آرشیف

2014-12-25

سید شکیب زیرک

مــــــــرز

 

در ظهر يكي از روز هاي داغ تابستاني مردي با لباس چرك وفرسوده در حاليكه از عرق گرم وشور تمام بدنش تر شده بود در صحراي خشكي كه منتهي ميشد به مرز افغانستان با كفش هاي كهنه ومندرسش روان بود.او آخرين مسافر اين وادي نبود،تمام ريگ هاي داغ وسوزندة زير پا هايش مملو شده بود از تكه هاي پيراهن زنانه وكفش هاي كهنه ولنگي هاي رنگ رفته وبشكه هاي پيچيده شده به بوجي هاي لوخي خشك واز رمق رفته.او به بالاي سر خود نگريست به جز آفتاب براق وسوزنده چيزي به چشمش نخورد،به پائين نگريست ريگ هاي سرخ وداغ نرم وروان،انگار حياتي مبهم در آنها جريان داشت.اندكي درنگ وسپس خم شد به روي زمين وبعد نشست روي پاها وديگر چيزي را به خاطر نداشت.«يالا پا شو افغاني كثافت ببينم مگه توي كشور خودتون جائي براي زندگي نداريد افغانيهاي مادر جنده».چشم هايش برق زد وغلطي خورد روي ريگ هاي داغ وجانفرسا.برق سفيد آفتاب ناگهان تاريك شد بوي تعفن همه جا را فرا گرفته بود همچنانكه كف سنگ فرش افتاده بود وهوق ميزد همه آنچه را ظهر خورده بود از حلقش بيرون ريخت لگدي محكم به روي گونه اش اصابت كرد بطوريكه رنگ پوتين هاي براق به روي صورتش باقي ماند ،سعي كرد از جا بلند شود اما نتوانست دوباره از پشت به روي زمين افتاد .درمهره هاي كمرش درد شديدي را  احساس كرد دردي كه از برخورد كمرش با سنگفرش كف اردوگاه ايجاد شده بود.از جاي خود بلند شد خيلي تشنه بود ديگر چشم هايش جائي را نميديد همه جا سرخ فام به نظر ميرسيد سرش دوري خورد وسپس با صورت به روي ريگ هاي داغ صحرا افتاد .خاله مينا ديگر توان خودر از دست داده بود ناچار رفت سراغ ملا حيدر تا شايد او بتواند كمكي به او بكند در ميانه هاي راه بود كه ملا حيدر را ديد كه با دوتن از موي سفيدان ده به سمت خانه او روان استند،خاله مينا با قدم هاي تند تر خودرا به آنها رساند ودر كنارشان روي پلوند گندم زار نشست ونفسي تازه كرد.سخي يادش نمي آمد كه كجاست هرچند به مغز خود فشار آورد چيزي به ذهنش نرسيد تشنگي همه چيز را از ذهنش پاك كرده بود شده بود مثل روح سر گردان ميان ريگ هاي داغ صحرا باز صداي وحشت انگيز ومنفور سرباز به گوش رسيد،پاشو پاشو عوضي مگه اينجا خونة باباته.خاله مينا بعد از اين كه كمي راحت تر شد وخستگي راه اندكي از تنش بيرون ريخت از جاي خود بلند شده به ملا حيدر وهمراهانش سلام داده وخوش باشي نمود،بعد از مكثي كوتاه گفت كجا ميرويد؟ من ميخواستم خانه شما بيايم .ملاحيدر سكوت كرد ويكي از موي سفيدان ده كه همرا ملا حيدر به سوي خانة خاله مينا روان بودند؛رو كرد به خاله مينا وگفت خاله مينا اصل گپ اين است كه من ميخواستم با ملا حيدر به خانه شما بيايم خوب شد در همين جا همديگر راديديديم لازم نيست به خانه برويم ،ملاحيدر ودوستانش پتو هاي خودرا روي پلوند گندم پهن نموده ونشستند.خاله مينا اندكي فكر كرد ودر دلش تشويشي چنگ زد گوش هايش سنگين شد وصداي زنگ در آنها طنين انداخت با خود فكر كرد مگر چه مسئلة مهمي وجود دارد كه اينها ميخواستند نزد من بيايند،گلويش خشك شد ولي سعي كرد ملا حيدر اين نگراني اش را احساس نكند .دوست ملا حيدر ادامه داد خاله مينا كوتهي سخن اصل گپ اين است كه ملا حيدر تصميم گرفته است كه با شما هر وتر كند .سرباز با كف پوتين خود محكم به شكم سخي كوبيد واورا وادار ساخت تا به سوي باز داشت گاه برود سخي هم بدون هيچگونه مقاومت به جلو حركت كرد .از روي ريگ هاي داغ صحرا بلند شد وبا تمام قوا سعي كرد تا راه خودرا ادامه دهد هر چند راهي دركار نبود وهمه جا مملواز ريگ بود وگرمي سوزندة آفتاب، با آنهم سعي كرد راه برود تا شايد آبي بيابد براي خوردن.خاله مينا باورش نميشد كه ملا حيدر چنين فكري به سرش زده باشد دوباره پرسيد چي ؟دوست ملا حيدر گفت همين كه شنيدي هر وتر.سرباز هاقطاري طويل از مردم را به جلو انداخته واز دو جانب با تفنگ هاي سياه شان آنها را احاطه كرده بودند.تن همه خسته وزخمي شده بود ديگر حتي توان راه رفتن در هيچ يكي از آنها ديده نميشد.خاله مينا رو كرد به ملا حيدر وبا كشش وآوازي بلند وكشيده گفت چي ميگي؟