آرشیف

2017-5-3

محمد دین محبت انوری

مرد آزاده

سال پار شبی مهمان دوستم در هرات شده بودم ومهمانی وپذیرای با محبت وصمیمت همراه بود.
شب حین مجلس وصحبت با دوستی آشناشدم که درجریان صحبت ها او مرا بخودکشاند وصداقت وصفای کلامش لحظه هارا برایم خوشتر ساخت او شمس الدین نام داشت واز قریه مرووا(مهرآباد) ولسوالی پشتون زرغون هرات بود.گپ های پخته وازته دلش همواره من را امید ونوید میداد شمس الدین خان با مردانگی ووفاداری ودوستی که از دور نمای عمرش در قلب داشت خاطرات شیرین وپند آموزش برای هردوی ما خوش آیند، شکیبا وشیوا بود درهر حرف وکلامش مژده وسلامت غیرت، دلاوری، محبت وراستی نهفته بود، صجت وقصه های ما تا نیمه شب دوام کرد اما من کمتر کسی را دیده بودم که با این جوان مردی ولطف وخوش کلامی مرا مجذوب خود کرده باشد لیکن همان شب چشم وگوشم به سخن های اودوخته شده بود وحیران ومبحوط خوبی های طرز گفتارش شده بودم.جذابیت سخن وحرف های ملایم وشرین اش حال مرا دگرگون کرده بود وهمان شب برایم شبی ماندگاروپرازخوشی  بود با خود میگفتم که چه انسانهای نیکی درجامعه ما وجود دارد. وداشتم خودرا خوشبخت احساس میکردم وازبابت فرصت دیدن وآشنای با او خوشحال بودم. او گنجی ازلطف وصفا و ارزش های والا بود دوستی اش مایه فخر وخود باورمندی میشد،همه لحظات با عاطفه وطلای بود ومیشد گفت که  در زنده گی هم میتوان برای خود بهشت  ساخت،همدلی وعشق به انسان را هم دریافت، مهرورزی با اهل دل جوشیدن وپختگی محبت رانشان میدهد.اواز سرشت گران سنگ وگرانمایه بود،اخلاص وتقوای گفتار وپیشکش شور دل او از هرزمانی برایم صادقانه تر بود.
دقایق که با او گرم سخن بودم دلم نرم تر وگرم تر میشد وخاطرات گذشته را پیکر بندی میکردم وخیال میکردم دل ازبرم بسوی دیگری میرود وبه جایکه ودراعماق دریای سرشار ازهستی انسانیت وصحرای پهناور اخلاق وخوبی ها پنهان میشود وآنجا برایم حیات دیگر میبخشد ومرا وخیالات وروان ام را تازه کرده واز فرسایش زمانه بیرون میکند.
شمس الدین برایم شمس تبریزی شده بود وحال وهوای دلم را به تردید به ازویرانه به آبادی کشانده بود. عواطف واحساسم را به یکبارگی در محاصره جولانگاه دلش گرفته بود،عمق دوستی وصمیمت را با او تصورکرده نمیتوانستم با او بودن برایم آسایش، خوشبختی وآرامش می داد.
اورا مردی استثنای از تبار نیکان،صادقان وعیاران ,باعزم محکم تر ازکوه یافتم، دلی به اندازه صحرا بزرگ واندیشه ی به مانند مردان دانا ونامدار تاریخ داشت.
او طعم تلخ سختی های جنگ های داخلی بدبختی ها وزشتی های زمانه را چشیده بود وهمه این ناملایمات را در بند جهل مردم وفریب بیگانه ها میدانست وی هرچند صادقانه اعتراف میکرد که زمانی من هم نا فهم بودم ودرگیر جنگها ومشکلات منطقه خود شده بودم ولی حالا که دانسته ام همه گذشته های شوم به نظرم پوچ وبیهوده معلوم میشود.
مردانگی وشهامت درراه وطن را دوست میداشت وعشق به وطن تف درونی جگرش را گواه بود و غم مردم وطن را همیشه در دل داشت او باصدها ارمانی که داشت میگفت شرایط مرا یاری نکرد که خدمت لازم برای مردم فقیر ومظلوم کنم گرچه او مردی دهقان پیشه بود ولی آرزو وخواست های بزرگ تر از یک دانشمند داشت طرز تفکر واندیشه اش نماینده گی از مرد دهقان نمیکرد اومانند یک سلطان وشاه عادل تصامیم واهداف خودرا بیان میکرد وفراتر از قریه ودهکده اش فکر و ونیت خیرداشت. از لابلای حرفهایش پیدابود که درد ورنج مردم اورا خسته وآشفته کرده وهرگز خودرا ازدرد وغم مردم وکشور دور نمیبیند. ونمیتواند زندگی بی مسولیت ومنحصر به فردی داشته باشد. شمس الدین  دریک شب ناگهانی زندگی مرا تغییر کرد، وآتشی برجان من افروخت که هنوز هم در شعله ی محبت اش میسوزم.
دوستی ودگرگونی درزندگی من وشمس الدین از همان شب آغاز شده وتاحال پرفروغ است ومن این دوستی ومحبت بی آلایش ومخلصانه را برای دل غمگسار طلوع آفتاب درشهردل میبینم وطرفدار پایداری وتماس های مکرروبی زوالش هستم، بی مباها هروقت با شمس الدین خان تماس تلفونی داریم وهرازگاهی به هرات بروم اورا از نزدیک میبینم وتسلی دلی نالان میکنم.

پایان
فیروزکوه
ثور1396