آرشیف

2014-12-5

استاد غلام حیدر یگانه

مســافـرهـا

خانة رسول نزديك خانة كاكايش بود. آنها در گوشة بلند قريه زندگي مي كردند. پدر رسول به خارج رفته بود تا كار و مزدوري كند. چند سال گذشته بود؛ ولي، هيچ خبري از او نمي آمد. او خيلي قرضدار بود و به رسول و مادرش تنها يك گاو شيري گذاشته بود. مادر رسول زمين كوچكي داشت؛ اما زمينك هيچ حاصلي نمي داد و همه اش را علف هرزه گرفته بود.
يك روز كه رسول، در بيرون با پسر كاكايش بازي مي كرد، ديد كه مادرش غمگين، لب جوي نشسته است و وقتي به او نزديك شد ديد كه مادر به جريان آب نگاه مي كند و چيزي زير لب مي گويد. رسول گپهاي او را نفهميد. مادر گاهي با آفتاب هم گپ مي زد. رسول ديده بود كه وقت طلوع به طرف آفتاب مي بيند و دعا مي كند:

ـ همه دنيا روشن شود؛ دلها روشن شود؛ مسافرها سلامت، برگردند

اما رسول نديده بود كه مادرش با آب هم گپ بزند و مثلي كه زاري كند، پرسيد:

ـ مادر چه گفتي؟

مادر به رسول توجه نكرد؛ مي خواست چند كلمة ديگر هم بگويد؛ اما رسول با التماس بازوي مادرش را كش كرد و پرسيد:

ـ مادر با كي گپ مي زني؟

دل مادر به رسول سوخت و گفت:

ـ پسرم با آب.

و از رسول خواست تا برود و بازيش را ادامه بدهد، ولي رسول كنجكاو تر شده بود و پرسيد:

ـ به آب چه مي گويي؟

نزديك بود كه رسول گريه كند و مادر به آرامي گفت:

ـ ديشب خواب ديده ام؛ خوابم را به آب مي گويم.

ـ چرا به آب؟

ـ اگر آدم خواب بدي ببيند بايد آن را به آب بگويد.

رسول به فكر افتاد. مادر به جوي نگاه كرد و گپهايش را از سر گرفت:

ـ من به تو مي گويم، تو به دريا بگو؛ خواب مي بينم كه رسول در بيرون بازي مي كند. خواب مي بينم كه گردبادي مي آيد و به او نزديك مي شود. مي دوم، رسول را بغل مي كنم و مي برم به خانه. و خواب مي بينم كه گردباد، بام خانه را مي كند.

رسول حرف هاي مادر را به دقت شنيد. او از خواب مادر ترسيده بود. چيزي نمي گفت و وقتي كه مادر ديگش را پر آب كرد و برگشت، دل رسول هم ديگر به بازي نمي شد و با او رفت به خانه.

 

هفته ها و ماهها می گذشتند و پدر رسول بازهم برنمي گشت. مادر رسول مايوس شده بود و فكر مي كرد كه خوابش تعبير بدي دارد. رسول چهرة پدرش را از ياد برده بود و تنها مي دانست كه يك منديل پدر، رنگ نيلي دارد و كرباسي است. اين منديل هنوز هم در خانه بود و مادر با احتياط از آن نگهداري مي كرد.

رسول هفت ساله شده بود اما به مکتب نمی رفت. او بيشتر اوقات با مادرش مي رفت به سرِ زمين. مادر آنجا گاو را مي چرانيد. رسول هم گاو را دوست داشت، اما به آن نزديك نمي شد. شاخهاي گاو كوتاه،‌كوتاه بودند و از همان وقتي كه آن را خريده بودند، يك شاخش سوراخ كوچكي داشت و يك روز كه رسول حلقة فلزي يافته بود از خوشي ذوق زد و آن را برد و به مادرش داد. مادر حلقه را پسنديد؛ به سوي گاو نگاه كرد وصدا زد:

ـ بيا!

گاو مي چريد. صداي مادر را كه شنيد، سر خود را بلند كرد و از دور به او نگاه كرد. رسول از هشياري گاو حيران مانده بود. مادر دستش را به سوي گاو دراز كرد و باز هم گفت:

ـ بيا اينجا، بيا!

گاو علف ها را مي جوِيد و آهسته به سوي مادر به راه افتاد. رسول را به گاو خنده گرفته بود و كمي از مادر دور شد تا گاو به او نزديك نشود. گاو آمد و پوز خود را به دست هاي مادر ماليد و مادر آهسته به گاو گفت:

ـ باش !

