آرشیف

2014-12-5

استاد غلام حیدر یگانه

مكتب آخُند

 

صوفیه ـ 1388 هش
yhaidar@gmail.com

برادر بزرگم از شاگردان دوره های اول مکتب سه صنفی کاکری است. وقتي که او به سنِ مكتب رسیده، من كودكی دو ساله بوده ام، ولی یادهایی از پیشامدهای آن زمان در ذهنم نقش بسته که به گواهی مادرم مربوط به کوچ شب هنگام خانوادة ما به سوی قریة دوسنگ براي فاصله گرفتن از همين مكتب می باشند. در آن دوران اهل قريه نظر نیکی نسبت به مكتب نداشته اند. پدرم كه مثل همه مردم، از كارمندان و ادارات رسمي گريزان بوده، فقط براي پرهيز از مكتب، زمين و خانه اش را گذاشته و به قرية ديگري كوچيده است. ولي او كه خود، ملا بود و سوادي داشت، بعد از آشنايي بیشتر با برنامه هاي مكتب و تبادل نظر با معلم، بزودي بازگشت؛ برادر بزرگم را به مكتب فرستاد و خود به مشوق ما به درس و مکتب مبدل شد.
اما همه بدبيني ها به مكتب، یکدست و زودگذر نبوده اند و لايه هايي از آنها حتي بعد از گذشت سالها و ارتقاي مكتب به ابتدايي نيز در ذهن قريه سايه مي افكندند. بسياري از مردم با نارضايتي از يكديگر مي پرسيدند: «شش سال مكتب؛ دو سال عسكري؛ پس، اين بچه ها چه وقت به كار و زندگي برسند و چه وقت، خدمت پدر و مادر را بكنند؟»
 البته اين پرسش، بسيار هم بيجا نبود، زيرا در آن زمان، آيندة مكتب خوانده ها خيلي بيشتر از امروز مبهم مي نمود.
از سویی هم، بی تجربگی مولفان و یا تقلید محض از خارجیان، تیشه به ریشة مکتب زده بود. یعنی برخی از متون، بی ارزش و خنده دار می نمود و به پای نصاب تعلیمی سنتی ما نمی رسید. کودکان در مسجد، بعد از پارة بغدادی، قرآن مجید، پنج کتاب و دیوان حافظ می خواندند. سپس در شاخة عربی به کنض و قدوری و نورالظلم و غیره می رفتند و در بخش فارسی به سوی بوستان، گلستان، شاهنامه، مثنوی و معنوی و … روی می آوردند. لذا، جملاتی نظیر «بز شاخ دارد.» یا «خرکار، خر را زد.» و غیره در کتب درسی مکتب، بزودی مورد طعن اهالی قرار گرفت و آموزش های مکتب را «علم خرکاری، علم شاخِ بز و…» نامیدند.
در اين ميان، برخي از بدگمانيهاي عامه در بارة مكتب، با عباراتِ تخيل آميزي در مي آميخت كه شايد بیشتر بیانگر عدم اعتماد مردم به دستگاه دولتي و بيزاري از حضور هر نوع رسميات در قريه بود. بي بي زليخا كه گاه، پيشگويي مي كرد، تا جايي آيندة مكتب را پوچ و غم انگیز می دید كه باعث خندة همروستائيان مي شد. او با تاكيد، اطلاع مي داد كه فارغان مكتب محلي را روزي به كابل مي برند و هر کدام آنها را از برجي با ارتفاع چهل گز به زير مي اندازند و باز خانواده های آنها را درمی دهند و….
 
