آرشیف

2015-1-8

خیام روزبه غوری

قـصـه پـیـــاز کـــوهــــی

 

در این سال ها که مهربانی و دل سوزی استادان را نسبت به اطفال و شاگردان میبینم و به اطفال خویش که با علاقمندی خاص طرف مکتب میروند و از معلمین خود از برخورد خوب آنها از محبت که نسبت به آنها دارند صحبت میکنند راست بگویم حسرتم می آید و بیاد خاطرات دوران مکتب رفتن خود و برخورد معلمین در آن زمانه ها افتید با خود میگویم سیر و حرکت تاریخ هر چند به زیان محاسبه گردد و دوران تاریک تاریخ نام برده شود بازهم در عرصه های مختاف تحولات مثبت و پیشرفت های بزرگ را با خود خواهد داشت چون این جبر تاریخ است که باید به پیش رانده شود.
بهار سال 1351 ه ش است گرمی خورشید بر دل دامان کوه ها نفوذ نموده و گل گیاهان فرو رفته به خواب زمستانی را بیدار و رنگ و رخ دیگری به دشت دامان داده است .
یک ماه چندی از شروع مکتب گذشته است مکتبی که برای اطفال یک کابوس وحشتزا یک مکان ظلم و خود کامگی معلمین،یک مرجع ترس افرین و هولناک بود . اگر به درس مشکل میداشتیم از ترس معلم و اگر غیر حاضر میشدیم از ترس سرمعلم نمی شد به مکتب رفت خلاصه سال به همین گیرو دار و مشکلات میگذشت. از موضوع دور نشوم روز پنجشنبه ساعت پانزده کم دوازده ظهر زنگ رخصتی به صدا درآمد بچه ها با سروصدا و هیاهو در دهلیز مکتب بر آمده و جانب محل تجمع میروند تعدادی خوشحال و عده غمگین و نگران از سرنوشت که در انتظارش بودند. از صنف هشتم الی اول هرکس بجای معین خود در صف منظم پشت هم قرار گرفته و انتظار میکشند تا سرمعلم صاحب به محل مخصوص تشریف بیاورد.لحظه گذشت سرمعلم صاحب بجایکه بلند تر از محل ما بود حاضر و کاغذی را از جیبش بیرون آورد اسامی غیر حاضران روز گذشته را اسم وار صدا میزند 9 نفر خورد و بزرگ از صنوف مختلف پیش روی شاگردان برا آمده و با سری فرو افتاده کنار هم قرار گرفتن بیادم میباشد عبدالراحمن گفته صدا میزند و هدایت میدهد که چوب های را بیاورد عبدالرحمن با چوب های که از نوع (بی هی)بوده و از قبل اماده و در آب گذاشته بود با خود به محل محاکمه حاضر میدارد . اطفال کوچک و کم دل که چشم شان به چوب ها می افتد بی خود اشک از چشمانشان سرازیر میشود و آرام آرام گیریه میکنند و اما آن بزرگتر ها که ننگ و غیرت شان لطمه دار میشود و شاید هم به طعنه هم سن سالان مواجه شوند تا شروع ماجرا تاب مقاومت را از دست نمیدهند . مجرم اول را مانند گوسفندی که در قربان گاه از سوی قصاب فرش زمین میشود هموارش میکنند دو پایش را به تناب بسته و به اصطلاح به فلک میکشند جناب سر معلم صاحب تا توانیکه دارد به کف پاهای آن میکوبد. فکر میکنی با جنایت کاری جنگی یا با کسیکه تمام هست بود جناب سرمعلم را به غارت برده برخورد میکند . فغان و ناله ، ضجه اشک گناه کار و بی گناه را جاری مسازد . مکتب برای مدتی به ماتم سرای مبدل میگردد، محشری بر پا میشود و بلاخره سکوت سنگین فراهم میگردد و همه منتظر هدایت بعدی هستند. 
سر معلم صاحب نفس تازه میکند بعد سگرت روشن کرده پک عمیق میزند و با سر بلند گرفته دودی سیگار را آن طرف پوف میکند بعد اسامی چهار نفر را صدا میزند که نام من نیز جز آنها بود . خطاب به ما میگوید فردا به کوه میروید و هر کدام تان روز شنبه دو من پیاز کوهی با خود میاورید . از این که برای ما وظیفه سپرد خوشحال شدیم با صدا بلند گفتیم خوب است سرمعلم صاحب بعد اجازه خروج از مکتب داده شد . بلترتیب از صنف هشتم الی صنف اول طبق نوبت از مکتب خارج شدیم . تو گوی در وازه زندان بروی زندانیان گشوده شده احساس راحتی و آزادی می نمایم .
