آرشیف

2014-12-26

لعل میر دانشور مرادی

فرشته کودک

 

داستان دوم
 
کودکی که آماده تولد بود ،نزد خداوند رفت و از خداوند پرسید: میگویند فردا من را به زمین می‌فرستید ؛  اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم ، خداوند «ج»بجواب کودک فرمود .”ازمیان فرشته گانم من یکی را برای تودر نظر گرفتم ،که اودر انتظار توست واز تو نگهداری خواهد کرد؛ اما کودک هنوز مطمعین نبود که میخواهد به زمین برود یا خیر . کودک که روحش در بهشت بود باز به خداوند عرض کرد و گفت : من در بهشت جز خندیدن و آواز خواندن دیگر کار ندارم و این‌ها برای من کافی است . خداوند بجواب کودک بگوشش آهسته خواند «فرشته که برای توانتظار میکشد برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد، و تو عشق او را احساس خواهید کرد و شاد خواهی بو».ا
کودک به عُرض خود ادامه داد وگفت؛ اما من نمیتوانم بفهمم که  مردم چی میگویند وقتی که زبان آن‌ها را نمی‌دانم ؟
    خداوند او را نوازش کرد و گفت فرشته تو، زیبا ترین و شیرین‌ترین کلمه ها را ممکن است که بشنوی در گوش تو زم زمه خواهد کرد و با دقت وصبوری به تود یاد خواهد داد ، که چگونه صحبت کنی .
کودک باز با ناراحتی التماس کرد ، ای خداوند وقتی که میخواهم با شما صحبت کنم چیکنم؟
خداوند برای این سؤال هم جواب داشت و با کودک فرمود «فرشته تو دست‌های تو را کنار هم  میگذارد و به تو یاد میدهد که چگونه دعا کنی» .ا
 کودک روحش را بر گرداند و باز از خداوند پرسید : شنیده‌ام که در روی زمین انسان‌های بدی هم زندگی میکنند، چه کسی  از من محافظت خواهد کرد ؟؟؟
    خداوند فرمود: «فرشته تو از تو محافظت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود». کودک با نگرانی به سؤالات خود ادامه داد ؛اما همیشه به این دلیل که شمارا نمی‌بینم واز تو غافل خواهم شد و همیشه ناراحت خواهد بود.ا
خداوند با او  لبخندی زد و گفت « فرشته تو همیشه در باره من با تو صحبت خواهد کرد وبه تو راه بازگشت نزد من را خواهید آموخت اگرچه من همیشه همراه تو خواهد بود .ا
  درین وقت بهشت آرام بود ؛اما صدای ناله هائی دست و پا  از زمین شنید ه میشد، کودک دانست که باید به زودی سفرم را آغاز کنم . کودک به آرامی بار دیگر برای آخرین سؤال از خداوند پرسید . خدایا اگر همین حالا به زمین بروم خواهش میکنم نام آن فرشته که در انتظارمن است بگویید در حالیکه من آن را ندیده‌ام ونمی شناسم . ا
خداوند بار دیگر کودک را نوازش کرد و گفت « نام فرشته تو اهمیتی ندارد و به آسانی میتوانی آنرا مادر صدا کنی» درین هنگام کودک درک کرد که بهشت زیر پای مادران است، ولحظات چند بعد فرشتگان مؤظف با آمر خداوند روح کودک را  از بهشت گرفته وبا جسم کودک در زمین یک‌جا کردند واز همان لحظ آن کودک با نام زیبای مادر آشنا بود.ا      
 
ادامه خواهد داشت …
 
 
28  سنبله 1390
فیروز کوه ، ولایت غور باستان