به هر حال، مكتب به حضورش در روستا ادامه داد. من فقط چند ماهي، شاگرد اين مكتب بودم كه به ابتدايي ارتقا يافت. جاي آن نيز تغيير كرد و از بالای قريه، به «تِیلَک» در پایینِ قریه آمد و در همان دوران به نام سید عبدالخالق صاحبی، یکی از علما و عرفای پسابند، مسما گشت.
رسيدن معلمان تازه از ولسوالی تیوره، آمدن كتب نو درسي، احداث ساختمان جديد مكتب و برنامه هاي گوناگون، مایة علاقمندی بسیاری از شاگردان شده بود و مرا نیز بقدری خرسند کرده بود كه سالها، مكتب و معلم سابق مان را از ياد بردم.
ملا ضياءالدين، معلم قراردادي و نخستين آموزگاري بود كه در حقيقت، مسجد را به مكتب وصل كرده و امور مكتب دهاتي را به عهده گرفته بود. ولي بعد از آن كه به محل جديد رفتيم، ديگر هرگز او را نديدم و عدم حضور وي را نيز هيچ وقت در مكتب احساس نكردم. در آن زمان به ذهنم خطور نمي كرد كه روزي با اين فراموشكاريها در برابر آخند و اولین مكتب ما، خود را تا اين حد مقصر و شرمنده بيابم. ولي مدتها بعد از فراغت از صنف ششم، روزي كه طي سفري، گذرم به خرابه هاي آن مكتب افتاد، مثل اين كه از خوابي بيدار شوم به آن دوران چشم وا كردم و اندوه عجيبي دلم را درهم فشرد. هرچند، يادهاي مشخص و خاطره هاي روشنم از آن دورة كوتاه شاگرديم، محدود است و حتي ديده هاي اولين روزي را كه وارد مكتب شدم در ذهن ندارم، ولي لحظات و روزهاي آن ايام، همچون مجموعة گرانبها و واحدي، آنقدر برايم عزيز است كه مي ترسم حتي با نوشتن اين كلمه ها، ناخواسته به عظمت و تقدس آنها خدشه وارد نمايم.
بعد از آن روز، یاد‌ آخند و مکتب دهاتی، ديگر هرگز از من جدا نشد. در جشنها، عروسيها و عيدها، دزدانه به صورت افرادِ معزز و تازه وارد، نگاه مي كردم و سعي داشتم آخند را پيدا كنم. اما اين كوششها هرگز به نتيجه یي نرسيد. البته، تلاش من تنها برای پیدا کردن آخند و گم نکردن همیشگی او بود٬ وگر نه در آن وقتها نیز جرأت روبرو شدن و گفتگو را با او نداشتم. نمي دانم چند سال سپري شد كه اتفافاً شنيدم آخند با خانواده اش به قرية سنگان رفته و اصلاً مردم یکی از محله ها که ملا نداشته اند او را به آن جا کوچانده اند. من با حسرت از خود مي پرسيدم: «چرا مردمِ ما مانع کوچ آخند نشده اند؟» و با خود استدلال می کردم: «در کاکری٬ ملا، کم نیست٬ ولی چه کسی جای آخند را می گیرد…!»
بعد از این خبر٬ امید چندانی برای دیدن دوبارة آخند برای من نماند. و هنوز هم وقتي به ياد او مي افتم خيال مي كنم با خانوادة كوچكش به سوي سنگان در راه است و گاه، ناخواسته در ذهنم، منظرة ورود او با زن و فرزند و الاغش را به سنگان با تابلوهاي آمدن مسيح به بيت المقدس، مقایسه می كنم.
 
خرابه هاي مكتب دهاتي، مشهور به«مكتب آخند» تا كنون هم در قرية لـُرِه، بر جاي است. من در دورة شاگردیم، هر روز باید چندین بار، رود خانه را که از شرق به غرب، قریة طولانی ما را نصف می کرد و در بستر پیچاپیچی میان بیدها و چمنها می گذشت، عبور می کردم تا به آن جا می رسیدم.  مكتب آخند، داراي محوطة بزرگي بود و چند اتاق گِلي داشت كه به يكديگر راه داشتند. در چند جاي ديوارهايش، خالیگاه هاي کلاني به امید نصب كلكين وجود داشت كه شاگردان بزرگتر به آساني از آنها عبور و مرور مي كردند. رنگ خاك آن محل و ديوارهاي مكتب سفيد بود و هر صبح كه مي آمدم، ساختمان مكتب از دور در نظرم با شکوهمندی مي درخشيد.
 