گاو به جايش ايستاد. هنوز علف ها را مي جويد و مادر حلقه فلزي را به شاخش آويخت. گاو سرش را شور داد، حلقة فلزي تكان خورد و «ترنگ» خفيفي شنيده شد. رسول از دور گاو را تماشا مي كرد و به هيجان آمده بود. او كمي گاو را تماشا كرد و باز مثل هر روز مشغول بازي با پروانه ها شد. رسول مي خواست پروانه يي را بگيرد كه دو تا جل آمدند و در نزديكي اش نشستند. رسول دنبال پروانه  را رها كرد و رفت به طرف جل ها، آنها رم كردند، پريدند و در هوا گم شدند. اما آنسوتر كفتر ها نشسته بودند و ميان علف ها دانه مي پاليدند. رسول به طرف كفتر ها دويد تا آنها را هم رم دهد، اما مادرش صدا زد:

ـ كفتر ها را غرض نگير كه گناه داره.

رسول تعجب كرد؛ دويد پيش مادر و پرسيد:

ـ چرا؟

ـ پسرم بعضي از كفتر ها نامه بر هستند و خبرهاي مسافر ها را مي آورند.

رسول اين را نمي فهميد و فوراً پرسيد:

ـ نامه برچيست؟

ـ يعني خط و خبر مسافر ها را مي برد.

رسول كمي فكر كرد و از كفترها خوشش آمد و پرسيد:

ـ همه كفتر ها نامه بر نيستند؟

ـ كفتر نامه بر از ديگر كفتر ها كلانتر مي باشد.

رسول با دقت گپهاي مادر را شنيد و مادر ادامه داد:

ـ چشم هاي كفتر نامه بر، خيلي سرخ مي باشد.

ـ سرخ مي باشد؟

ـ كفتر نامه بر به مسافرها گريه مي كند و چشم هايش سرختر مي شود.

رسول را خيلي از كفتر ها خوش آمده بود و از آن به بعد كفتر ها را رم نمي داد. اما هيچ كفتري خبر پدر رسول را نمي آورد و ديگر همه فكر مي كردند كه او زنده نخواهد بود.

 

زندگي رسول و مادرش خيلي سخت شده بود. قرضدارها مي آمدند و مي خواستند زمين مادر را از او بگيرند و گاو را هم ببرند. كاكاي رسول هم نادار بود. مادر مي خواست همراه رسول برود به شهر، خيلي وقت مي شد كه ماماي رسول در شهر زندگي مي كرد، اما نشاني خانه اش معلوم نبود و هر كس كه به سوي شهر مي رفت مادر به او پيغام مي داد كه نشاني خانه اش را بفرستد و تاكيد مي كرد:

ـ اگر كسي نمي آمد به دست باد هم كه مي شود بفرستد.

رسول كه مي شنيد با تعجب مي پرسيد:

ـ به دست باد بفرستد؟

ـ ها.

رسول بيشتر تعجب مي كرد و دو باره مي پرسيد:

ـ مادر به دست باد…؟

مادر بيحوصله مي شد و مي گفت:

ـ از سختي سخن مي گويم.

رسول خاموش مي شد و كم كم از اين گپ مادر خوشش مي آمد و فكر مي كرد كه مامايش حتما نشاني خانه اش را مي فرستد و آنها مي روند به شهر.

 

بهار به آخر رسيد. يك روز مادر، گاو را به كاكاي رسول داد و از او پول گرفت. رسول و مادرش از خانه برآمدند و درِ خانه را قفل زدند. نشاني ماماي رسول رسيده بود و آنها به شهر مي رفتند. رسول خوشحال بود. كاكاي رسول وقت خدا حافظي به آنها گفت:

ـ در شهر هر قسم مردم هست. پول هاي خود را به كسي نشان ندهيد كه مي زنند.

و افزود:

ـ با مردم بازار گپ نزنيد. اگر چيزي مي پرسيديد تنها از پوليس ها بپرسيد.

رسول كنار مادرش ايستاده بود و با دقت گپهاي كاكايش را مي شنيد. خوش كاكا آمد، خنديد و به رسول گفت:

ـ در شهر از مادرت جدا نشوي كه ترا دزدي ميكنند.

رسول كمي ترسيد، ولي از كاكاي خود شرمنده شد؛ دست مادرش را محكم گرفت و به كاكايش جوابي نداد.

كاكاي رسول براي آنها دعا كرد و رسول و مادرش به راه افتادند و كمي راه كه رفتند، كاكاي رسول از دنبال شان صدا زد:

ـ در شهر با تكسي به جايي نرويد كه بعضي از تكسيوانها دزد هستند. مسافر نابلد را مي برند به بيرون شهر و بعد هر چيزي كه داشته باشد از او مي گيرند.

مادر رسول تكان خورد و پرسيد:

ـ با چه برويم؟

ـ فقط با سرويس. سرويس خطر نداره.

