آرشیف

2015-1-8

سكينه تميوري

مـــورچــه زحـمــت کــش

 

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبوت یک مورچه زحمت کش مشغول زندگی خودش واولادهای قندش بود او هر روز مشغول جمع آوری ذخیره بیشتربرای زمستان بود یکی ازروزها بچه مورچه گریه کرده طرف خانه می آمد که پدرش او را دید از او پرسید که چه شده است. بچه مورچه با ناله زیاد گفت: پدر جان من سر یک برگ درخت که به کنار استخر بود خوابیدم یک بار خود را ناآرام حس کردم چشمهای خود را باز کردم دیدم همرای برگ داخل استخر هستیم وبچه های موش میخندن پدر مورچه کک بسیار ناراحت شد به بچه اش گفت: تو طرف خانه برو من زود میایم مورچه به خانه موش رفت واز موش خواست تا بچه هایش را کمی ادب کند اما موش در جوابش گفت: برو مورچه دیوانه بچه های خودت را ادب کن مورچه که بسیار هوشیار بود جنگ نکرد وپس به خانه خود برگشت وبه بچه خود گفت: دیگر هر جا که خواب میشوی اول چهار طرف خودرا خوب نگاه کن وبعد خواب شو.چند روز گذشت

مورچه کوچولوبرای بازی کردن از خانه بیرون رفت گشت گشت تا خسته شد وخواست بخوابد که گپ پدرش به یادش آمد چهار طرف خود ر ا خوب نگاه کرد و بعدسر یک برگ درخت خواب شد اما باز این بچه موش ها که در کمین این بیچاره بودن او را بسیار آهسته گرفتن وبالای یک تپه بلند بردن واز بلندی اورا انداختن بچه گگ بیچاره با کشیدن فریادهای پی درپی به خانه آمد اما پدرش به خانه نبود به مادر خود قصه کرد مادر مورچه که بچه اش را دوست داشت به اوکمی نان داد وگفت: تونان خودرا بخور من میایم مادر مورچه گک رفت به خانه موش واز مادر موشها خواست تا بچه های خود را تربیت کند اما در آن وقت بود که پدر موشها که برای آوردن نان به بیرون رفته بود آمد وبا صدای خشن گفت برو اول بچه های خودرا تربیت کن یک روز شوهرش میاید یک روز خودش اگر دیگر به در این خانه کسی از شما آمد از خود گيله نکنی مادر مورچه هیچ چیزی نگفت وبه خانه پس آمدشوهرش گفت کجابودی با دلی غمگین گفت بچه موشها پسر کوچک ما را آزار میدهند من به خانه موشها رفتم تا همرای مادر موشها گپ بزنم اما پدر موشها که ازبیرون آمد بالايم سرصدا کرد وگفت: برو بچه های خودت را تربیت کن .من هم هیچ نگفته آمدم .مورچه با شنیدن این حرفها ناراحت شد رفت به پیش شیرریس جنگل وقتی شیر از ماجرا خبر شد همرای مورچه به خانه موش رفتن شیر همرای موش صحبت کرد اما موش با غرور زیاد گفت: بچه هاهنوزکوچک هستند آنهارا بکشم چه کنم مورچه بچه های خودرا نگذارد تا با بچه های من بازی کند .شیر با دیدن غرور این موش گفت: یا بچه خودرا آدب میکنی یااز این جنگل میروی موش با عصبانیت زیاد گفت: من از این جنگل میروم این جنگل از شما باشد وطرف خانمش گفت زود وسایل های خانه را جمع کن .خانم موش هرچه به شوهرش گفت خیرباشد سرصدا نکن اما موش گوش نکرد واز این جنگل رفتندبه جنگلی دیگر. آما بدبختانه همان سال بارندگی نکرد وسال گرسنگی شد غذ ا وخوردنیها بسیار کم شد موش که دید دیگر چیزی برای خوردن پیدا نمیکند از کار خود پشیمان شد به خانمش گفت بیا پس به جنگل سابق برویم هر کاری نکنی حیوانات آن جنگل از دوستان وخویشان هستند شاید به ما کمک کنند آنها پس به جنگل قدیمی رفتن وقتی به جنگل رسیدن موش ناگهان چشمش به مورچه افتاد از خجالت سر خودرا پایين انداخت مورچه به طرف موش آمد وگفت: بسیار خوش آمدی ودست مورچه را گرفت واحوال پرسی کردند موش همه چیز را به مورچه گفت مورچه با لبخندی دل انگیز گفت: گذشته هر چیزی بود گذشت حالا باید با کمک هم خانه درست کنیم مورچه با کمک همدیگر خانه را ساختن ومورچه رفت از خانه با کمک خانم وبچه هایش برای خانواده موش غذاآماده کردن وآنهارا مهمان کردن وبچه های موش از بچه های مورچه خواستند تا آنهارا ببخشند وآنها از این لحظه به بعد دوستهان بسیار خوب شدند واز شما بچه های که این قصه مارا شنیدین میخواهم همرای دوستان خود درست رفتار کنید وهمیشه با هم مهربان باشید.

پايان
چغچران
جدي 1391