آرشیف

2014-12-26

jameghor

شاهزاده خانم روی نخود

 

هنس کرستین اندرسن

Hans Christian Andersen

یکی بود یکی نبود. شاهزاده ای بود که خیلی دلش میخواست با یک شاهزاده خانم ازدواج کند، اما با یک شاهزاده خانم واقعیبه همهء دنیا سفر کرد که چنین همسری پیدا کند اما هرچه گشت آنچه میخواست پیدا نکرد. البته شاهزاده خانم زیاد بود اما مشکل می شد فهمید که آنها شاهزاده خانم واقعی هستند یا نه. همهء آنها یک طوری بودند که یک شاهزاده خانم واقعی نباید باشد. بنابر این به کشور خودش برگشت و خیلی اندوهناک بود که چرا به آرزویش نرسیده است.

شب طوفان شدییدی به پا شد. صدای رعد و برق آسمان را پر کرده بود و باران مثل سیل از هوا میریخت. در این میان شنیدند که کسی محکم روی در قصر می زند. پادشاه پیر خودش بلند شد و رفت که در را باز کند.

بیرون دروازهء قصر یک شاهزاده خانم ایستاده بود اما واویلا از باد و باران که بر سر قیافهء دخترک چه آورده بود. آب از سر و موهایش و لباسهایش روی کفش هایش می ریخت و از آنجا از پاهایش سرازیر میشد. با این وضح او ادعا داشت که یک شاهزاده خانم حقیقی است.

ملکه با خودش گفت : بزودی خواهیم فهمید،  اما چیزی به کسی نگفت. داخل اتاق خواب رفت و تمام رختخواب ها را زا روی تختخواب پایین کشید و یک نخود روی تختخواب گذاشت. بعد بیست دانه تشک روی نخود گذاشت و روی همه بیست و یک لحاف قرارداد. شاهزاده خانم باید تمام شب بالای همه اینها میخوابید.

صبح که شد از او پرسیدند : دیشب چطور خوابیدی :؟

آخ خیلی بد. اصلا نتوانستم تمام شب چشمهایم را ببندمخدا می داند چی داخل این لحاف ها بود، هر چه بود چیزی خیلی سختی بود بطوری که تمام جانم سیاه و کبود شده. وحشتناک بود. :

پادشاه و ملکه فهمیدند که او یک شاهزادهء واقعی است برای اینکه از بالای بیست تشک و بیست و یک لحاف سختی نخود را احساس کرده بود.

هیچکس جز شاهزاده خانم های واقعی نمی تواند اینقدر حساس باشد. شاهزاده او را به زنی گرفت برای اینکه مطمئن بود با یک شاهزاده خانم واقعی عروسی می کند، و نخود را هم در موزهء هنز کذاردند و هنون هم آنجاست، البته اگر کسی تا حالا آن را ندزدیده باشد.

بالا رفتیم ماست بود، قصهء ما راست بود.