دل مادر آرام شد و دو باره با رسول به راه افتاد. مادر، يك توبره هم گرفته بود. و كمي نان و لباس در آن گذاشته بود. منديل پدر رسول هم در توبره بود. در راه، رسول زود مانده مي شد. آنها از يك قريه به قرية ديگري مي رفتند، يك روز سفر مي كردند و يك روز استراحت بودند و آخر به قرية كوچكي رسيدند كه سرك از آنجا مي گذشت. گاهی موترهای باری از آنجا می گذشتند و مسافر هم برمی داشتند و رسول و مادرش هم بايد منتظر مي شدند تا يكي از اين موترها پيدا شود تا با آن به طرف شهر بروند. آن روز ابري و سرد بود. رسول و مادرش خيلي خسته شده بودند. آنها شب در قريه ماندند و وقتي كه مي خوابيدند، رسول با غمگيني از مادر پرسيد:

ـ در زمستان، برفهاي خانة ما را كي پاك مي كند؟

مادر رسول را به خود نزديك تر كرد و گفت:

ـ كاكايت پاك مي كند.

رسول چُپ شد، كمي فكر كرد و باز پرسيد:

ـ گاو را هم كاكايم علف مي دهد؟

مادر آهسته گفت:

ـ بچه ام گاو را به كاكايت فروختم و او آن را علف مي دهد.

رسول با دلتنگي پرسيد:

ـ ما گاو خود را فروختيم، مادر؟

ـ مادر جواب داد:

ـ بچه ام پول نداشتيم و گاو خود را فروختيم.

دل رسول به گاو بيشتر سوخت و بيشتر غمگين شد. اما مادر او را تسلي داد:

ـ از شهر كه آمديم، پول مي آوريم و باز گاو را از كاكايت مي خريم.

رسول خاموش شد. مادر او را به خود نزديكتر كرد. بغل مادر گرم بود. رسول چشمهايش را بست.

فردا هوا گرم شده بود و پيشين روز بود كه صداي موتر بلند شد. موتر از پايين قريه مي آمد. رسول و مادرش لبِ سرك ايستاده بودند. مسافر هاي ديگر هم همانجا جمع شده بودند. موتر خيلي زود مي آمد. رسول باخوشي از مادرش پرسيد:

ـ موتر كلان است، همة ما را مي برد؛ نه، مادر؟

ـ ها، بچه ام. هر كس كه پول بدهد او را مي برد.

رسول كمي نگران شد. مسافرهاي ديگر خيلي به آنها نزديك بودند و رسول به گوش مادرش گفت:

ـ اگر پول هاي ما را ببينند، دزدي مي كنند!

مادر فهميد كه رسول حرف هاي كاكايش را به ياد آورده است و آهسته گفت:

ـ همه پول ها را نشان نمي دهم، كراي موتر را جدا كرده ام.

موتر رسيده بود. در نزديك آنها توقف كرد. مسافر ها به زودي سوار شدند. رسول و مادرش هم سوار شدند. رسول نزديك مادرش نشسته بود. توبره هم نزدِ او بود. موتر فوراً از قريه دور شد. رسول راضي بود. عصر كه نزديك شد، موتر تند تر مي رفت؛ راه خامه بود و موتر، مسافرها را بيشتر تكان مي داد. داخل موتر بوي تيل مي داد. رسول قدري خسته شده بود؛ سر خود را روي زانوي مادرش گذاشت و به خواب رفت. مادر هم به موتر عادت نداشت و كم كم سرش به درد آمد و دلش بد شد.

موتر دشتها را طي مي كرد و از تپه ها و كوهها مي گذشت. آنها یک شبانه روز از سرزمينهاي نابلد گذشتند. موتر به راه پخته رسیده بود و در آنجا موترهای زیادی رفت و آمد داشتتند. رسول می دید که با چه سرعتی موترها از کنار یکدیگر عبور می کنند و از سرعت آنها متعجب می ماند. پيشين آن روز، مادر، رسول را كه كه از خستگي به خواب رفته بود بيدار كرد و گفت:

ـ بچه ام بلند شو كه به شهر مي رسيم.

رسول چشمهايش را باز كرد و كم كم خواب از سرش پريد. گردن رسول باريك شده بود. دل مادر به او سوخت و كمي نان به او داد تا بخورد. همة مسافرها خوشحال بودند و آهسته آهسته موتر به شهر رسيد و توقف كرد. مسافرها به زودي از موتر پياده شدند. رسول و مادرش هم پايين شدند. بعضي از مسافرها دست خود را به طرف رسول شور دادند و خدا حافظي كردند. رسول با خوشحالي به مادرش گفت:

ـ در شهر، با تكسي نمي رويم كه بعضي از تاكسيوانها دزد مي باشند

مادر نشاني ماماي رسول را از جيب خود برداشته بود و گفت:

ـ با سرويس مي رويم. سرويس خطر نداره.

يكي از مسافر ها كه با آنها آشنا شده بود، گپهاي رسول را شنيد؛ خوشش آمد؛ به آنها نزديك شد؛ نشاني را خواند و  ايستگاه سرويس را از دور به رسول و مادرش نشان داد. مادر، توبره را برداشته بود؛ دست رسول را گرفته بود و به طرف ايستگاه مي رفت. آنها از ميان عابرين مي گذشتند و به ايستگاه نزديك مي شدند. در شهر، مردم و موتر زياد بود، اما رسول مي ديد كه گشتن در شهر خيلي هم مشكل نيست.

