آرشیف

2015-1-28

عبدال قادر

مــاهـــــــــي و بـبـــــــــر

 

بود نبود در زير آسمان كبود شاهزاده بنام ببر بود اوعلاقه زیاد به دريا داشت وهميشه به لب دريا ميرفت چند روز متوجه دختری شده بود كه او هر روز ماهي هاي قشنگ را به خانه ميبرد يك روزاز دنبال او رفت ديد كه او ماهي ها را داخل آب می اندازد دختر وقتي شاهزاده راديد تعجب كرد با احترام به شاهزاده گفت شما اين جا چي كار ميكنين شهزاده گفت من لب درياآمده  بودم كه ترا ديدم كه ماهي ميگيري دختر گفت كه اسم من ماهي است ازهمین خاطر من ماهي رادوست دارم  پدر و مادر من چهار سال پيش وفات كردند و من با ماهي ها زندگي ميكنم. شاهزاده كه به قصر برگشت دختر فكرش را مشغول كرده بود ودر اندیشه بود که او دخترزیبا چگونه در آن جاتنها زندگي ميكردفردا بازهم به آن جا رفت ديد كه دختربا يك طوطي بازي ميكند دوباره به خانه برگشت وپدرش اورا به نزد خود خواست به اوگفت: كه بايد به مسابقه اسپ سواري بروي من به تو بهترين اسپ را آماده كرده ام شهزاده ببر گفت: درست است وقتي فردا مسابقه اغاز شد شهزاده ببردرمسابقه  برنده شد وقتي آن دختر راديد چشمش به طرفش افتاد ومسابقه را باخت پدرش از او پرسيد چرا مسابقه را باختي در حالیكه تو هيچ وقت مسا بقه را نمي باختي اين بار ترا چي شده بود كه مسابقه را باختي شهزاده بهانه كرد كه من مريض هستم پادشاه گفت: من داكتر را برايت بيارم شاهزاده گفت فعلا خوب هستم وقتي شاهزاده لب  دريا رفت باز هم همان دختر را ديد كه ماهي ميگيرد همين طور آهسته آهسته عاشق آن دخترشد وپدرش براي  شاهزاده يك همسررا انتخاب كرده بود شاهزاده بخاطري كه پدرش را دوست داشت حرفش را رد نكرد بعداز ازدواج بازهم هرروز به دیدن آن دخترمیرفت وباگذشت هر روزعاشق تر ميشد  وقتي همسرش ازموضوع عاشق شدن شوهرش خبرشدچندنفر سرباز را فرستاد تا اوختر را بياورندسربازان دختر را حاضرکردند خانم شهزاده برای او اخطار داد كه اگر تا پس فردا از اين جا نرفتي خودم تراميكشم فردای آنروزشهزاده كه لب دريا رفت ديد كه ماهي اموال خود راجمع كرده وازين جا ميرود گفت: كي ترا مجبور كرده است که بروی دخترگفت: نمیدانم ازطرف خانم شهزاده برایم گفته شده که باید ازین منطقه بروم شاهزاده ماهی را گفت: كه تو از اين جا هيچ جايئ ديگر نميروي ماهئ گفت: كه ملكه مرا خواهد كشت شاهزاده گفت: كه من او را مي فهمانم شهزا ده به قصر برگشت وبا همسرخود دعوا كرد كه اگر باري ديگر او دختر را آزار دادي ترا طلاق خواهم داد ملكه ترسيد یعدازآن شاهزاده هر روز به دیدن ماهی به لب دریا میرفت وباوی گرم سخن میشد وهمراه او چكر ميرفتند همينطور شاهزاده ديگر هم عاشق او دختر شده بود و به پدر خود گفت: كه من ميخواهم كه يك همسر ديگري داشته باشم پدرش گفت: كه تو براي خودت همسري پيدا كرده اي شاهزاده گفت: بلی پادشاه گفت: هر چي تو بخواهي همان خواهد شدشهزاده دوباره به نزد ماهئ برگشت وبه او پيشنهاد ازدواج كرد وماهئ گفت: كه اگر اين خواست شما باشد من قبول دارم وقتي كه همسر اولش خبر سرخشم آمد وبه افرادقصر دستور داد كه برويد شاهزاده ببر را بكشید وقتي شاهزاده ببر افراد را ديد به ماهئ گفت: ديدي پدرم براي من