آرشیف

2014-11-21

بتول سید حیدری

شماره 13.

 
صداي آزاردهنده ي پره هاي هواکش بزرگ که به سينه ي ديوار چسبانيده بودند؛ هم چنان به گوش مي رسيد. چراغ هاي بلند و باريک سقف اين تاريک خانه روشن وخاموش شدند تندتند و بعد همه جا پرازنورگشت. زن لاغر باز آمده بود. چکمه هاي سياه بلند به پاي داشت، روسري سبزرنگ برسر. دست به کمر طرف کمدها رفت که ميان دل ديوار قطار به قطار مانده بودند. در يکي شان را باز کرد. بعد دسته اي آهني را به طرف خودش محکم کشيد. تخته فلزي غيژکنان بيرون آمد. زن چاق را صدازد. بوي کافور تمام فضاي سرد و نمور اين جا را پرکرده. زن چاق دستمال سفيدي مثل دم کش به دهان مانده بود. با انگشت عينک روي بيني درازش را جابه جا کرد. به طرفم خم شد. روي تخته دراز به دراز مانده بودم. پنبه ي داخل بيني هايم را بيرون کشيد و ميان کاغذهاي فراوان دستش، تند چيزهايي نوشت. ((اگرتاآخرهفته کسي دنبالش نيامد؛ گزارشش رو پرکن تا انتقال بدهند دانشگاه علوم پزشکي… حتما قيد کن خارجيه ؛ افغاني.)) صداي نازک وکش داري داشت.زن لاغرپنبه ها را ميان بيني ام باز فروکرد. تخته را داخل کمد پس فرستاد. درش را هم بست. ((انگارشوهرش را پيدا کرده اند.)) زن چاق پشت ميز آن طرف تر نشست. زن لاغررا نگاه کرد.انگشتر دستش را چرخاند.(( خب ؛ پس برگه ي  اعلام نيازعلوم پزشکي را از رويش بردار.))  بلندشده ؛ دست هايش توي جيب مانده، لباس سفيدکوتاهي پوشيده، سينه هايش را جلوداده است. (( وقتي شستند، غيرازاون کارت چيزديگري همراش نبوده؟)) زن لاغر با دستکش هاي سرخ رنگ لاستيکي، گوشي تلفن را برداشت و شماره گرفت.(( چرا؛ انگار يکي از اين سي جزهاي کوچک قرآن همراش بوده، دادند با کارت و لباساش ضبط کردند.)) زن چاق سرتکان مي دهد. بعد همراه با صداي تق تق کفش هايش بيرون مي رود.
تقريبا چهار روز خداست که اين جايم. خسته شده ام ديگر، بيشتر دلم شورآمنه را مي زند. وقتي خواستم بروم تازه خواب رفته بود.يک هفته مي شد مرتب ونگ مي زد. نمي دانم چي مرگش بود. دلش را چرب کردم، زيرگوشش چسب ماندم ولي باز قرارنمي گرفت . از وقتي به اين زيرزمين آمده بوديم يکسر بي تابي مي کرد. دلم از همان اول به رهن اين خانه رضا نبود.شب تاصبح ونگ مي زد ودهان گشادش را نمي بست. …غلام که خبرآورد؛ دنيا دور سرم چرخيد. اسماعيل را گرفته اند و بردند اردوگاه. دست و پايم را گم کردم. ماندم چه کنم. کاش رد مرزش نکنند. چند روز بود کار پيدا نمي کرد. هروقت سرفلکه مي رفت، نامه با خودش مي برد. بگيربگير زياد شده بود.