 در ساعت درس، ما در سطح اتاق، به هم چسپيده٬ مي نشستيم و به ديوارها تكيه مي داديم. حسام الدينِ عبدالهادي، كفتان، كه سالي و يا بيشتر، از بقیة ما بزرگتر بود، كتاب درسي را سرِ دستش بالا مي برد و بي آن كه به خطها نگاه كند با صداي بلندي درس را مي خواند. سپس، چند كتابی که در صنف موجود بود، دست به دست مي شدند و هركسي كه خود را قادر به تقليد از كفتان مي ديد، با گرفتن كتاب در دست، درس را از حافظه می خواند و بقیه گوش می دادند تا آن را حفظ کنند. البته مبتكر اين روش، خودِ حسام الدين بود. او كمك گرفتن از كتاب را در خواندن درس، عیب مي دانست و تاكيد مي كرد كه مثل خودش با صداي بلندي جملات را حفظ و تكرار كنيم. كفتان ما گاهي مي رفت تا از بيرون به ما گوش فرادهد و وقتي که برمي گشت، غالبا با رضايت مي گفت كه صداهاي صنف ما از همه بلند تر است. «بوتِ لالا كهنه شده… حاجي از حج مي آيد… آب دادن ثواب دارد…..» از عباراتي است كه از همان ساعتها در ذهنم مانده و هرگز، فراموششان نمی كنم. آن صنف ساده، نخستين فرصتي بود كه با جمعيتي همدست و همزبان مي شدم و با افراد و استعدادهاي متفاوتی آشنا مي گشتم. در راه و ساحة مكتب نيز گاهي، جملات حكمت آميزي كه آخند در ساعتهاي خوش نویسی به شاگردان آموخته بود به گوش مي خورد: «با ادب باش٬ پادشاهي كن؛ مزن بر سرِ ناتوان دست زور؛ خرد، بهتر از هرچه ايزد بداد….» نيازي به فهم هر يك از كلمات نبود. جملات خوش آهنگ و فاخر به محيط مكتب تشخصي مي دادند و پاية بلندِ مكتب را تلقين مي كردند. اگرچه در آن زمانها، با حسرت به دهن شاگردان صنف سوم كه چنين نكاتي را نقل مي كردند، مي دیدم، ولي، گويا چيزهايي از آنها در فهم كوچكم خانه كردند كه بعد ها هر جا اين سروده ها را شنيدم و ديدم، بوي آشنايي داشتند و با اشتياق به آنها پرداختم و لذت بردم.
ساعتهاي خوش نویسی را از همه بيشتر به خاطر دارم. در اين ساعتها، همه صنفها به بيرون مي ريختند و با صداهاي: «خط نويسي!… خط نويسي….!» در صحن مكتب قلم، دوات و تخته را به كار مي انداختند. در دواتهاي سفالي كه خاك سفيد داشتيم آب مي ريختيم و از هر تكه چوبي مي شد به عنوان قلم استفاده كرد و بر تخته چوبکهاي سياهرنگي كه مكتب به هر یک از ما داده بود، نوشت. با سپري شدن ساعت، دوات و قلم را در زه ديوارها، لاي درختانِ لب رودِ نزديك و هرجاي امن ديگري تا ساعت آينده پنهان مي كرديم. در اين ساعتها، آخند به صنف ما هم بيشتر مي رسيد؛ به هر نوشته، نگاهي مي انداخت و با همان لبخندش كه گاه به طنز تندي مبدل مي گشت، رهنمايي مي كرد. او اصلاً به روشي كه در مسجد به طلبه اش درس داده بود كار مي كرد،‌ يعني خودش به صنف سوم درس مي داد و صنف سوم به صنف دوم و اول. البته شخص آخند هم، ندرتاً فرصتي مي يافت و دروس صنف اول و دوم را بررسي مي كرد و به این صورت، همیشه مكتب از وجود او پر بود.
آخند ميانه بالا بود؛ ريش سياهي داشت؛ لباس محلی می پوشید و چوخة فراخي به شانه مي انداخت. جرأت تماشاي او را نداشتم. مشهور بود كه آخند، بجز كتب درسي عربي، كتب مهمي مثل مثنوي، شاهنامه، كليله و دمنه، هزار و يك شب، و… را هم در خانه دارد. حسن خطش زبانزد بود. البته، من هرگز خط او را بر كاغذي نديدم، ولي گاهي از دور متوجه شده بودم كه چيزي در دفاتر مكتب مي نويسد و هيچ شكي نداشتم كه زيباترين خط عالم را در آن اوراق به يادگار مي گذارد، زيرا من به قول پدرم كه خط آخند را «رستمانه» مي خواند، باور كامل داشتم. پدرم، گاهي، خط من و برادر بزرگم را كه فارغِ مكتب آخند بود، ارزيابي مي كرد. خط او را مي پسنديد و با رضايت مي گفت كه رگه یی از دستخط آخند در آن هست. ولي به من مي گفت: «حروفت، كوتاه، كوتاه،‌ و عريض هستند، مثل بلستي ها؛ بايد آنها را كشيده، كشيده و «رستمانه» بنويسي، مثل برادرت، يعني مثل آخند.»
 