در ايستگاه، مردم بسياري منتظر سرويس بودند و سرويس كه آمد همه هجوم آوردند. مادر مي ترسيد كه رسول را گم كند و اول او را به سرويس بالا كرد. زنان و مردان و اطفال بسيار بودند. توبرة لباسها كه در دست مادر بود در ميان آنها بند شد و از دروازه سرويس به زمين افتاد. مادر بي اختيار خود را از دنبال توبره به بيرون كشيد و آن را از زير پاي مردم به زحمت بيرون آورد. سواريها رسول را به طرف داخل تيله كردند تا راه باز شود. مادر فوراً بلند شد، اما سرويس آنقدر پر شده بود كه دروازه هايش بسته نمي شد. تلاش مادر فايده نداشت و سرويس حركت كرد. مادر از دنبال سرويس مي دويد و رسول را صدا مي كرد؛ اما از سروصداي موترها و مردم، كسي متوجه حرفهاي او نشد. رسول، مادرش را با چشم در سرويس جست و جو مي كرد. او مي خواست به طرف در برود، اما راه نبود. او به خوبي زبان مردم شهر را نمي فهميد. به گريه افتاد و با قوت بيشتري به طرف در سرويس راهش را باز كرد. او فكر مي كرد كه در آنجا، مادرش را خواهد يافت. سرويس با سرعت مي رفت و به زودي از يك چهار راهي گذشت. رسول به دروازه نزديك شده بود. ولي مادرش را پيدا نكرد. او حالا بلند مي گريست. مرد موي سفيدي كه در كنارش بود از او پرسيد:

ـ بچه ام، مادرت مانده است؟

رسول ديد كه موي سفيد، منديل كرباسي دارد و رنگ منديلش نيلي است، كمي آرام شد و در ميان گريه اش گفت:

ـ ها.

موي سفيد به زودي صدا كرد تا سرويس را توقف دهند. چند نفر ديگر هم كه حرفهاي رسول را  شنيده بودند با او همصدا شدند، ولي تا راننده متوجه موضوع شد سرويس به ايستگاه ديگر رسيده بود. موي سفيد رسول را راهنمايي كرد كه چطور به برگردد و مادرش را پيدا كند. رسول، همه گپهاي موي سفيد را نفهميد. او در سرك، از ميان مردم مي دويد و هيچ نمي فهميد كه كدام طرف مي رود. همه سرك ها به يكديگر مي مانستند. او گاهي پيش مي رفت و گاهي بر مي گشت. بعضي از زنها چادري داشتند و از دور به مادر رسول شباهت داشتند. رسول به دنبال هر كدام آنها مي دويد، اما مادرش را نمي يافت.

زانوهاي رسول سستي مي كرد؛ اما او زود، زود مي رفت و وقتي كه به يك چارراهي نزديك شد، چشمش به پوليس ترافيك افتاد. او توضیحات کاکایش را به یاد داشت و پولیس را شناخت و او را بيشتر گريه گرفت. ترافيك در ميان چارراهي ايستاده بود و به موتر ها اشاره مي داد. رسول معطل نشد و خود را به سرك انداخت. او مي خواست از پوليس كمك بخواهد. رسول متوجه موترها نشده بود و نزديك بود كه او را زير بگيرند و ديد كه پوليس ترافيك دويد و خود را  به او رساند و تا رسول مي خواست چيزي بگويد، او گوشش را گرفت و با تندي از سرك تيرش كرد. چشم هاي رسول تاريك شده بود؛ پوليس ندانسته بود كه رسول از راه دوري آمده است. رسول در آن طرف سرك شروع به دويدن كرد. بعضي از مردم مي خواستند به او چيزي بگويند، اما او به كسي گوش نمي داد و هراسان همه جا را مي پاليد و سرانجام وقتي كه از برابر نانوايي می گذشت نانوا كه او را شناخت. او در سرويس رسول را راهنمايي كرده بوده كه چگونه برگردد و مادرش را جست و جو نمايد و فورا صدايش زد و به سوي خود خواندش. او دانسته بود كه رسول، مادرش را نيافته است. هوا سرد بود و همه جا تاريك مي شد و او به رسول گفت:

ـ بچه ام، در نانوايي من، مردم زيادي مي آيند و نان مي برند. شايد كسي سراغ مادرت را بياورد و يا شايد كسي نشاني خانة مامايت را كه مي گويي اينجاست بداند. رسول او را با منديل كرباسيش در سرويس ديده بود، ولي باز هم دلش نمي شد كه در نزد وی بماند، اما نانوا دستش را گرفت و گفت:

ـ بيا بچه ام كه حالا شب مي شود و در شهر گم مي شوي.

رسول، ناچار در نانوانوایی توقف كرد. هنوز هم بعضي از مردم نان مي بردند و رسول نزديك نانوا نشسته بود و با بيچارگي به آنها نگاه مي كرد، اما هيچ كسي را نمي شناخت.