وتوسرباز فرستاده است  دخترگفت: از اين جا فرار كنيم شاهزاده همراي ماهئ بالای اسپ سوار شدندوفرار كردند وقتي سربازان برگشتند و نزد ملكه رفتند و اين خبر را دادند ملكه گفت خوب است برويد واستراحت كنيد ماهئ وببررفتند وداخل يك غار شدند وببردرین وقت شهزاده بيهوش شد ماهی رفت وطبيت را آورد وشهزاده ببربعدازتداوی خوب شد هردو در همان غار بودند و به قصر بر نگشتند واز آن روز به بعد همه ميگفتند كه شهزاده ببر وجود ندارد پادشاه اين حرف را كه شنيد دمی بي هوش گشت و به مريضي خطرناكي گرفتا ر شد وشهزاده ببر صاحب طفلي شد ماهئ به ببر گفت: كه اسمش را چي بگذاريم ببر گفت اسمش ببر است ماهئ گفت: براي چي اسم خودت رابه اومیدهید  گفت بخاطري كه يك روزي به قصر بر گردد وكسي كه اين كار رابا ما  كرده است به سزاي اعمالش برساند مدت بعد ببر خيلي مريض شد او قبلا یک مقدارپول  خزانه را در جايئ  پنهان كرده بود جای آنرا به همسر خودنشان داد و گفت: كه  بعداز مردن من خزانه را به پسرم بدهید همسرش گفت: كه براي چي حالا آنرا نمی آوری  ببرگفت: بخاطري که خزانه در نزديكي قصر است مبادا کسی مرا ببیند. اگر من به آن جا بروم مرا خواهند گرفت از همين جهت خزانه را براي پسرم ميگذارم كه او ميتواند آنرا بگيرداین خزانه رادرگذشته پدرم برایم داده بود. من هم آن را در جاي پنهان كردم  ميدانستم كه روزي به کارخواهد آمداگر كسي خبر شود آنرا ميبرد من تا حال جای آنرا به هيچ كسي نگفتم فقط به تو گفتم كه وقتي پسرم بزرگ شد جایش را برايش نشان بدهید تاآنهارا بگيرد شهزاده ببر دو روز بعد فوت كرد يك روزی سربازان قصر دموقع شکار ماهئ را ديده بودند و به ملكه خبر دادند ملكه تعجب كرد گفت شما كه آنرا كشته بودید چگونه پیداشدسربازان گفتند: كه ما تنها شاهزاده را كشتیم ماهی رانتوانستیم بکشیم ولی اوازنزد ما فرار كرد. ملكه گفت: كه اگراو زنده باشد حتمآاورا به قصر بیآورید ویا اورا بکشید وقتي سربازان رفتند ديدند كه اوبايك بچه داخل غاراست به ملكه خبر دادند كه او يك بچه دارد باز هم ملكه تعجب كرد  و گفت: كه او پسرش است  اورا هم بكشید  باز هم سربازا رفتند ديدند كه او از اين جا هم میخواهد برود ماهی به پسر خود گفت: كه  اين جا خطردارد ازین جا برویم پسرش رفت ومادرش را دستگیرکردند پسرش داخل یک غار رفت ودرآنجا زنده گی میکرد ودرفکرآن بود که شاید روزی مادرش نزدش بیآیدولی اودیگر نيامد شش سال بعد پسرشهزاده ببربزرگ شد وبیادش آمد که مادرش برایش گفته بود هرکسیکه این همه بدبختی ها را بسرماآورده است باید انتقام بگیرد وحرف ديگري پدرش يادش آمد كه اسم خود را بخاطري بالایش گذاشته است كه روزي به نزد پدربزرگش برود وبه او بگويد كه پسرشهزاده ببرهستم پسرشهزاده ببر به قصر رفت پادشاه که اورا دید از او پرسيد كه اسمت چي است؟ او گفت نام من ببراست پادشاه فهميد كه پسرش است اورا به قصر برد ولی ملکه به آوردن این پسرمخالفت کرد وگفت: او پسرمانیست. پادشاه گفت: پسرم به من گفته بود كه من يك دختر را دوست دارم اين پسراز همان دختر است.پسرشهزاده ببربعداز آن درقصرزنده گی میکرد ومانند پدرش قوی وباهوش ودانسته بود ولی بخاطرمادرش نگران بود.

 
پايان
چغچران
جوزا 1390