آرشیف

2015-1-8

محمد عمر شجاع غوری

قمــــــار بـاز

خانه اش قمار خانه و می خانه شده بود،قماربازان وشرابیها شبانه بعد از ساعت(8) در آنجا جمع می شدند. قمار میزدند،کباب می خوردند، شراب مینوشیدند وگاهی هم برخی با کشیدن چرس ،سگرت،ونصوار نیشه راقمچین می نمودند .مصارف کباب ،نان ،و…را صاحب خانه حین خدا حافظی از همه طور فِفتی فِفتی واما از جلندرخان که از همه پول دارتر بود زیادتر می گرفت،کمی رامصرف کباب ، نان و… می کرد و بیشتررا به جیب خود می انداخت . زنش که هر شب غذا می پخت وخانه راپاککاری و جارومی نمود از بسکه از صبح تاشام می تپید و به تنگ آمده بود، به شوهرش همیشه تکرار می کرد ومی گفت:او مردکه هر روز نان می پزم ، خانه جارو می کنم ، کالا می شویم ،برای بچه ها غذا می پزم و آنهارا به مکتب می برم کم است که چتلی های رفیقهای نااهلت راهمه روزه پاک نمایم.آخر من ناموس توهستم ،مادربچه های تو هستم، کمی فکرکن ، مردم به ما چه می گویند.بچه ها از ما چه خواهند آموخت،عاقبت آنها چه خواهدشد؟آخر به خانه دختر جوان داریم ،مردم در مورداوچه خواهندگفت؟آیندۀاوچه خواهدشد؟کَََمکی به حال اولادهایت فکر کن ،عمرمن به همین بدبختی گذشت چهار روزی دیگرهم خواهد گذشت، مه خو به این وضع و اوضاع عادت کردم،اولادهایت راازین بیشتربدبخت نساز،آنهارامورد طعنۀ مردم قرارنده.آخرآنها در زنده گی جزء دردوغم،گرسنگی وپای برهنگی، منت و خواری،بی لباسی و بی سرپناهی چیزی دیگری رادیدند، همین ها بس آنهانیست که کوچه گیها آن هارابچه های شراب خوروقمارباز،
خانۀماراخانۀقماربازان و مه را زن شرابی و قماربازبگویند.اگر از خدا نمی ترسی ازمخلوق آن شرم کن، از اولادهایت به شرم.در این کوچه بماآبرو نمانده؛ به هزارمریضی گرفتارشدم، نمیدانم چه خاک سیاه بر سرکنم آخرعُمرم تباه شد ،تباه.آخردخترک یکدانه ام سیاه بخت میشه،آیندۀبچه ککهایم خراب میشه،خراب.اُو مردکه سر به گریبانت کن،.حاله هم سر وقته،آیانشنیدی که گفته اند : "ماهی راهر وقت از آب بگیری تازه است".شوهر باعصبانیت جواب داد:اُو زنکه چُپ باش عصابم راخراب نکن ور نه موی به سرت نمی گذارم،مره خو می شناسی.زن آهی کشید و خاموش شد.
طبق معمول محفل قماربازی بعد ازخوش آمدیدواحوال پرسی شروع گردید،صاحب خانه پیاله وکلوله های یخ ونیزسگرت دانی وتُفدانی راقبلاً آماده کرده بود.کباب خوری و شراب نوشی همزمان با قماربازی شروع گردید،هر کسی که میبردبه صاحب خانه مقداری پیسه بنام دستخوشی میداد،محفل قماربازی و بُردوباخت ونیزجمع آوری دستخوشی ها ادامه داشت تا اینکه جلندرخان که غرق نیشه بود غرض هواخوری بیرون برآمد،ناگاه چشمش به دختر جوان صاحب خانه که مصروف ظرف شوئی در صوفۀخانه بودافتاد.چون نگریست دختری دید در نهایت نیکویی و زیبائی که حسن زلیخای ماه تابان ازلمعات نورعارضش در جلباب اختفابود.زُلفین اوچون شب یلدا دراز،مژگانش مانندخدنگ،غمزه اش دلنواز،چشم هایش مثل آهوی سرمست،قوس ابرویش چون کمان رستم پُرزور،حرم سرای عصمتش به زیب وزیورشرم آراسته ومزین،گلستان عفتش ازگل های حیا ملون،چهرآئینۀعارضش از رنگ جهل پاک وبی ملال،وعقل فطرتش درمرتبۀ کمال.دید که چون نرگس بی شرمانه دیدۀ حیرت برگل رخساراومی نگرد به مفتاح زبان درج دهان راگشوده در تکلم افشاند که:ای کاکا!
از خدا نمی ترسی وازرسول او شرم نداری که بی با کانه نظر به نا محرم می کنی.تو خو نان و نمک مارا خورده یی،مه تورا کاکای خود فکرمی کردم بچۀ خوردت از مه کلانتر است، کَََمکی شرم کن.