سراي نانوا به نانوايي چسپيده بود و شب، نانوا رسول را به خانة خود برد. او در خانه دختر کوچکی هم داشت که از زن سابقش یتیم مانده بود و رسول را به زن و دخترش معرفي كرد. رسول چُپ بود. نان كه خوردند نانوا از او پرسيد:

ـ از كدام ولايت آمديد؟

رسول نام ولايت خود را نمي فهميد.

نانوا كمي فكر كرد و پرسيد:

ـ ولسوالي شما چه نام دارد؟

رسول نام ولسوالي را هم نمي فهميد.

ـ خانة شما در كدام قريه است؟

رسو نام قريه را به ياد آورد و گفت:

ـ قریة «کوراب»

و افزود:

ـ خانة ما نزديك خانة كاكايم است.

نانوا با خود گفت که کوراب بسیار است؛ هر جری را که نم آبی داشته باشد می گویند کورآب و دلش به رسول سوخت. نانوا هم سالها پیش با زن اولش از جای دوری آمده بود به شهر و فهميد كه رسول نخواهد توانست به زودي به قرية خود بازگردد.

رسول كمي فكر كرد و نام پدرش را هم به نانوا گفت. البته، نانوا پدر رسول را نمي شناخت. رسول مي خواست راجع به منديل پدرش چيزي بگويد، اما نانوا در بارة لباسهاي پدر رسول، چيزي نپرسيد. كمي اشك چشمان رسول را تر كرد. رويا كه با دلسوزي، رسول را نظاره مي كرد به مادراندرش گفت:

ـ مادر جان، بچه گك گريه مي كند.

مادراندر، دخترك را ملامت كرد و گفت:

ـ بي ادب، او بچه گك نيست، او مهمان است!

رويا شرمنده شد. او از رسول هم كوچكتر بود. در چشمان رسول اشك بيشتري جمع شد. رويا بيشتر غمگين شد و به پدرش گفت:

ـ پدر جان، مهمان گريه مي كند.

مادراندر، رويا را بيشتر سرزنش كرد و او را فرستاد تا بخوابد.

نانوا با زنش مشغول صحبت شد. رسول همة حرف هاي آنها را نمي فهميد. دلش را بيشتر غصه گرفت، اما كم كم اشكهايش خشك شدند. او فكر كرد كه مادرش در همه شهر او را پاليده است و فكر كرد كه مادر به خاطر وي گريسته است. دلش به مادرش سوخت. و باز فكر كرد كه مادرش با تاكسي سفر نكرده؛ سوار سرويس شده و رفته به خانة مامايش. بعد فكر كرد كه مامايش همه شهر را بلد است؛ نانوا يي ها را هم بلد است و فردا مي آيد و او را پيدا مي كند. و همين طور كه فكر مي كرد چشم هايش بسته شدند. و يك بار نانوا متوجه شد كه رسول به خواب رفته است. او هم برخاست، لحافي آورد و رسول را پوشانيد.

فردا، رسول همراه نانوا رفت به نانوايي. آن روز بيشتر غمگين بود. لبهايش، تبخال زده بود. رويا در نانوايي نزديك رسول نشسته بود تا رسول دق نياورد. رسول خيلي پژمرده بود و رويا آهسته پرسيد:

ـ پدرت كجاست؟

رسول جواب داد:

ـ نمي دانم؛ مادرم خوابي بدي ديده و پدرم از سفر بر نگشته است.

روياگفت:

ـ مادر من زنده نيست. پيرار فوت كرد.

رسول به رويا نگاه كرد. دلش به او سوخت. رويا از رسول پرسيد:

ـ خواهر داري؟

ـ نه.

ـ من هم ندارم؛ برادر هم ندارم.

رسول بهتر به رويا نگاه كرد. دلش مي خواست با رويا دوست شود و رويا پرسيد:

شما تلويزيون داريد؟

رسول نمي فهميد تلويزيون چيست و رويا گفت:

ـ اينجا بعضي از خانه ها دارند، در تلويزيون شادي را نشان مي دهند، فيل را نشان مي دهند و شير و پلنگ … را نشان مي دهد.

از اين گپها خوش رسول آمده بود و رويا گفت:

ـ اينجا باغ وحش هم هست!

رويا راجع به باغ وحش هم گپ زد و رسول با رضايت به حرفهاي او گوش مي داد.

 

رسول هر روز مي رفت نزديك نانوا مي نشست. مردم مي آمدند و نان مي بردند، اما هيچ كس سراغ مادرش را نمي آورد و نشاني خانة مامايش را نمي دانست.

نانوا چيزي نمي گفت، چند سال مي شد كه مريض بود و بجز رويا فرزند ديگري را نداشت. او مي خواست رسول را پسر بخواند و پيش خودش نگهدارد و يك روز به رسول گفت:

ـ اگر اينطور بيكار باشي دق مي آوري، بعد از اين پشت هر كاري كه رويا مي رود تو هم با او برو تا دور و پيش را بلد شوي.

