آرشیف

2014-12-30

عبیدالله عبید کیهان

سیر در چـمــــن

 

صبحدم رفتم سوی چمن
تا بچسینم بهر یار سنبل و یاسمن
لالهٔ دیدم که او افسرده بود
در امید آب باران زنده بود
لاله بود سرخ رنگ و خوشنما
لیک در دل داشت یک داغ سیاه
برگهایش زیبا و عنبرین
در میان آن چمن بود بهترین
رنگ سرخش بود چون خون شهید
زنده گشت دل چون او را بدید
با خود گفتم با دسته سنبل و یاسمن
بهتر است لاله را ببرم به یار من
خواستم تا لاله را کنم از بته جدا
ناگهان رعد وبرق بالایم کرد صدا
من زجدا کردن لاله برداشتم دست
رعد برق بود خشمگین و خود پرست
ناگهان باران باریدن گرفت
لالهٔ افسرده خندیدن گرفت
لاله هر لحظه می خندید و هردم می چمید
تازه گشت روح و روانم چون این حالت بدید
قطره های باران بود خیلی شفاف
آسمان میشد اندک اندک صاف
من نکندم هیچ گلی از آن چمن
چون دانستم که گلها نیستند مال من
هرکه را در این دنیا مامن و مسکن است
مسکن گل بته و مامن آن چمن است
بهر دانا یک سخن گوئی بس است
 هرکه کرد جدا گل از بته او ناکس است
القصه برگشتم رفتم سوی یار
یار برمن دید با چشم پر خمار
من بگفتم ای یار نیاوردم بهر تو گلی
در عوض دارم تحفه این دلی
او بخندید و بگفت ای یار جان
من نمی خواهم از تو گلی در این زمان
گر تو میخواهی من باشم دایم سرور
هیچ لحظهٔ
 مشو از من دور
"عبید کیهان" دوست دارد ترا از حد بیش
زان سبب فدایت میکند این جان خویش

 

3/3/1388 – کابل – افغانستان