جلندرکه سردستۀ قماربازان وشرابخوران بودو تاحال کسی از دوستانش به او چنین نگفته بود،با زبان لکنه لکنه گفت:دخترجان، ای ماه تابان وای گلندام. مه خو کاری بدی نکردم توهم جوان ومه هم آمادۀ ازدواج ازین بهترچی باشه،مه همی حاله به پدرت خواستگاری می کنم،همین حالا.دخترک حیران و با چشم گریان به خانه نزد مادرش دوید،مادرش گفت: دختر یکدانه و نازدانه ام چی شده ظرف هارا شسته نتوانستی؟ مادرت می شویه.دختردرحالیکه اشک ازچشمانش جاری وگلویش خفه شده بود،گفت:نه مادر،پس چی شده.دخترقصه راسرتاپابازگوکرد.مادرش در حالیکه اشک درچشمهایش حلقه زده بودازتی دل آهی کشید وگفت: مرد که خیر نبینی که نه مه ونه اولادهایم از توخیردیدیم.دیگه تحمل ندارم، کاسۀ صبرم لبریزشده ،لبریز. 
جلندر خان دوباره داخل اتاق شد،درحالیکه سگرتش رادرکنج لبش دود می کرد، ایستاد و گفت: مه همین امشب باید زن کنم،یکی ازدوستان قماربازش بالبخند گفت:آب در کوزه وما تشنه لبان می گردیم،الآن عروس هم در خانه است، بیائید تدابیربگیریم و محفل شادی رابر پا کنیم .همه با یک صدا گفتند،عروسی دومیت مبارک .صاحبخانه که نیزغرق نیشه و به فکرجمع کردن پولهای دستخوشی بود نه به فکرآیندۀدخترو خانواده اش با تکان دادن سرسخنان دوستان نااهلش راتائید نمودو سپس همه روبطرف جلندرخان کردند و با یکصدا گفتند:عروسیت مبارک،چه شبی خوشی است.دست بکارشویم معاملۀخوشی راهمین حالاسازمان دهیم و فیصله کنیم،زیراتاخیردرآن لازم نیست درحالیکه دوستان مصروف گپ زدن باهمدیگربودند که جلندرخان دست را به جیب پطلونش بُرد وکاپی هزارافغانگی راکه یک لک می شداز جیب کشید و بدست صابخانه داد وهمه کف زنان مبارکبادگفتند.سپس یکی دست جلندر( شاه) راگرفت و دیگران دسته جمعی و هم صدامی خواندند:جلندرخان عروسیت مبارک،عروسیت مبارک به خانۀعروس رفتند.
مادرودختروقتیکه سروصداو غالمغال راشنیدند مانند چوب خشک و بیجان ایستادند زمانیکه شاه خیل داخل خانه گردید مادرودختر هردوهرچند که با مشکلات روزگار دست و پنجه نرم کرده بودند و به آنها عادت داشتند به اینگونه بی آبرویی که پدرش به حق دخترش رواداشته بود تاب نیاوردند بیهوش و نقش زمین شدند.زن راشوهرش بلندکرد نفس به تنش میرفت و می آمد،امادختر دیگرزنده نبود.
پسرصاحبخانه که گرسنه خواب رفته بود بیدارگردیدوبادیدن مادر وخواهرچیغ زدوفریادکشید:مادر،خواهر.همسایه هااز فریاد او بیدارشدند، باز نالۀ دلسوزش سکوت شب رابرهم زدفریادکشید.همسایه هاسر لوچ و پای لوچ آمدند،و چون اوضاع را از نزدیک دیدند هر یکی لب میگزید وباخود می گفت:حیف دختر، حیف دختر. عجب دخترنیک سیرت وخوب صورتی بود، که در منطقه نظیرش نبود.در همین اثنا مادردختر چشمهایش را باز کرد و پرسید،چه خبره، خیر باشه؟پسرش گریه کنان گفت: خواهرم،وای خواهرک نازنینم .مادر از تهی دل آهی پرسوزی کشید وچیغ زد مردکه خیر نبینی،سپس افتید که او هم سر بر نداشت وجان به جان افرین سپرد.
فردای آن شب که اهل و بیت وهمسایه های باقی مانده نیز جمع شدند.زنان ،دختران ،جوانان وپیران به خصوص زنان ودختران می گریستندومی گفتند:رحمت خداباد بر چنین دختر ومادری که همه خواری و ذلت راتحمل کردند وبه بی آبرویی، بی ننگی،لاابالیگری و…خونگرفتند، خدا جنت را نصیب شان کند، ماهمسایه هابه خوبی های آنهاسوگند میخوریم، خداآنهارابیامرزد.
زمانیکه میت هاآمادۀحرکت بسوی خاک سپاری شدند دختران و زنان نوحه کنان فریاد میزدند رحمت خداباد برچنین مادرو دختری که ازین خانۀمصیبت باربا چنین عزت وآبرویی سوی منزل جاودانۀ خود میروند .وای به حال چنین پدری بی عاطفه یی که بنیاد خانواده اش راتباه و بر باد نمود.
در چنین گیرودارزن و فرزندان جلندرخان فرارسیدند،وقتیکه از موضوع آگاه شدند دورش را گرفتند. زن یخنش راپاره پاره کردوتف به رویش انداخت .دختران زنان ،جوانان و کهنسالان در حالیکه با وفات دخترومادرنیک اخلاق،مسلمان و متدین افسوس می کردند به چنین مردان نااهل نفرین می فرستادند.