیکه همه به این راضی بودند که اگر سلطان ما امشب گوشت آهو نخورد واشتهای خودرا به گوشت حلال ماهی باز کند چه خواهد شد چون پیداکردن آهو درد سرسازتر ازآن که تا حال به خاطر یافتن دریای میرفتند زودتر پیدایش میکردند.
درآن وقت مقدم ترچیزی که لازم بود لشکر ولشکریان سلطان به غذا واستراحت نیاز داشتند. اما نیت سلطان برای دیگران معلوم نبود چون او خودپرست وشکم دوست بود میخواست گوشت لذیز آهو را نوش جان نماید وحال وحیات سپاهیان برایش ارزشی نداشت.
نزدیکان سلطان با هراس اشاره ای به او نمودند او دستور داد تا شب را درگوشه ای از جنگل بگذرانند وسرلشکر امنیت وحفاظت از سلطان وهمراهانش را بگیرد.
سرلشکر بالای تپه ای بلندی که پوشیده از جنگل بود عساکر خودرا پیاده کرد و خیمه ها را برپاکردند و همچنان سلطان را نیزهوای جنگل خوش آمد واز اسب خویش پایین شد ودر خیمه مخصوص اش آرام گرفته ومشغول خلوت کنیزها گردید.
درین اثنا یکی از شکارچی ها که در بیرون از جنگل پیره میکرد در گوشه ای دورتر جنگل شعله آتش را دید وفورآ برای سلطان خبردادند، دور ازین جا چراغی روشن است ومانند آتش میسوزد.
وچنین به نظرمیرسد کلبه جنگلبان ویاهم چوپان رمه باشد.
سلطان که سرگرم عیش ونوش کنیزهای خوش اندام وپری چهره بودگفت:
امشب همینقدر سرگردانی بس است وفردا بسراغ آن محل بروید فردا که هنوز روشنی خورشید نه دمیده بود افراد سلطان به محل رفتند ودیدن چوپانی باخانم خود کلبه ای از چوب جنگل ساخته ودر کنارهم زنده گی میکنند.
خبر را برای سلطان بردند وگفتند: ای سلطان بزرگ غیر از چوپان وخانمش چیزی دیگرندیدیم.
سلطان پرسید رمه چوپان کجا بود سپاهیان گفتند: رمه اش نزدیک کلبه اش خسپیده بود وزن چوپان نان می پخت.
سلطان را وسوسه بدل افتید تا یکبار چوپان وزنش را ازنزدیک نبیند جای دیگر نرود.
سلطان با چند تن ازسواران نزد چوپان وزنش رفتند چون چوپان دانست که سلطانی به کلبه اش آمده خوشحال شد واز سلطان بااحترام وتمکین پذیرائی کرد.
سلطان که چشم برصورت خانم چوپان انداخت اورا پسندید ویاخود گفت: این زن جوان وخوبرو لایق چوپان ندارد همان ساعت نیت سلطان تغییرکرد.
سلطان با زیرکی از چوپان وزنش خواست تا جنگل را رها کنند وهمراه او به ملک وشهر او بروند وهمچنان برای چوپان وزنش وعده های بیشمار داد که اگر به شهر سلطان بروند زند گی آسوده تری خواهند داشت وتا وقت مرگ هردوی آنها در حفظ سلطان میباشند. 
چوپان وزنش گفتند: ای سلطان گرامی مار لیاقت بودن درشهرنیست وهرامری باشد سر بفرمانت هستیم اما صحرا وجنگل برای مابهترا ز تخت پادشاهیست.
ما رمه وجنگل را رها نمیکنیم وبا همین زنده گی بی پیرایه عادت گرفته ایم.
سلطان نقشه ای دیگری در دل کشید.
دوباره بسوی تخت وسلطنت رفت بعد از چند روز باز رخت سفر بست به بهانه شکار رو بسوی همان جنگل کرد اینبار چوپان درکلبه اش نبود وزن چوپان به پذیرایی سلطان برآمد وبرای سلطان گفت:
چاشت امروز مهمان من هستی سلطان را زین سخن نرم خوش آمد وتمام سپاهیان را به شکار فرستاد وخود تنها درکلبه چوپان نشست.
زن چوپان چیزی نداشت چند بیضه تخم کبوتر را در آب جو ش داد وبرنگ های مختلف رنگ کرد،نزد سلطان آورد وقتیکه سلطان تخم هارا میخورد زن چوپان پرسید ای سلطان معظم مزه کدام یک ازین تخم ها خوبتر است سلطان گفت: تمام تخم ها یک نوع مزه دارند تنها رنگ های شان فرق دارد.
زن چوپان گفت: پس زنها هم صورت های گوناگون دارند ولی مزه شان یکسان است سلطان شرمید ودست ازکشتن چوپان وبردن زن او برداشت.

 

پایان
چغچران
سنبله١٣٩١