صبح جمعه که روز استراحت،آزادی و به خود رسیدن ما بود نماز حلال بچه ها صدایم کردن تا جهت آوردن پیاز به کوه برویم اما فراموشم شده روی کدام مشکل پدرم ترجیع داد که نروم به گفته آنها کار از کار فرضتر است اما من چون خیلی حراس داشتم پدرم قناعتم داد که به سر معلم صاحب احوال میدهد و مشکل را میگوید آنگا چیزی برایت نمیگویند . دیگران رفتند و من ماندم . روز به هر شکل بود گذشت اما شب و استراحت آن بر من حرام شد صبح شنبه جرعت نمی کردم به مکتب بروم . پدرم تا حدی مرا همراهی کرد به دست یکی از شاگردان بزرگتر نامه و احوالی برای سرمعلم صاحب فرستاد و مشکلات را گفته بود انگاه کمی از تشویش و نگرانیم کاسته شد و مکتب رفتم . 
ساعت ها پی هم میگذشت و زنگ زده میشد و من هر لحظه منتظر بودم که این دم و این لحظه احضارم میکنند . زنگ تفریح دوم که به صدا در آمد ملازم به دروازه صنف ما ایستاده وگفت (فلانی) سرمعلم صاحب کارت دارد عنقریب سکته کنم رنگم پرید و گلونم خشک شد. با ملازم به صحن مکتب رفتم و متوجه شدم که تمام مقدمات گرفته شده است . خواستم چیزی از مشکل که داشتم بگویم اما اجازه صحبت داده نشد و با خشم سرمعلم صاحب گفت جزاي خود را بیش از این سنگین نساز فقط ساکت باش . بچه ها و هم صنفی ها یم از دور و نزدیک تماشا گر صحنه هستند ریسمان ها به پاهایم بسته شد یک طرف ریسمان را ملازم و طرف دیگر را یکی از متعلمین محکم گرفته و خشم سر معلم صاحب که به جوش امده بود و این کار سابقه نداشت که سر معلم چیزی بخواهد و اجرا نشود . بلی او خود را حق به جانب میدانیست چون امری سرمعلم در تمام امور واجب الاجرا است و هیچ دلیل مانع از اجرا آن شده نمی تواند به شمول مرگ و میر اقارب و نزدیکان. به هر حال فرو نشاندن خشم سرمعلم کار اسان نبود . تاب و طاقت فراوان می طلبید که از توان منی عاجز خارج بود . این که چی قیامت بر پا بود شاگردان مکتب میدانند و همسایه های جواری مکتب . با خود آمدم که پاهایم در آب مانده است و بکنار جوی که ناله کنان از صحن مکتب ما میگذشت و همیش شاهد این ماجرا ها بود افتیدم . 
در ختم رخصتی همصنفی هایم (خری) اماده کرده بطرف خانه ام بردند و با پاها ورم کرده تحویل پدرم دادن . 
بلی در خارج از محیط شهر ها،قراُ و قصبات دور افتیده سر نوشت اطفال و شاگردان همین گونه بود . بفکر ان بودیم چه وقت به صنف هشتم بریسیم و از این مصیبت بزرگ رهایی یابیم . دوره ابتدای را چون سرباز گیری اجباری میپنداشتیم و به هر مشکلی که بود باید این مرحله را سپری میکردیم . چون شوق و علاقه تشویق و دل سوزی وجود نداشت .
حالا که با سهولت های ایمروزی برای معارف و شیوه بر خورد اساتید محترم و نحوه دروس و شاگرد محوری و حمایت و تشویق مسولین معارف از اطفال را میبینم باور مند میشوم که بهترین را و روش که علاقمندی اطفال را به مکتب زیاد میسازد ، غیر حاضری را به صفر تقرب میدهد فقط همین شیوه ها و روش ها بوده و هست .
به امید موفقیت عزیزانیکه این رسالت سنگین و مقدس را به دوش دارند و ماشین پر مسولیت معارف را میچرخانند .

با احترام

خیام (روزبه)غوری