آخند، گویی انتظار داشت با او مسابقه بدهیم و پيوسته می فهماندمان که خود را دست کم گرفته ایم. او از هیچ اشتباهی نمی گذشت و با توضیحات طنز آمیزش٬ در هر غلط، چیز خنده داری پیدا می کرد. در حقيقت در روش درسي او، اشتباهات با خنده توبیخ می شدند. ولي، با همه مدارا ها و لبخندهايش، وانمود مي كرد که غیرحاضران را فقط با چوب می توان به راه آورد. اتفاقاً، همین زیر چوب رفتن بود که باعث شد در اولین روزهای مکتب٬ صحبت كوتاه آخند با من روی دهد و برای همیشه در خاطرم بماند. آن روزها آفتابي بود و همه صنفها در ميدان مكتب بر زمين مي نشستند. آخند هر صبح، غيرحاضران را با چند ضربِ چوب در كف دست تنبيه مي كرد. من‌، ناآشنا با دساتير مكتب، با غيرحاضران صنف همراه مي شدم؛ مي رفتم؛ لت مي خوردم و باز می گشتم. آخند، پنجة هر یک ما را در دست مي گرفت و چوب باريكي را كه با خود داشت، بر آن فرو مي آورد. عملاً، آخرِ چوب به دست خودش مي خورد و سرِ چوب بر آستينهاي ما.
او كه همه را مي شناخت، روز سوم، تا نوبت به من رسيد، مكثي كرد و پرسيد: «تو ديروز آمده بودي؟»
گفتم: «ها.»
ـ «پريروز آمده بودي؟»
ـ «ها.»
آخند با صداي بلندي خنديد و مرا بي تنبيهي به صنفم بازگرداند. چند تن از صنفيهايم خنديدند و سپس، ديدم كه يكي از شاگردان صنف سوم به دستور آخند آمد تا مرا به معناي «حاضر» و «غير حاضر» و ديگر مفاهيم و آدابِ مكتب آشنا سازد.
 
