آرشیف

2014-12-25

سید شکیب زیرک

مـرد تنها

 

گفتم اسم شما چيست؟

من اسم ندارم .

مگر ممكن هست انساني بدون اسم باشد ؟

بلي حالا كه ميبيني من اسم ندارم.

وضعش خيلي آشفته به نظر ميرسيد فكر كردم شايد فراموش كرده باشد اسمش چيست دوباره گفتم 
شايد اسم تان را فراموش كرده باشيد ؟

نه!يادم هست

پس چرا نميگوئيد، مشكلي وجود دارد؟

فقط سكوت جواب من بود ،بعد از چند لحظه مكث از جاي خود بلند شد وبه راه رفتن ادامه داد مثل عقربه ساعت ميرفت در انتهاي سبزه زار ها ودوباره بدون هيچ وقفه اي بر ميگشت سر جاي اولي هر چند بار كه اين كار را تكرار ميكرد روي زمين از پشت دراز ميكشيد ويك پاي خودرا سوار پاي ديگر خود ميكرد وسرش را روي تنه سخت درخت پشه خوان تكيه ميداد.او اين كار را به حدي تكرار كرده بود كه تمام تنه هاي درختاني كه در دو كنار همان خيابان كوچكي كه در ميان يك جنگل نه چندان انبوه وجود داشت از روغن سرش چرب شده بودند.

اين راه گشتن هاي مكرر واين سكوت طولاني واين همه تكرار هاي مكرر برايم عالمي سوال خلق كرده بود ،بلاخره بايد ميدانستم اين مرد بيچاره وبخت بر گشته چه مشكلي دارد .

شايد بهتر باشد فردا سوالاتي ديگري از او بپرسم .

فردا در اولين ساعات صبح رفتم ،وقتي داخل جاده اصلي ولايت شدم  هنوز جاده آرام به نظر ميرسيد مثل اينكه هنوز خواب باشد هيچ جنبشي نداشت تنه بلند وكبودش رفته رفته باريك ميشد ودر ميان مهي غليظي كه از دود خانه ها بيرون ميشد نا پديد ميشد ،گه گاهي موتري از روي جاده مانند كنه اي كه ازدم گاو بالا رود به آرامي ميگذشت.فكر كردم حتماًاز آن مرد زود تر به داخل جنگل كوچك خواهم رسيد .

بعد از كمي پياده روي، روي تنه جاده به سمت جاده اي كوچكي كه به جنگل منتهي ميشد روان شدم ،در انتهاي جاده فرعي چشمم به آن مرد افتاد كه كنار درخت تكيه داده بود ويك پاي خودرا روي پاي ديگر خود سوار كرده وسر خودرا به تنه درخت پشه خوان تكيه داده بود.

باز هم همان كار تكراري ،خداي من آيا او خسته نميشود .

رفتم نزدش نشستم  بعد از احوال پرسي گفتم:

من چهار سال است كه شما را اينجا ميبينم البته هر روز با همين كار هاي تكراري ،به من بگوئيد شايد بتوانم به شما كمكي كنم  ،از جاي خود بلند شد وشروع به راه رفتن كرد يك بار ،دوبار،سه بار ،چهار بار … آمد نشست از پشت روي زمين خوابيد ويك پاي خودرا روي پاي ديگر خود سوار كرد وسر خودرا به تنه درخت پشه خوان تكيه داد.

از روز هاي اول كه ديده بودمش يعني چهار سال پيش موي صورتش خيلي سفيد شده بود ،از جلو هم موي سرش كاملاً رفته بود واين ميرساند كه شايد مشكل عصبي ويا فشار روحي باعث آن شده باشد ،مو هاي پشت سرش را همه در خت هاي پشه خوان خورده بودند، وپوست سرش مانند كف پاي شتر سخت وخشك شده بود هرچه روغن در پوست سرش بود را درخت هاي پشه خوان جذب كرده بودند ،لباس هايش به شكل چهار پنج سال پيش شايد هم زياد تر از چهار سال پيش دوخته شده بود،كفش هايش رنگ نخورده بودند مانند لب هاي مسافري كه از سفر دور آمده باشد تركيده وخشكيده وگرد آلود .حتا كفش ها نيز از اين وضع خسته شده بودند وبنظر ميرسيد كه ديگر تحمل اين همه كار هاي تكراري را ندارند.گه گاهي نا خود آگاه دستانش داخل جيب هايش ميرفت وبعد از كمي جستجو مانند ماري كه از سوراخي موشي بدون شكار برگردد خالي بيرون ميآمدند ،بيشتر از يك آدم معمولي به سر بازي پيري ميمانست كه خلع سلاح شده باشد.

