آرشیف

2017-4-10

سلیمان

ازدفترم سوژه گرفتم تا درمورد اطفالی که شامل مکتب اند واطفالی که نمیتوانند درس بخوانند ودست فروشی میکنند گزارش تهیه کنم وبه این ترتیب سوژۀ کاری یکروز ام تکمیل شود ونفس راحتی بکشم.
نزدیکی های چاشت بود وآفتاب گرمی جانسوزی داشت، کنارمکتبی ایستادم کودکان زیادی گردم جمع شده بودند وبا اشارت انگشت به همدیگرشان میفهماندند که من خبرنگارم، آنها دوست داشتند دراطراف من باشند، شاید به فکر اینکه شب درخبرهای تلویزیون عکس شان را ببینند اما ازهمدیگر میپرسیدند کامره کجاست وپاسخ درست نمیافتند. من با ریکاردر یا ضبط کننده صدا کارم را میکردم ووصیله تهیه گزارش صوتی ومتنی یک کمره عکاس وهمین ریکاردر بود، کودکانی که با آنها مصاحبه کردم، همه آرزوهایی برای فرداهایی که زرین وسبزتصور میکردند داشتند وهریکی با خنده های کودکان برایم بیان کردند، یکی میخواست داکترشود، دیگری انجنیر، دیگری فارمسیست ودیگری هم رییس جمهور، شاید معمول بود که برای آیندۀ روشن درس میخواندند وتوقعاتی نیز داشتند.
با این آرزوهایِ بزرگِ کودکان یک کشورعقب مانده ازکاروان پیشرفت، آرزوی زندگی خوب درکشورم در روان من نیز زنده شده بود واحساس سرور داشتم؛ خواستم سراغ اطفال کنار سرک را هم بگیرم ورفتم بطرف جاده یی، ازداخل موترچشمم به کودکی که قوطی اسنفد در دست داشت ولباس چرکین برتن داشت برخورد وکودک رابا اشاره دست نزد خودم خواستم اوکه گمان کرده بود دو افغانی بخاطر اسپند کردن ازمن میسرش میشود لبخند زنان بطرفم دوید ودانه های اسفند را به قوطی فلزی اش که دوطرف دایرۀ لبه باز آنرا سوراخ کرده وبا سیم آلمونیم در دستانش آویخته بود ریخت وبا چند چرخش تند گرد سرش که از سوراخ های قوطی  باد به ذغال های داخل قوطی میوزید وآنرا داغ کرده دانه های اسپند را میسوزانید دودش را به گرد موتر ومن وراننده پخش کرد وبا خواندن جملاتی" اسپند بلا بند به حکم خداوند به برکت شاه نقش بند…" گرداگرد موترچرخ زد ودوباره برگشت، دود اسپند محو شد دستی درجیبم کرده به کودک پول 10 افغانیگی دادم، کودک آنرا درجیبش گذاشته وبادستان جرکین ودود زده اش ازجیب دیگر سکه های پنج، دو ویک افغانیگی را درآوردوبه دستانم گذاشت.صداقتش بیشتر توجهم را جلب کرد وپول مابقی را نیز برایش دادم، دیدم برق چشمان ولبخند لبانش زیاده گشت، آنگاه خدایی که این کودک را برایم فرستاده بود دردرونم صدا زد که من اینجایم کافیست دقیق بنگری در برق چشمان ولبخند لبانش خدارا میدیدم که بسویم لبخند میزد ونور می افگند، کودک درحال دور شدن بود ومن دفعتا با صدای راننده که برایم گفت مصاحبه نمیگری؟ رشتۀ خیالاتم گسست وصدا زدم اوبچه…، اونزدیکم آمدو گفت" یکدفعۀ دیگه هم اسپند کنم؟ گفتم نه میخواهم همرایت چند لحظه گپ بزنم میشه داخل موتربیایی؟ اوپذیرفت وکنارم نشست آلۀ ضبط صدا را آماده کردم واز اوسوال کردم اینکه چه مدت میشود اینکار را انجام میدهد ، چرا مکتب نمیرود و….. اما دریافتم که پدر او دریک انفجار جانش را از دست داده واین پسرک تنها تاصنف دوم درس خوانده ونیز دریافتم سلیمانِ 10 ساله تنها نان آور خانوادۀ هشت عضویی است که دریک خانه ویرانه زندگی میکنند و شام شش خواهر قد ونیم قد باتنها برادر شیرخواره ومادرش منتظر او میمانند تا سلیمان نان خشکی زیر بغل داشته وارد خانه شود.