گاهي رفتار آخند طوري بود كه محيط ما را در بحراني ترين لحظه ها، امن تر از خانه مي ساخت و او همچون مادر و يا پدري معلوم مي شد. روزي بعد از رخصتي، دو دسته از شاگردان در بيرون مكتب بهم افتاده بودند و از دور به سوي يكديگر سنگ پرتاب مي كردند؛ آخند در مسير راهش به يكي از اين دسته ها رسيد، ولي شاگردان به دستورهای او وقعي نگذاشتند و دست از جنگ نكشيدند. من كه با هيجان ناظر زدوخورد بودم، مي ديدم كه آخند از آنها جدا نمی شد٬ آنها را به پیش می راند تا از معرکه دور شوند و با آمدن هر سنگي، كنارة چپنش را بالا مي كشيد و براي آنها سپر مي کرد. در آن زمان اين غمخواریها و فداكاريها به نظرم طبيعي مي آمد، ولي وقتي كه سالها بعد٬ معلم شدم و رابطة خود را با شاگردانم مي سنجيدم، اين خاطره، استخوانهايم را مي لرزاند.
دلسوزیهای آخند در رفتار بسیاری از معلمانم در مکتب ابتدا یی نیز آشکار بود. حضور محمد رسول فگار، طبع شعر و خلق خوش وی جای آخند را در روحم پر می کرد. بعد ها نیز، عاطفه، سرزندگی و ترانه های غلام نبی خان سرمعلم، محیط مکتب را جان می داد و اشتیاق به درس و صنف را بر می انگیخت.  در قریه هم اشخاص با نفوذی همچون ارباب حیدر، محمد اکبر مشهور به گدامدار، وکیل دین محمد، ارباب لعل محمد، ارباب نور احمد  و دیگر همعصران آخند، از تاسیس مکتب دهاتی طرفداری کرده بودند. بعد ها، ملا عبدالوهاب، ملا بهاءالدین، ملا رسول، میرزا محمد خان، سید معصوم جان، ملک اعظم، خیر محمد خان و تقریباً هرکس که سری در تن داشت با معلمان و برنامه های مکتب ابتدایی و سپس متوسطه، همنوایی کامل داشتند و به تدریج، مکتب، قبول عام یافته بود.
 
امروز تعداد سواد آموختگان مكتب آخند در قرية بزرگ كاكري كم نيست. همه محله هاي «اولاد ولي»، «شاور»، «جوغالك»، «تيل سرخك»، «آلنجک»، «جوي بافچه»، «رهنو»، «زمين سرخ»، «شيرآبك»، «شله غالك»، «برج»، «لره»، «شخشل»، «چشمه سفيد»، «سيه سنگك»، «خمين» …. در نزد آخند شاگر داشته اند و پيش از آنكه نوبت به فارغان صنف ششم برسد، آنها قشر خط خوان و معتبري را در قريه تشكيل دادند؛ چشمها و گوشها بازتر شد و مناسبات و رفتار مردم با ولسوالي و كارمندان رسمي، به نفع قريه تغيير كرد. در حالي كه هميشه جوانان قرية ما در دورة عسكري به «قوة كار» فرستاده مي شدند، فارغان مكتب آخند وارد اردو و پوليس نيز شدند؛ شماری از آنها در دورة عسکری، حتي «کتابت» هم کردند و آنانی که به مراكز شهرهاي بزرگ رسيدند در بازگشت به قريه، افكار جديدي با خود آوردند و بسياري از آنها، برخلاف پدران شان، فرزندان خود را با علاقمندی راهي مكتب ساختند.
 
دریغا که این دگرگونیها و خوشبینی ها نسبت به مکتب، فقط تا فرارسیدنِ عظیم ترین بحران، به پایداری آن، مدد رساند و بس. بعد از آن که معلمان تارومار شدند، تلاش های ملا عبدالوهاب، عالم زبردست و مدرس معتبرِ کاکری و یارانش در سال 1359 ، برای جلو گیری از حریق مکتب بی فرجام ماند و نهایتاً دهاتیانی که مکتب خود، خواجه وجه الدین، را درداده بودند، صاحبی را نیز خاکستر کردند و دوره یی از تاریخ مکتب کاکری به خاک سپرده شد.
 