رسول خوشحال شد. او با رويا مي رفت از قصابي گوشت مي آورد و يا به سبزي فروشي مي رفتند و سبزي مي خريدند و يا به خانه نان مي بردند.

چند هفته كه گذشت، رسول به محيط و خانوادة نانوا عادت كرد و يك روز كه او و رويا به مرغها دانه مي ريختند، در داخل سراي، چشم آنها به فالبينكي افتاد و رويا با خوشحالي آن را برداشت، بر كف دستش گذاشت و گفت:

ـ فالينك برو نشاني خانة ماماي رسول را بيار!

فالبينك آهسته، آهسته روي دست رويا به حركت افتاد. رسول با علاقمندي آن را تماشا مي كرد و رويا گفت:

ـ فالبينك، رسول، مادرش را گم كرده، برو سراغ مادرش را بيار!

فالبينك آهسته آمد سر كلك رويا. بالهايش را باز كرد و به هوا شد. رسول و رويا از دنبالش رفتند و فالبينك در ميان هيزمهاي كنج سراي نشست و گم شد. رسول و رويا فالبيك رامي پاليدند و  يك بار ديدند كه كفتري در پاي ديوار افتاده است. پاي كفترك شكسته بود. رويا دانست كه از كفترهاي زيارت است. زيارت به سراي نانوا چسپيده بود و يك گله كفتر داشت. رويا گفت از چوچه هاي امسال است. رسول از ديدن كفتر خيلي خوشحال شده بود و در دلش گفت، اگر خيلي بزرگ شد و چشمهايش خيلي سرخ بود نامه بر مي باشد.

رويا دويد و از نانوايي به او خوردني آورد. آنها فهميده بودند كه كفتر را فالبينك نشان داده است. پاي شكسته اش را با پارچه بستند و تصمیم گرفتند هر روز به او آب و دانه بدهند. چوچه، زود به پرواز آمد و كم كم، كفتر كلاني شد، يك پايش كج بود و مي لنگيد و چشمهايش سرخ مي زدند. همه چوچه ها كلان شده بودند و كفتر ها در زيارت نمي گنجيدند، اما تير ماه كه رسيد، هوا سرد شد و كفترهايي كه در آن محل، جايي نيافتند كوچ كردند و كفتر لنگ هم رفت. رسول فكر مي كرد كه كفتر برايش نامه خواهد آورد.

 

وقتي كه در بهار سال تعلیمي شروع شد، نانوا رسول و رویا را به مکتب فرستاد. آنها باهم درس می خوانند و بعد از ظهرها و روزهای جمعه در كارهاي نانوایی هم کمک می کردند. رویا گاه چیزهایی را که در باره روستای پدر خود می دانست به رسول حکایت می کرد و رسول كه به ياد قريه مي افتاد، به رويا مي گفت:

ـ وقتي كه علف ها بلند مي شدند، من با پروانه ها بازي مي كردم.

رويا گوش مي داد و رسول از گاوش مي گفت:

ـ شاخهايش كوتاه،‌ كوتاه اند… دوباره آن را از كاكايم ميخريم…

بعد ذوق مي زد و در بارة گاو مي گفت:

ـ زبان مادرم را مي فهمد؛ اگر مادرم بگويد، بيا، مي آيد و اگر بگويد، برو، مي رود.

خوش رويا مي آمد و خاموش به رسول نگاه مي كرد.

رسول هم از رويا خيلي چيزها ياد گرفته بود و وقتي كه تنها مي شد باخود مي گفت، وقتي رفتم به خانه، با بچة كاكايم بازي مي كنم. اگر او چيزي را بردارد و من راضي نباشم، مي گويم:

ـ بان!

او نمي فهمد و مي گويد:

ـ چه گفتي؟

مرا خنده مي گيرد و مي گويم:

ـ يعني بگذار!

اگر بخواهم چيزي را از او بگيرم، مي گويم:

ـ «مره» !

او باز نمي فهمد؛ باز مرا خنده مي گيرد و مي گويم:

ـ يعني «بده»!

در خانه كه باشم به «رخت خواب» مي گويم، «بستر»؛ به «كفش» مي گويم، «بوت»، به «لباس» مي گويم «كالا» و اگر مادرم را صدا كنم، نمي گويم «مادر!»، مي گويم، «مادر جان!» و اگر در بيرون كاكايم پيش رويم آمد، مي گويم، «كاكاجان، سلام!»

 

مادر رسول همة آن زمستان، او را پاليد. دلش تنگ شد و آخر فكر كرد كه شايد رسول به قريه برگردد و او هم رفت به قريه و خانه اش. او مثل هميشه به مسافر ها دعا مي كرد و كفتر ها را كه مي ديد خوشحال مي شد و از رسول به يادش مي آمد.