وقتي خيره خيره به من نگاه كرد گفت خانه من آنجاست وبعد با انگشتش اشاره به ساختماني نمود كه خيلي مدرن وزيبا به نظر ميرسيد ،تهي دلم به او خنديدم آن خانه واين مرد بهم نميآيند شايد دروغ ميگويد.خوب ادامه بدهيد ديگر چه شما كه خانه وزندگي اي به اين راحتي داريد چرا تمام روز دور خود ميچرخيد واين روز ها را به سر خود آورده ايد ؟آهي كشيد وسپس ادامه داد ،يك سوال دارم خواهش ميكنم راست بگوئي؟

بفرمائيد سوال تان چيست؟

من ديوانه ام؟

من هم قبل از اينكه با شما وارد صحبت بشوم  راجع به شما همين فكر را ميكردم  اما فكر ميكنم عكس قضيه باشد چون طرز صحبت كردن تان ميرساند كه بايد مردي تحصيل كرده باشيد.درست است؟مهم نيست كه چقدر درس خوانده باشم، تحصيل كرده باشم حالا كه چند سالي ميشود همه مرا ديوانه صدا ميزنند حتا زنم هم كه مرا خوب ميشناسد .

از اين حرفش خيلي متاسف شدم وتا حدي موضوع برايم روشن شد.

من نه ديوانه ام ونه تو هم حق داري مثل ديگران راجع به من فكر كني .

از جاي خود برخواست وشروع كرد به راه رفتن چند بار رفت تا نيمه جاده خاكي كه پوشيده از سبزه هاي بهاري وتازه دميده بود وبعد آمد از پشت خوابيد روي زمين ويك پاي خودرا روي پاي ديگرخود سوار كرد وسرش را به تنه درخت پشه خوان كه خميده بود بطرف عقب تكيه داد وباز سكوت كرد.

حالت عجز تمام وجودش را فرا گرفته بود دلش ميخواست همه اسرار خودرا بيرون بريزد واين طور كه از ظاهرش پيدا بود خيلي وقت بود كسي به حرف هايش گوش نداده بود.

دوباره شروع به حرف زدن كرد،من چهار پسر بزرگ دارم كه از پول وثروت من هركدام به مقامي رسيده اند تعداد دختر ها وديگر اعضاي فاميلم درست يادم نيست چون خيلي آنها را نميبينم وقتي به خانه ميروم آنها  نيستند وياشايد هم از من دوري ميكنند .نميدانم چه وقت بود فقط ميدانم چند سال پيش اندكي ناخوشي وسپس كارم به جائي رسيد كه مرا نزد داكتر بردند داكتر هم نظر داده بود كه من مشكل رواني دارم اعصابم را از دست داده ام واز اين حرف ها كه همه دروغ است وبه جز نا فهمي اين داكتر ها چيزي ديگري را نميرساند،داكتر توسيه كرده بود كه پياده گردي ومكان هاي آرام به صحتم مفيد است ،رفتار خانواده ام روز به روز نسبت به من عوض ميشد تا حدي كه خودم هم فكر كردم شايد يك ديوانه اي واقعي باشم واز آن روز به بعد چندين سال است كه كار من پياده گردي در اين جاده كوچك است براي من نه زمستان ونه تابستان فرقي نميكند همه فصل ها براي من رنگ باخته اند ديگر فرقي نميكند كه چقدر درس خوانده ام وكدام خانه ويا زمين از من است حالا فقط همين را ميدانم كه بايد نامم را به كسي نگويم .

مرد تنها همين طور كه حرف ميزد صدايش گاهي قوي وگاهي ضعيف ميشد ومن حيران در سر نوشت مجهول او بودم وچشمانم جائي را نميديد ،سرم را از زمين بلند كردم ديدم او هنوز ميرود آنسر جاده وبعد بر ميگردد اين سر جاده.

 

سيد شكيب زيرك هرات 12:00بعد از ظهر 25 /12 /1384 ـ هرات