چند سالی بعد، شنیدم که در میان امید ها و هیجان های نوین، بار دیگر، پای کودکان به مکتب باز شد. جای مکتب هم بار دیگر، تغییر کرد و این بار، طرح ساختمانِ دو منزله و پختة آن در وسط کاکری در «مِیندَوگی» ریخته شد و اجرای آن به شرکتی از شهر هرات واگذار گردید.
امسال، این بخت را داشتم که بعد از سه دهه دوری به کاکری برسم. در آنجا، اول به سوی مکتب رفتم. ولی با دیدنِ تعمیرِ فراموش شدة کنونی، مایوسانه به این نتیجه رسیدم که فرق است میانِ پذیرفتن مکتب؛ خواستن مکتب و نگهداشتن و ادارة آن. خیال کردم که روش اولین معلمِ همروستاییان مان، آخند، را در این رابطه، درست نفهمیده ایم. زیرا، او هم مکتب را پذیرفته بود؛ هم با ارایة دلایل از ادامة فعالیت آن حمایت می کرد و هم مستقیم، سرگرمِ ادارة امور آن می شد. اگرچه روستای ما به براندازی مکتب نشتافت، ولی قادر به دفاع از آن نیز نشد و اکنون هم منفعل و حیران، تماشاچیِ سرنوشت غمگ انگیز ساختمان جدید مکتب خود است.
آنچه به نامِ تعمیرِ جدید و نتیجة مدیریتِ مسئولین، مهارت شرکتها و سخاوتِ نامجویان به چشم می خورد، تنها دیواره بندی های خاکستری رنگ و مفلوکیست که در جای جای آنها، حفره های بحث برانگیزی به جای در و پنجره، خود نمایی می کنند. شنیدم که شرکتِ مسؤول، غیب شده و مکاتبة مکرر با مقامات نیز به جایی نرسیده است.
چه می توان گفت؟ اگر سال ها پیش، فضاهای بی کلکین مکتب دهاتی که  بی هزینة رسمی و بی سروصدا به دست مردم پرداخته شد، نگاه و صدای آخند و نوازش خورشید را به درون فرا می خواندند، امروز در این حفره ها، شاید، بتوان تنها، شبحِ تاریک اندیشی و سیاهکاری ما را تشخیص داد. و یا شاید بتوان پژواکِ عبارات خوابگونه و خوفناک بی بی زلیخا را در موردِ سرنوشت مکتب، مکتب خواندگان و روستا از قعرِ این حفره ها شنید.
اگر قضاوت بر درون مایه و برنامه های درسی مکتب نیز بنابر ظاهرِ آشفتة آن صورت گیرد، بیم این است که دیدگاه طبیعی و جامع آخند در ترکیب منویات بومی، رسمی و جهانی نیز از دست بشود. ولی حقیقت این است که گذر من به مکتب با ایام تعطیل مصادف بود و از آشنایی گذرا نیز با آموزگاران و شاگردان، بی بهره ماندم. لذا عجالتاً ترجیح می دهم گمانم را بر خوشبینی و امیدواری استوار کنم تا بدبینی.
 
به هر حال، با وجود فراز و فرودهای بسیار، اکنون قرية کاکري، در سيماي شاگرداني که از محيطِ چوبها، لبخندها و نكته هاي آخند تحصیل را ادامه دادند؛ ديگراني كه به آنان تأسي جستند و از ابتدایی و متوسطه فرارفتند، داراي آموزگاران٬ داکتران٬ انجینیران٬ افسران٬ کارمندان دولتی، و… می باشد. ولی، از سويي هم نام آخند، نخستین معلم و آغاز گر معارف معاصر ما با مرور ایام از یادها زدوده می شود؛ بقایای نخستين مکتب قريه، خاموش و صبور، فرسوده و محو می گردد و خاکستر ترانه های فگار و غلام نبی خان را نیز که در رشد مکتب آخند مایه گذاری کردند باد می برد.
 
شايد امروزه، قرية ما همچون كتابي است كه زندگي در آن، فصلهاي فضيلت و  فداكاري را با صفحات غفلت و ناسپاسی جمع کرده و با خرابه های مکتب آخند در «لُره»، با خاکسترهای آن در «تِیلَک» و حفره هایِ حرص در تعمیرِ«میندوگی» مجسم نموده تا مایة عبرت و آگاهی باشد.
یقیناً کاکریی که روزی بی پروا، آخند را از دست داد، تا آنجا کاهل نخواهد شد که سرانجام از چهار دیوار مکتب نیز دست بشوید، ولی، با حسرت، این پرسش در ذهنم خطور می کند که آیا امروز هیچ جوهره یی از منش آخند در خود خواهیم یافت که اقلاً در همین مورد، مانند او «بهلول و نیزه و کچکول» باشیم و در غارت مکتب خود با دیگران همدست نگردیم؟
 
(پایان)