آرشیف

2015-1-9

سوسن سپیده

نـــازنین و جــــاویـــــــد

 
بود نبود یک مرد بود که خانمش فوت کرده بود .
آن مرد یک دختربه نام نازنین و یک پسر به نام جاوید داشت .
نازنین و جاوید به شستن دستها علاقه نداشتند. اما پدر آنها خیلی کوشش میکرد که نازنین و جاوید را به شستن دستها تشویق کند و همیشه به آنها میگفت: بچه هایم همیشه بعد از انجام هر کار، دست های تانرا با صابون و آب پاک بشویید. اما آنها به حرف پدر خود گوش نمیدادند و هیچ وقت با صابون دستهای خود را نمیشستند .
بعد از بسیار وقت، جاوید مریض شد . پدر نازنین جاوید را پیش داکتر برد. داکتر بعد از معاینه از اطاق بیرون شد .نازنین از او پرسید :داکتر صاحب جاوید چه مریضی داشت ؟
داکتر گفت: من فکر میکنم که جاوید جان دست های خود را  با صابون نمیشست از همین خاطر او مریض شده است.
نازنین از داکتر پرسید اگر ما دست های خود را با صابون نشوییم  مریض میشویم ؟
داکتر گفت: بلی .مکروب توسط دست های تان به معده میرود و بعدآ شما مریض میشوید .
نازنین که به بسیار دقت به حرف های داکتر گوش میداد، کمی فکر کرد و گفت ما دیگر دست های خود را با صابون میشوییم تا صحتمند باشیم . چند روز بعد جاوید صحتمند شد آنها همیشه دست های خود را با صابون میشستند و همیشه صحتمند بودند. آنها یک روز  باهم بازی میکردند که صابون آمد و به نازنین و جاوید سلام داد. نازنین سلام او را علیک کرد. صابون گفت: من خیلی خوش هستم که شما دست های تانرا همیشه میشویید.
نازنین گفت: من دیگر میدانم که اگر دست های خود را خوب نشوییم مریض میشویم .
صابون گفت: من میخواهم که دوست شما شوم.
نازنین و جاوید جواب دادند: ما هم میخواهیم دوست توشویم و با هم قول دادند.
 
پایان
 
چغچران – عقرب 1387