آرشیف

2014-12-11

احمد شاه سلیمی

نور سپیده

ویرانه بود ملک و تو دیگر به چه نازی؟
خون گـریه کند مردم و تو مست اغرازی
این خـانه که فخر سلف و تاج خلف بود
در باد فـنا دادی و میدان، به کـه بازی؟
هر گوشه فغـان میکشـد از کرده ای غدار
هـر خـانه بود غمکده ای طرز و طرازی
گویا که سواری ز پیاده خبـرت نیست
مـرکوب تو شیطان رجـیم است، ننازی
این خاک به توپخانه ای اغیار فـنا شـد
صـد زخمه به جان و تنش از چیست که نازی؟
ای بوالهوس از جهـل گرفتی عمل افسوس
وی  بی خرد از بی هنری هـرزه مجـازی
اکنون کـه بود نغمه خونین لب خوانت
زین ملت غـمدیده ترا نیست نیازی
این کوره ای دشمن همه هیزم زتو گـیرد
هشدار کـه آخر تو به این کوره گدازی
زین پس نکند کار نقـابی کـه به رخ بود
در پرده تاریک دیگر چـاره نسـازی
نومـید زتو گشته دیگر خواهشـ ملت
سنگین دلی بدخواه وسن را سر و سازی
گویم به فضاعرض دل ملت خودرا
تا رحم به این خطه نمـاید ز فرازی
ای باد! دیگر تند نتازی تو درین باغ
بشکسته هـمه شاخ و بر نخلی نیازی
ای برف! به آهستگی بگذار قدم را
تا زخم تن خاک مرا تازه نسـازی
باران ترحم تو ببـار از پی مرحم
تا سبز شود لانه و کاشـانه ای بازی
ای کوه وطن خانه ای شـاهین زمانا
گه لب بگشا زانکه تویی قصه و رازی
ای نور سپیده ز سیاه رنگ نگیری
تا چشم و دل مردم این خطه نوازی