کارت با خودش نمي برد. شنيده بود ؛  اگربگيرند گوشه ي کارت را قيچي مي کنند . لب طاقچه نامه اش ديده مي شد، نبرده بودآن روز هيچ کدام را. چادر به سر زدم و در را قفل کردم. آمنه خواب بود. سر چهار راه نرسيده بودم که يک دفعه حس کردم پرت شدم و محکم به بغل چيز سنگيني خوردم بعد نقش دل زمين شدم. دورم يک باره شلوغ شد. صداي بوق ماشين ها و گپ گپ آدم ها زياد شد. لنگ هايم پس مانده و لب پيراهنم بالاي  شکم جمع شده بود و سفيدي دلم  پيدا بود. طاقباز مانده بودم. زير سرم خون سرخ مي زد. خيلي خجالت کشيدم. چادري دورتر از من افتاده بود پر از خاک، خدا خدا کردم يکي چادر را روي من بکشد. چشم هايم بازمانده بود. مردي آمد موي سفيد، چادر را رويم کشيد….تخته ي آهني غيژ کنان دوباره بيرون آمد. نفهميدم چه وقت درکمد باز شده؛ زن لاغربود. اين بار تنها نيامده بود. يک مرد هم همراهش بود. لباس سياه پوشيده بود. پشت سرش زن چاق ايستاده  نگاه مي کرد. خوب دقت کردم. اسماعيل بود. زن لاغر نشانم داد. بالاي سرم ايستاد اسماعيل وخيره خيره نگاهم کرد. چشم هايش مي لرزيدند و مژه هايش تند تند تکان مي خورد. چقدر اين چند روزه پيرتر شده بود. رنگش به زردي مي زد. زن چاق گفت (( خودشـه ؟)) اسماعيل بيني اش را بالاکشيد.(( زنم هست .)) سرش پاييـن ماند. کاغذ را طرفش دراز کرد و قلم دستش داد. اسماعيل چيزي گفت. زن چاق در جعبه ي کوچکي را بازکرد و به طرفش دراز کرد، قلم را پس گرفته بود. اسماعيل کاغذ را شست کرد. سرانگشتش رنگ گرفته بود. باز شست کرد کاغذ ديگري را. زن چاق دست من راهم بلند کرد. انگشتم را محکم توي جعبه کوچک فشار داد بعد پاي يک کاغذ زردرنگ ماند، امروز بزک کرده بود و بوي خوشي مي داد؛ بلند گفت ((سرکار، شناسايي کردن.مي تونيد ببريد شون اما ساعت دو بايد تحويل بگيرد.)) ماموري سبزپوش از پشت در سالن وارد شد؛ دست بند به دست همان جا دم در ايستاده بود منتظر، انگار تمام وقت چشم دوخته بود به من. اسماعيل صورتش را ميان دستهايش پوشانده بود. سرش را تکان تکان مي داد. صداي کفش هايشان دورشد. به زور راه مي رفت انگار؛ شانه هايش گمانم مي لرزيدند. زن چاق گفت ((شماره 13 رو که شستند ميارند اين جا. گواهي فوتش را که مهرکردم بعد هردوراباهم بفرست بالا.)). زن لاغرپرسید ((ازبس گريه کرده  خفه شده؟! ..)) .زن چاق گفت ((خوب شديادم آوردي؛ حتما قيد کن مرگ طبيعي بوده، خفه شده ازگریه ، بو هم گرفته بوده…درضمن عمرش را هم بزن ؛ نوزاد)).
در سالن باز مي شود. يک تخت چرخ دار کوچک داخل مي شود. دستمال بزرگ خاکي رنگ رويش را پوشانده، پشتش مردي ايستاده است. کاغذي را به زن چاق مي دهدنگاهش مي کند و بعد پايين کاغذ را با قلم امضا مي کند. ((تحويلش بگير، فرم را درست پرکن…من الان برمي گردم.)) ؛ به دنبال مردبيرون مي رود. زن لاغرتخت چرخ دار را به طرف خودش مي کشد. دستمال بالاي تخت را پس مي زند.چيزي توي دلم فرو مي ريزد. آمنه است. چقدربزرگ شده، تمام بدنش کبود مي زند، انگار باد کرده ، دور چشم هايش سياهي حلقه بسته… اما ديگر ونگ نمي زند… کاش وقتي مي  رفتم باخودم مي بردمش يا در خانه را قفل نمي کردم…
 
 بتول سید حیدری .