دلم سوخت وده افغانی دیگر نیز برایش بخشیدم، باردیگرهمان لبخند وبرق چشمان،لبخند خدا وخیالات من ویاشاید حقیقت حال درونی ام که حالا به خیال تشبیه میکنم.
این بارکودک رشتۀ این خیال را گسست واجازۀ رفتن خواست اما من خواستم سوالات دیگرم را نیز پاسخ بدهد.
اوبازهم پذیرفت وبرچوکی کناری ام درموترتکیه داد من درمورد آرزو های او پرسیدم ومیخواستم سوالاتی دیگری ضمیمه این سوال نیز داشته باشم که کودک آهی ازاعماق قلب کشید که شاید اشک خدارا نیز درآورد، به چشمانش نگاه کردم حرکاتش به ممثلی میمانست که شاید سالها تمثیل کرده باشد…اما نه سلیمان تمثیل نمیدانست ونه درس تمثیل خوانده بود اولحظه یی به چشمانم خیره شدوسخنی نگفت شاید قصه هایی را شنیده بود که پادشاهی ازفقیری درمورد آرزوهایش میپرسد ودریک لحظه دستور برآورده شدن آرزوهایش که همانا ثروت وپول وجایگاه است میدهد، یا شاید کودک به صحنه های فلم های هالیودی وبالیودی فکرمیکرد که مرد ثروت مندی فقیری را دراغوش میکشد، اشک میریزد وبااو کمک وهمدردی میکند اما نه؛ سلیمان نه قصۀ پادشاه وفقیر شنیده بود ونه فلم هالیود وبالیود دیده بود.
بعدازلحظۀ کوتاهی که درذهن من چندین فلم وقصه خطور کرده بود اولب گشود ودرمورد بزرگترین آرزویش گفت درین فاصله حدس زده بودم  همانند کودکان دیگر آرزو داشته باشد، داکترشود، انجنیر شود، معلم شود، رییس شود و…. اما نه او آرزو کرد فقط یک روزی آنقدردرامد کند که بتواند هشت قرص نان برای خانواده هشت عضوی اش با نیم کیلو گوشت خریداری کند تاهمه شوربا بخورند، تکان خوردم…
پروردگارا! تو خود درون این کودکی ووضع اورا میبینی…
چرا نیاز اورا برآورده نمیکنی؟
چرا خوشی گم گشته این خانواده را باز نمیگردانی؟
به نگاه های معصومانه کودک چشمانم میخکوب بود اما در درون با خداوند گفتگو داشتم .
کودک بانگاهای متعجبانه به طرفم نگاه کرد وبا سخنان دلسوزانه یی گفت: کاکا توگریه نکو خدا مهربان است".
به جواب سوالم رسیدم، خداوند برایم میگفت برای نرم کردن دلهای بندگانی مانند تووضعیتی برای این گونه بندگانم گزیدم.
دیدم اوبهتر ازمن به خدا ومهربانی اش باور دارد.
دیدم اوخدارا بهتر از من میشناسد، قبل ازین پاسخ قصد داشتم از کودک بپرسم اگرنهادی نیازمندی های خانواده کودک را برآورده کند او حاضراست مکتب برود وهمانند اطفال دیگر درس بخواند وآرزوی های روشن برای آینده اش داشته باشد اما با این پاسخ نتوانستم سوال دیگری بپرسم همه چیز را فراموش کردم.
کودک رفت واما من فراموش کردم دست به جیب کنم وآرزوی یک وعده نان سیر برای کودک وخانواده اش را پوره کنم شاید درجیب من آن مقدارپولی موجود بود که هشت قرص نان ونیم کیلو گوشت برای کودک شود.
تا امروز که این داستان را مینویسم وشاید تا زنده ام …نتوانم سلیمان را فراموش کنم اما نمیدانم اورا چطور دریابم وببینم آیا او به آرزویش تاحال رسیده یا خیر؟

تاج محمد سکندر – 21.1.1396