يك روز مادر از جوي، آب مي گرفت كه گلة كفتري از هوا به سويش آمد. مادر ديد كه شاهيني از دنبال به كفترها نزديك مي شود. كفتر ها خيلي ترسيده بودند و يكي از كفتر ها خود را به زير چادر او زد.  او كفتر را گرفت. كفتر كلاني بود. اما يك پايش كج بود. دل مادر به كفتر سوخت. كفتر را به خانه برد تا آب و دانه بدهد. همسايه ها ديدند كه كفتر بالهاي درازي دارد، همه گفتند كه اين كفتر نامه بر مي باشد. مادر خوشحال شد و رفت پيش ملا تا به رسول نامه بنويسد. مردم به مادر خنديدند و گفتند كه اين كفتر نمي داند رسول به كجاست. اما مادر نامه را به پاي كفتر بست و صبح كه آفتاب طلوع كرد، آن را پرواز داد.

 

رسول ديگر خود را عضو خانوادة نانوا مي دانست، ولي يك شب وقت خواب، زن نانوا به اوگفت:

ـ رسول، تو ديگر آنقدر كوچك نيستي. بايد در جايي تنها بخوابي.

رسول ندانست كه زن نانوا با او چه خواهد كرد. او لحاف رسول را  به دهليز برد و گفت:

ـ اينجا، تنها مي باشي و آرامتر مي خوابي.

رسول ترسيده بود. اما دراز كشيد و با لحاف خود را پوشانيد. او دلتنگ بود و خوابش نمي برد و راجع به مادرش فكر مي كرد. به يادش آمد كه مادر با آفتاب گپ مي زد و به مسافرها دعا مي كرد و روزها از پدر قصه مي گفت. بعد كفترها و جلها به يادش آمدند و كم كم آرام شد و به خواب رفت، اما نزديك صبح خواب ديد كه مادرش به دنبال سرويس مي دود و به خاطر او گريه مي كند. رسول را هم گريه گرفت. كمي در خوابش گريست و چشمهايش كه تر شدند بيدار شد. رسول كه چشمانش را گشود، صداي مادرش را مي شنيد. او به جايش نشست و به راستي صدايي از لاي درزهاي كلكلين مي آمد. رسول به طرف كلكين رفت. باد از لاي كلكين مي وزيد. رسول آرزو كرد كه مادرش به دست باد به او پيغام فرستاده باشد. او با دقت به صدا گوش داد. خيال كرد كه صداي مادرش را مي شنود. حتماَ مادرش پيغام داده بود. صداي باد عين صداي مادرش بود. باد واضح گپ مي زد. آيينه ي كلكين مي لرزيد. رسول واضح صداي مادرش را مي شنيد و تقريباً همه گپهاي باد را مي فهميد…

نانوا بيدار شده بود. آن روز جمعه بود و او آمد به دهليز و به رسول گفت:

ـ هله بچه ام كه ناوقت شده است؛ بلند شو كه برويم به نانوايي.

هوا روشن مي شد و رسول با او رفت به نانوايي. رسول پريشان بود. و مي خواست كه خوابش را به آب بگويد. جوي كلاني از پيش روي نانوايي مي گذشت و نانوا كه مشغول خمير ها شد، رسول رفت لب جوي نشست و گفت:

ـ اي آب، من به تو مي گويم، تو به دريا بگوي

آب جوي خيلي كثيف بود و به سستي مي رفت. دل رسول نمي شد كه خوابش را به او بگويد. يك بار خواست برود و خوابش را به نل آب بگويد، اما يادش آمد كه آبِ نل به طرف دريا نمي رود و آخر به جوي گفت:

ـ خواب مي بينم كه سرويس مرا مي برد. خواب مي بينم كه مادرم از دنبال سرويس مي دود و مي گريد

آن روز رنگ رسول پريده بود و لبهايش خشك شده بودند. نانوا فهميد كه حال رسول خوب نيست و بعد از ظهر او را به خانه فرستاد تا تفريح كند. رسول كه به سراي آمد، ديد كه رويا سراي را آب پاشي و جارو مي كند و او هم رفت تا كمكش كند. سراي خيلي كلان بود و هردو سرگرم كار شدند. نزديك عصر، رويا ديد كه كفتر كلاني سرِ ديوار نشست. رسول هم متوجه كفتر شد. كفتر لنگ بود. دو سال از رفتن کبوتر گذشته بود ولی رسول و رویا كفتر خود را شناختند. رسول ديد كه چيزي به پاي كفتر بسته است و فوراً فهميد كه نامه است. پيشتر رفت و كفتر را صدا كرد:

ـ بيا، بيا!

رويا هم پيش رفت و گفت:

ـ بيا،بيا!