ملا حيدر گفت از اين بيشتر من نميتوانم آبروي خود را در ميان مردم بريزانم من هم از خود قوم وخويش دارم سيال وديار دارم چهار سال است كه از بچه ات خبري نيست اگه چادر هم سر تناب ميبود ميپوسيد دختر داديم نداديم .از دور ودر ميان انبوهي از ريگها بوته گياهي به چشم سخي خورد واز جاي خود نيم خيز شده بسوي آن بته به راه افتاد وقتي به گياه رسيد خودرا انداخت روي آن وبا تمام قوا گياه را گرفته با سعي تمام به سمت خود كشيد .ريشة گياه بسيار در زير ريگ ها رفته بود او با زحمت توانست گياه را از بيخ بكشد ،ريشة گياه اندكي رطوبت داشت با عجلة فراوان ريشة گياه را در دهان خود گذاشته شروع كرد به جويدن ومكيدن آب آن، اما انگار اين مقدار كافي نبود در حاليكه تلخ هم بود.همه افراد را سرباز ها به دروازة وردي پاسگاه بردند سرويس در گوشه اي از پاسگا ايستاده بود سرباز با خشونت فراوان فرياد كشيد وگفت همه بريد تو اتوبوس كثافتا.خاله مينا از جاي خود نميتوانست بلند شود با عجز فراوان به ملا حيدر گفت ملا حيدر تورا بخدا قسم ميدهم اندكي به من وقت بده شايد پيدا شود به زير زمين كه نرفته چند روز ديگر هم منتظرش بمان تا ببينم خدا چه ميكند.همه افراد داخل سرويس نشستند وسرويس به راه افتاد بعد از طي نمودن چند كيلو متر سرويس از رفتن باز ايستاده ودر كنار جاده توقف نمود رانندة سرويس دستمالي را از جيب خود بيرون كشيد همانطور كه عرق خود را از روي پيشاني خود پاك ميكرد به عقب بر گشته فرياد كشيد.كسي از جاش نبايد پاشه.وبعد بر گشت به سوي سرباز وگفت سركار حواست باشه من ببينم اين عوضي ها چه دارن چه ندارن مگه ميشه تو اين برهوت مفت ومجاني واسه كسي ما جون بكنيم ما زن وبچه داريم نون ميخاد اونا مگه نه؟ سركار جون .سرباز با تكان دادن سر حرف راننده را تأيد كرد وبا قطع نمودن حرف راننده گفت خوبه چرا كه نه ولي هر چه در آوردي پنجا پنجا.ناتواني وتشنگي بر سخي چيره شد افتاد روي زمين وديگر نتوانست بلند شود همانطور كه از پشت روي زمين افتاده بود چشمش به آسمان دوخته شد وديد كه چندين كرگس لاشخور به گرد سرش ميچرخند وبي صبرانه انتظار مردنش را ميكشند در همين لحظه همه زندگي اش مانند برگ هاي يك كتاب از جلوي چشمانش گذشت كودكي خودرا ديد كه با پدرش به سوي گندم زار هاي سبز ميرفتند در حاليكه پرستو ها با ارتفاع كم از زمين به اطراف شان ميچرخيدند.خاله مينا را ديد كه با كاسه اي پر از دوغ بسوي زمين ها روان بود واو همچنان از دنباش ميدويد وبا بازيگوشي به اين سوي خاله مينا ميدويد وبه آنسويش گاه چادر خاله مينا را باد به گونه هايش مينواخت.چهره اي بزرگتر از قبل را ديد خودش بود بزرگ شده بود به اندازة يك مرد لنگي اسپيشل بر سر داشت بوت هاي شادان پور در پاهايش برق ميزد بند تمانش از زير پيراهنش نمايان بود وبا پوپك هاي رنگين وآينه هاي براق تزئين شده بود شانة سرخي روي جيبش گذاشته بود نيمي از آن از جيبش بيرون بود صداي برخورد انگشتر خودرا با قوطي نسوارش كه در كف دستش عرق كرده بود شنيد تازه نامزد شده بود هواي دختر ملا حيدر به سرش زده بود مست ومغرور بود همه دنيا برايش سبز رنگ مينمود .پدر خودرا ديد كه ديگر حيات نداشت مادرش سرطان داشت واين مرض اورا از پا درآورده بود ومجالش نداده بود تا شاهد دامادي تنها فرزند خود باشد وحالا تنها خاله مينا بود كه هم مادرش بود وهم پدرش او بيوه بود  وهيچ فرزندي نداشت تنها اميدش همين يك خواهر زاده اش بود وبس.همه اهالي ده اورا خاله مينا ميگفتند .صداي خاله مينا را شنيد كه گفت برخيز پسرم ملا حيدر دخترش را به پنج لك افغاني بتو داده است بايد ايران بروي وپيشكش خودرا بياوري صداي خاله مينا قطع شد و تصويرش از چشمان سخي مهو شد ديگر كرگس ها چشمي برايش باقي نگذاشته بودند كه جائي راببيند .رانندة سرويس جيب هاي همه مسافران را گشت وهرچه داشتند از آنها گرفت وبعد سرويس را روشن نموده وبعد از طي نمودن باقي راه مسافرين را آنسوي مرز ايران درميان ريگ هاي داغ صحرا ودر خاك افغانستان رها كرد وناسزاي زير لب گفت.در ظهر يكي از روز هاي داغ تابستاني مردي با لباس چرك وفرسوده در حاليكه از عرق گرم وشور تمام بدنش تر شده بود در صحراي خشكي كه منتهي ميشد به مرز افغانستان با كفش هاي كهنه ومندرسش روان بود.