آرشیف

2015-3-26

محمد دین محبت انوری

شـمـشيــر خــــان

آن جا بود نبود يك پادشاه بود كه يك زن داشت ولی زنش اولاد نميكرد يكروزدر خانه نشسته بود كه خواجه خدر آمد وخودرا به شكل ملنگ در آورده وبراي پادشاه گفت:
چيزي بدهيد بنام خدا!
پادشاه هرقدرکه دل ملنگ بودبرايش داد براي ملنگ گفت: ملنگ جان از تويك خواهش دارم! ملنگ گفت: پادشاه صاحب بگو پادشاه گفت:
زنم اولاد نميكند.
ملنگ يك سيب از جيبش كشيد وبه پادشاه داد وگفت:
اين سيب را بخور و تا 9 ماه و9 روز و9 ساعت معطل باشيد انشاالله خانم شما اولاد پيداميكند.
ملنگ گفت:گر بچه بود شمشير خان نام كن واگر دختر بود هرچه خودت میخواستی نام  بگذار…
9 ماه 9روزو9ساعت پرشد بچه زن پادشاه بچه بدنيا آورد. پادشاه نام شمشير خان را بالايش گذاشت. شمشيرخان چنان هيكل داشت که تاهنوز کس ندیده بود اوهنوز دوساله بود به اندازه پسر ده ساله زور وقوت داشت.
به سن هفت سالگي رسيد همراي بچه ها بازي ميكرد ودستش به هركس ميخورد دست وپايش ميشكست.
مردم از دست اين بچه به تنگ آمده بودند نزد پادشاه رفتند وگفتند:
ای پادشاه صاحب يا از ملت تيرشوو يا از بچه ات.
پادشاه فكر كرد وتصميم گرفت تا از بچه اش بگذرد.
  براي بچه اش گفت : ترا به خداميسپارم وبه هرجايكه ميروي برو.
بچه پادشاه حركت كرد آمد سر يك دوراهي رسيد دید که لب دريا يك چوپان است كه سنگ را ازين سوي دريا به آن سوي دريا مي انداخت شمشير خان از چوپان سوال كرد.
چرا سنگ را ازين سو با آن سو دریا مي اندازي؟
 چوپان گفت:
ديشب خواب ديدم شمشير خان مي آيد من همرايش گشتي ميگيرم.
 شمشيرخان گفت:
من شمشير خان هستم سنگ را  براي من بدهيد يكدفه بيندازم تا كجا ميرسد.
 چوپان گفت:
سنگ را به دريا مي اندازي؟
 شمشيرخان سرش قهر شد وسنگ را ازين سو دريا به آن سوبیشترازدو برابرچوپان انداخت.وقتيكه چوپان ديد كه شمشيرخان دو برابر او زور دارد چوپان تسليم اوشد.
وگفت:
يك برادر بوديم دوبرادر شديم وهركجاکه ميروي مرا همرايت ببر!
 هردو حركت كردن رفتن به يك شهری رسيدن.
همراه يك آهنگر سرخوردند.
 آهنگر ازصبح که شروع ميكرد يك ميل آهن جورميكرد ودوباره آنرا تيكه تيكه ميكند،
 وآنرا پرتاب ميكند.
 شمشير خان سوال كرد چرا این قسم ميكني؟
 آهنگر گفت:
 شنيدم شمشيرخان مي آيد ميخواهم با او گشتي بگيرم!
 شمشيرخان گفت:
ميل آهن بزرگ را تيكه تيكه كن!
 آهنگر هر قدر زور كرد نتوانست.
 شمشير خان به يكدست زور زد و وميل آهن را ازمیان شكستاند.
 آهنگرهم به شمشيرخان تسليم شد وگفت:
دوبرادر بودم سه برادر شديم هرجايكه ميرويد باهم ميرويم.
 آنها حركت كردند وبيك دشت بيابان رسيدن بسيار خسته شدن وديدن يك غاردربغل كوه دور ديده ميشود.
 شمشير خان چوپان را روان كرد تا از آنجا آتش بيآورد چوپان رفت وديد كه برزنگي بزرگ نشسته است.
 چوپان گفت:
آتش بدهيد برزنگي گفت:
 از چشمان كورم واز گوشها كرم خود بيآيد آتش را بردار چوپان جلورفت برزنگي اورا بزير زانو خود كرد شمشير خان ديد چوپان نه آمد آهنگر را روان كرد برزنگي آهنگر را هم مثل چوپان كرد.
شمشير خان آمد ديد كه برزنگي نشسته است گفت: آتش بدهيد!
برزنگي گفت: خودت بيا شمشير خان نه آمد برزنگي گفت:
دست خودرا بدهيد شمشير خان دستش را براي برزنگي داد برزنگي هرقدر زور كرد از جايش تكان نخورد شمشيرخان گفت:
زور كردي حالا خودتانرا محكم بگيريد شمشيرخان زور كرد برزنگي را ازجايش بالا كرد ديد كه رفقايش به زير زانوي برزنگي است.
برزنگي هم به شمشيرخان تسليم شد.همه حركت كردند ورفتن به يك شهردیگر رسيدن ديدن كل مردم شهر سياه پوش شده اند. شمشير خان ازمردم پرسان كرد چرا مردم شهر سياه پوش شده اند مردم گفتند: پادشاه اين شهر كافراست ومردم اين شهر مسلمان است.
 فردا پادشاه ميخواهد اين شهر را خراب کند ومسلمانان را بكشد شمشيرخان گفت: هيچ تشويش نكنيد برايتان كمك ميكنم صبح كه جنگ شروع شد برزنگي از يكسو به خوردن انسان ها شروع كرد وخود شمشيرخان به ميدان جنگ آمد بسياركشت. بالاخره پادشاه كافر شكست خورد پادشاه مسلمان يك دختر به چوپان رفيق شمشيرخان داد.شمشير خان انگشتر خودرا از دستش كشيد وبراي چوپان داد وگفت: هروقتيكه انگشتر سرخ شدخودرا به من برسان شمشيرخان به همراه برزنگي حركت كردند وآمدن به شهر ديگري رسيدن ديدن كه تمام شهر ويران است پرسان كردند چرا اين شهر ويران است گفتند: پشت گپ نگرديد وراه تان را بگريد وبرويد!
 شمشيرخان باز پرسان كرد يك پيرمرد آمد به جواب شمشیرخان گفت: اژدهاری درين شهر است سال سه دانه شتر ويك دختر وسه دانه مشك آب از پادشاه طلب دارد وامسال نوبت دختر پادشاه رسیده است.
شمشير خان گفت: اژدهاركجاست پيرمرد گفت: پيش برو مينگري شمشيرخان به همراه برزنگي وآهنگر آمدند ديدن كه يكدختر چنان سيكه دارد که به پری میماند یک عسكربالای سرش نشسته است واوگريان ميكند. سه دانه شتر بسته وسه مشك آب در بالاي شتر است.
نزدیک شد وگفت:
چرا گريان ميكني؟
 دختر جواب داد مپرس راه خودرا بگير وبرو شمشيرخان دوباره پرسان كرد دخترك جريان را برايش قصه كرد. شمشيرخان پيش آمد وگفت: اگرمن اژدهار را بكشم مرا به صفت شوهر خود قبول ميكني؟ دختر پادشاه خنديد وگفت: عجب نفري هستي پادشاه به همراه لشكر وسپاه اژدهار را كشته نتوانست تو چطور به تنهاي اژدهار را ميكشي ؟ شمشيرخان گفت: چه وقت اژدهار مي آيد؟دختر جواب داد هروقت كه ازغارش حركت كند باد ميشود ونيم تنه اش از غار بيرون شود هوا ابرميشود وتمامش ازغار بيرون شود باران مي بارد.شمشيرخان گفت:
من بسيار كورخواب هستم سرم را بالاي زانويت ميگذارم هروقت بادشد مرا بيدار كن شمشيرخان به سر زانو دخترخواب رفت باد شد دختر اورا بيدارنكرد هوا ابرشد بيدارش نكرد، باران شروع كرد بيدارش نكرد دختر پادشاه گريان كرد آب ديده اش به صورت شمشيرخان افتاد شمشرخان بيدارشد.
دختر گفت: تمامش تيرشد شمشير خان گفت: چرا مرا از خواب  بيدارنكردي؟ شمشيرخان بالا شد وشمشير را گرفت وديد كه اژدهار از بالا می آید زمين به لرزش آمد شمشيرخان جلو رفت گفت: اژدهار امسال بروي من دختر پادشاه را ببخش اژدهار قبول نكرد گفت: برو جوان اگرنمي  روي ترا هم ميخورم شمشيرخان دسته شمشير را گرفت همين لحظه اژدهار نفس كشيد شمشيرخان شمشير را به دهن اژدهار داد از دمش بيرون شد.
اژدهار فكركرد كه شمشیرخان راخورده است.
 شمشيرخان صدا كرد خودرا تكان دهيد اژدهار خودرا تكان داد ازبين دونصف شد تاج سرش چهل متر بود آنرا گرفت ودختر را آزاد كرد دختر به شهرآمد مردم ديدن كه دختر پادشاه آمده داد وفریاد به شهر بالاشد.
دختر پادشاه گفت: اژدهار كشته شد هيچ كس قبول نميكردچند نفررا پادشاه روان كرد تا بروند موضوع  را معلوم كنند افراد پادشاه آمدند وديدن كه اژدهارمرده است.آنها ازپوست پشت اژدهار چند مترگرفتند به نزد پادشاه بردند وگفتند: ما اژدهار را كشتيم دختر را براي ما بدهيد دختر قبول نكرد گفت: شما نكشتين يكي ازين ها بسيار چاپلوس بود گفت: من اژدهار را كشتم بالاخره نشانی هارا درميدان آوردند ديدن كه شمشيرخان تاج سرش را آورد ديگران بسيار خجل شدن دختر  را به شمشير خان دادند شمشيرخان به پادشاه گفت: روزي سه دانه گاو براي برزنگي بدهيد چند روز كه برزنگي گاو هارا خورد مردم خسته شدند آمدن پيش پادشاه وگفتند: يا ازملت تيرشو ويا از دخترت دخترو شمشيرخان را به خدا سپردند.آنها به روی خود رفتند.
  برزنگي پيش آمد وگفت: بسيار خسته شدم اجازه بدهيد چند روز خواب كنم شمشيرخان گفت: يك هفته بخواب برزنگي قبول كرد باز شمشيرخان گفت: برو يك ماه خواب كن برزنگي قبول نكرد درين اثنا زن شمشيرخان ده روز ديگر براي برزنگي زياد كرد چهل روز شد برزنگي به سرقصر خواب كرد شمشيرخان روزانه به شكارميرفت يكروز زنش به لب دريا نزديك شد كفش او داخل آب رفت بچه پادشاه کفش اورا پیداکرد وعاشق زن شمشيرخان شد، كفش را به پاي هركس كردند جور نيآمد يك پيرزال گفت: من پيدا ميكنم بالاخره پيرزال آمد خانه شمشيرخان يك روز ودو روزدرآنجا بود وبالاخره از دخترك پرسان كرد گفت: ازشمشيرخان پرسان كند كه اجلش به چه است؟
شمشيرخان ازشكاربازگشت زنش پرسان كرد اجل تو درچه است؟
شمشيرخان گفت: اجل من به شمشيراست هرقدر شمشيرروشن باشد من روشن هستم پيرزال صبح زن شمشيرخان را بازي داد  واورا با خود به لب دريا برد درين موقع شمشيررا دولاي كرد وشمشيرخان مرد.
پایان قسمت اول
باقی داستان که برایم رسید برایتان ارایه میکنم
گوینده داستان غوث الدین ازولسوالی چارسده ولایت غورمیباشد.

چغچران
حوت 1391