اما كفتر به آنها دست نداد. خيلي وقت گذشته بود. صداهاي رسول و رويا لك تر شده بود و كفتر آنها را نمي شناخت. رويا دويد و از نانوايي كمي ريزة نان آورد. هوا تاريك مي شد. كفتر به ريزه هاي نان نزديك نشد. رسول بيطاقت شده بود. او فهميده بود كه نامه از مادرش مي باشد. كفتر به سوي درز ديوار رفت و مي خواست به آشيانه ي سابق خود داخل شود. رسول و رويا از او دور شدند. كفتر كه تنها شد به درز ديوار رفت و رسول و رويا آهسته، آهسته به سوي ديوار رفتند و رسول توانست كفتر را از آنجا بيرون بكشد. كفتر در دستهاي رسول نمي گنجيد. رسول آن را محكم گرفت و رويا نامه را از پاي كفتر باز مي كرد. رسول از خوشحالي كفتر را بوسيد. نامه خيلي محكم بسته شده بود و رويا بالاخره آن را با دندانش از پای کفتر جدا کرد.

 رسول و رويا با عجله نامه را باز كردند. رسول آن را به چشمهاي خود ماليد. آنها مي خواستند كه نامه را بهتر تماشا كنند كه نانوا داخل سراي شد. او هردو نفر را باخود برد به خانه. نامه را از آنها گرفت و كمي از نامه را با صدای بلند خواند. همه فهميدند كه نامه از مادر رسول است. مادر همة نشانيها را نوشته بود. نام ولايت را، نام ولسوالي، نام قريه و نام راهها را

اگر نامه به دست رسول مي بود، او به آساني به خانه اش مي رسيد؛ اما نانوا همة نامه را به آنها نخواند، آن را قات كرد، در جيبش گذاشت و گفت:

ـ حالا رسول خرد است. وقتي كه كلان شد، همة نامه را خودش خواهد خواند.

رسول غمگين شد، اما چيزي گفته نمي توانست. رويا هم ناراضي بود. او منتظر فرصت بود و مي خواست هرطوری شده نامه را از پدرش بگيرد و بالاخره یک شب كه پدر كرتيش را گذاشت و بلند شد تا خود را براي استراحت آماده كند، رويا به راستی هم توانست نامه را از جيبش بردارد.

 

رسول بزرگتر شده بود، در نانوايي کمک مي كرد و بعضي وقتها سرِ دخل هم مي نشست و نانوا به او بيشتر پول مي داد. رسول پولش را ذخيره مي كرد و منتظر بود تا خوب كلان شود و نانوا نامة مادرش را به او بدهد، اما رويا نامه را در جيبش واسكتش گذاشته بود. سر جيبش را دوخته بود و از ترس پدر آن را به كسي نشان نمي داد و بعدها هم از بیم اینکه رسول او را تنها بگذارد و به روستایش بازگردد، تصميم گرفت كه نامه را به او هم نشان ندهد.

 

رسول و رويا به صنف ششم رسيده بودند. مريضي نانوا بسيار شديد شده بود و آنها بسياري از كارها را در خانه و نانوايي انجام مي دادند. سرانجام يك روز نانوا در بستر مرگ رويا را پيش خود خواست و او را بوسيد. رسول را هم از نانوايي آوردند. نانوا رسول را هم بوسيد و اشك از چشمانش آمد و به رسول و رويا نگاه كرد و گفت:

ـ حالا ملا مي آيد و به او مي گويم كه بعد از من، بخش شما را از دارايي من جدا كند.

رسول و رويا خاموش بودند و با غمگيني به نانوا نگاه مي كردند آنها مانند برادر و خواهر راستی با هم عادت كرده بودند و نانوا با دلتنگي گفت:

ـ شما دو نفر هستيد، بعد از من هم از يكديگر جدا نشويد و به يكديگر كمك كنيد.

رويا به گريه افتاد و روي خود را به دستهاي پدرش چسپاند. رسول را هم گريه گرفت. نانوا به چشمان رسول مي ديد. رسول به ياد نامة مادرش افتاد. اما از وضع نانوا غمگين بود و خاموش ماند. نانوا بزودي چشم هاي خود را بست و ديگر چيزي نگفت. در همان لحظه ملا آمد. خيلي از مردم آمدند. مردم تا شام رفت و آمد كردند و نانوا از دنيا رفته بود.

 هر روز قومهاي مادراندر مي آمدند و مي رفتند. رسول هيچكدام آنها را نمي شناخت. و هيچكدام آنها با رسول گپ نمي زد. يك روز مادراندر آدم هاي ناشناسي را آورد به نانوايي و به رسول گفت:

ـ بعد از اين اينها در اينجا اختياردار هستند و تو که بعد از ظهرها می آیی زیر دست آنها کار می کنی.

رويا هم آمده بود به نانوايي. او نزديك رسول ايستاده بود. مادراندر او را با خود به طرف خانه برد و سرزنشش كرد:

ـ اگر بعد از اين ترا همراه رسول ببينم، چشمهايت را مي كشم!

مادراندر با رسول هيچ گپ نمي زد. رسول مي فهميد كه مادراندر او را از خانه بيرون خواهد كرد. اما نمي فهميد كه به كجا برود و نمي