آرشیف

2015-1-26

محمد دین محبت انوری

شکاری عـهــــــــد را شکست

 
بود نبود در روزگاری قدیم یک نفر شکاری بود او همیشه در کوه ها به شکار میرفت ومصروف شکار گوسفندان وحشی بود روزی به کوه دربین جنگل آدمی قوی هیکلی رادید که برایش گفت: من قول بیابان هستم
بعدازین همرای تو رفیق میشوم ویک شرط دارم که این راز رفاقت را هیچ وقت بکسی نگوی اگر گفتی برایت ضرر خواهد رسید با کمک من شکارتو بیسار آسان خواهد بود وهیچ مشکلی دیگر نداری شکاری از گپ قول بیابان خوش شد وپیشنهاد اورا پذیرفت رفاقت ودوستی او با قول بیابان شروع شد هر روز که به شکار میرفت به کوها بالا نمیشد قول بیابان گوسفندان کوهی را نزدیکش می آورد وبه آسانی میتوانست هرچند دلش میخواست شکارمیکرد.
این دوستی سالها ادامه داشت لیکن مردم قریه می دیدن مرد شکاری نسبت به گذشته تعدادی زیادی گوسفندان را بدون معطلی شکارمیکند اووقتی بخانه می آمد  از گوشت شکارش برای همه  میداد البته این قانون او بود گوشت شکار را خام میداد وپخته آنرا بکسی نمیداد ازآن ایام به بعد مردم قریه بالایش شک داشتند که حتمآ کسی باوی رفیق شده واورا کمک میکند شب ها که از شکاربرمیگذشت مردم پرسان میکردند آیا کسی ترا کمک می کند؟
شکاری میگفت: نخیر هیچ کس بامن رفیق نیست این طالع من است بازهم مردم اسرار داشتند که راز خودرا پنهان نکند  برای ما بگوید .
مرد شکاری کوشش میکرد این راز را بکسی نگوید لیکن با گذشت زمان مردم ودیگر شکاری ها اسرار میکردند باید راز خودرا بگوید تا اینکه بالاخره او مجبور شد وراز رفاقت خود با قول بیابان را به مردم گفت: بلی از چندین سال است که قول بیابان همرایم رفیق شده ومن درشکار هیچ مشکل ندارم او درحالیکه صحبت میکرد کفش های خودرا نیز میدوخت وناگهان دروش ( آله دوختن کفش ) ازدستش خطا رفته به چشمش فرورفت ویک چشم او کور شد وفهمید که قول بیابان ضرر خودرا برایش رساند چند روز بعد که به شکار رفت قول بیابان را دید سری سنگی نشسته واز دور برایش گفت: عهد را شکستی وبه وعده خود وفا نکردی دیگرمن همرای تو نیستم واین را گفته از نظر شکاری ناپدید شد بعدازهمان روز شکارش بند شد وهرچند بکوها میگشت گوسفندان کوهی را پیدا نمیکرد خفه ، غمگین  واز کرده وپشیمان بود.
پایان
چغچران
حمل 1388